#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۷۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
و نگاهش را در آینه ماشین به شروین دوخت و خنده ای با نازهای خاص خودش تحویلش داد.
- شما سرعت رو دوست دارید؟
دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- با این ماشین ها حیفه یواش بری
بعد سر را به طرف شروین برگرداند.
- نه؟
شروین از لبخندهای دختر خنده اش گرفته بود. نگاهی موذیانه کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد.
با حداکثر سرعت ممکن رانندگی می کرد و زیر چشمی دختر را می پائید. دختر معلوم بود ترسیده اما
سعی می کرد خودش با خونسرد نشان بدهد. شروین با حالتی بی تفاوت پرسید:
- خوبه؟
- بد نیست ولی برای شهر یه کم زیاده. جریمت می کنن
شروین توجهی نکرد و همچنان گاز می داد و پشت ماشین ها می چسبید.
- جریمه که چیزی نیست. می پردازم
بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد که سرعتش را کم کند. دختر سعی کرد به خودش مسلط باشد.
- معلومه که از اذیت کردن بقیه خوشت میاد
شروین خوشحالی اش را پنهان کرد:
- خودتون گفتید سرعت زیاد رو دوست دارید
- رسمی حرف می زنی . با من راحت باش
- با غریبه ها رسمی باشم بهتره
دختر با ناز گفت::
- بالاخره باید یه جوری از غریبه بودن دربیای!
- مثلا؟
- نمی خوای از خودت چیزی بگی؟
شروین نگاهی به آینه بغل انداخت:
- فکر کنم سعید آمار منو کامل داده. شرط می بندم که تعداد موهای سرم رو هم گفته
دختر خندید
- یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی؟
- به اندازه کافی آدم پررو هست که جبران کنه
- منظورت منم؟
شروین ابروهایش را بالا برد:
- مگه تو پرویی؟
- گفته بود از دخترا خوشت نمیاد و اهل حال گیری هستی
- بهت برخورد؟ می خوای پیاده شی؟
- من عادت دارم. پسرای مثل تو زیاد دیدم همتون اول کلاس میذارید. بعد التماس می کنید
- اعتماد به نفست هم که زیاده
- چرا نباشه؟
- از لوازم مخ زدنه؟
دختر دستش را با بی تفاوتی تکان داد:
- فعالا که من تیپ نزدم برم دنبال کسی. اونا اومدن
- بچه کجایی؟
- مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایرانم
شروین نگاهی متفکرانه در آینه به دختر انداخت.
- فکر می کنی دروغ می گم؟
- آدم های این مدلی زیادن. چیز مهمی نیست که ارزش دروغ داشته باشه
دختر چشم هایش را گرد کرد و گفت:
- اعتماد به نفس تو که بیشتره
- ولی خرج هرکسی نمی کنم
- اونوری ها راحت تر هستن. پسرای اینور مغرورترن
- خونتون کجاست؟
- وا؟ همون جا که سوار شدم دیگه! همون در سبزه
- گفتم شاید قبل از من با کس دیگه ای قرار داشتی
دختر خندید:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- بهت نمیاد غیرتی باشی
- غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ارزشش رو داشته باشه. بین ما چیزی نیست که بخوام به خاطرش ناراحت بشم. اونجا هفته پیش خونه یکی از اقواممون بود. اینطور که معلومه از اونجا رفتن
دختر سعی کرد دستپاچگی اش را پنهان کند:
- فکر کنم خونه رو اشتباه گرفتی
- شاید. مهم نیست. اون جا هم پارتی هست؟
- نمی دونم. چون مدت زیادی آلمان نبودم. فرانسه هم سنم کم بود. به پارتی و این حرف ها نرسیدم
- پس کجا با هم آشنا می شدید؟
- مدرسه، خیابون! کلاس رقص
دختر که داشت با شالش ور می رفت گفت:
- سعید گفته بود مشکل پسندی و از آرایش خوشت نمیاد.حالا این مدلی باب طبعت هست؟
- من کالا از دختر جماعت خوشم نمیاد. با صافکاری یا بدون صافکاری. فرقی نداره
- بداخلاقی بهت نمیاد
شروین نگاهی توی آینه کرد و لبخند زد. دختر که فکر می کرد شروین شیفته اش شده خندید.
- دوست دارم به فرانسه چی میشه؟
دختر ابرویی بالا برد.
- شما به فارسی هم بگی ما قبول می کنیم
شروین صدای ضبط را کم کرد و گفت:
- فکرام رو بکنم ببینم چی میشه
دختر شالش را دور گردنش انداخت و گفت:
- نمی خوای بیام جلو بشینم. اینجوری ضایع است
- چرا؟
- یه موقع ممکنه فکر کنن راننده منی
- تو که باید خوشت بیاد
دختر گفت:
- به خاطر خودت می گم
بعد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت:
خونه پویا جون همین جاهاست
- با همه اینقدر خودمونی هستی؟
- دوست دارم راحت باشم. تو دوست نداری؟
- با همه نه!
دختر خنده پرنازی تحویل داد و گفت:
- با من چی؟
شروین خنده ای کرد و حرفی نزد. دختر که احساس موفقیت می کرد گفت:
- اونقدرها هم سعید می گفت رام کردنت سخت نیست. همتون اول ناز می کنید و بعد هم موس موس.
نمی تونید یه کم بهتر باشید؟
یکدفعه شروین فرمان را پیچید و ماشین را کنار خیابان برد و ایستاد.
- چرا اینجوری می کنی؟ دیوونه
شروین به طرف دختر برگشت، دستش را روی صندلی گذاشت و درحالی که عصبانیت از چهره اش می
بارید گفت:
- نمی دونم سعید راجع به من چی بهت گفته ولی من هرچی باشم احمق نیستم که یکی مثل تو بخواد رامم
کنه و بهش التماس کنم
دختر که هنوز سعی داشت شروین را به قول خودش رام کند خودش را خونسرد نشان داد و با لحنی بی تفاوت گفت:
- زود بهت بر می خوره. سعید گفته بود با جنبه ای
شروین رویش را برگرداند و گفت:
- به منم گفته بود با یه خانم محترم قرار گذاشته نه یه احمق خالی بند. برو پائین
دختر که شاکی شده بود با عصبانیت زیپ کیفش را کشید و گفت:
- این رفتارت برات گرون تموم میشه
پیاده شد و همان جا کنار خیابان راه افتاد. شروین همان طور که می رفت نگاهی توی آینه کرد و بعد
دنده عقب گرفت. جلوی پایش ایستاد، بوقی زد و پنجره را پائین داد. دختر خم شد وگفت:
- پشیمون شدی؟
شروین نگاهی کرد و گفت:
- دوست دارم به فرانسه می شه ژو تم. یاد بگیر دفعه بعد لو نره داری لاف می زنی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
4_5800709291547558932.mp3
4.07M
🍃🌸🕊
🎤 #حاج_مهدی_میرداماد
🌸🍃 مهربونی، آروم جونی، روزی رسونی
«جان به قربانت ای کریم اهل بیت
#امام_حسن علیه السلام»
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
سلام عاقبتتان بخیر و شادی
تلنگر
🏻🤔👇🏻👇🏻
*یه مقایسه بسیار جالب!*
۱_ چون اون آقا اهل مسجد هست و فلان اشتباه رو کرد، پس من دیگه مسجد نمیرم!
۲_ چون فلان کس که نماز میخونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه نماز نمیخونم!
۳_ چون فلان خانم که چادری هست، فلان اشتباه رو انجام داد، پس من دیگه چادر نمی پوشم!
*یه سوال خیلی مهم:*
۱_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که چلوکباب می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه چلوکباب نمیخورم؟)
۲_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلانی که بنز آخرین سیستم رو سوار هست، دزدی کرد ، من دیگه بنز سوار نمی شم؟)
🤔🤔
۳_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلان خانم که این همه طلا و جواهر داره ، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه از طلا و جواهر استفاده نمیکنم؟)
*چرا ما سریع از دین مایه میذاریم، نه از دنیا؟!*
🤔🤔
هیچ کس به غیر از پیامبران معصوم نیستند.
پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.(انسان ممکن الخطاست، جایز الخطا نیست!)
*اگه خیلی ادعا داری، از جیبت مایه بگذار، نه از دینت!*
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی عدهای احمق مرزهای جاهلیت مدرن را جا به جا میکنند ....
پخت غذای سگ به اسم فاتحه خونی و خیرات اموات 😳😱
طرف برای سالگرد فوت مادرشون برای سگها خیرات میده 😰
حالا همین جماعت موقع اربعین و محرم یاد فقرا میوفتن که چرا پولهاتون رو به فقرا نمیدید... 😒
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
48(2).mp3
4.2M
#شکر_در_سختی_ها 2
خدا در قرآن با تأکید، تکرار کرده
همراه هر سختی آسـ🌸ـانی است!
اول اینو باور کن!
بعد مفهوم آسانیِ همراه سختی رو یاد بگیر!
❌اونوقت مشکلات
درنگاهت سر خم میکنند
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#شکر_در_سختی_ها 2 خدا در قرآن با تأکید، تکرار کرده همراه هر سختی آسـ🌸ـانی است! اول اینو باور کن
پست ویژه ی امروز🍃 قسمت دو
روزی یک قسمتش ومیذارم
ان شاالله که عزیزان استفاده کنند و
نشر بدن🌸🍃
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - بهت نمیاد غیرتی باشی - غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
و قبل از اینکه دختر حرفی بزند پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت دور شد. هوای ماشین داشت
خفه اش می کرد. تمام پنجره ها را داد پائین. بوی ادکلنی که توی ماشین پیچیده بود داشت حالش را بهم
میزد. سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد. کلافه بود. نمی دانست چه کار کند بی هدف در خیابان ها می چرخید. خودش هم نفهمید که چطور از تپه همیشگی اش سردرآورد. ماشینش را پارک کرد و روی کاپوت نشست و به دور دست ها خیره شد. صدای زنگ تلفن او را از افکارش بیرن کشید. سعید بود.
حوصله اش را نداشت. گوشی را خاموش کرد. پاهایش را جمع کرد. دستش را دورشان حلقه کرد. سرش
را روی زانوهایش گذاشت و به غروب خیره شد...
دو روز آخر هفته را ماند خانه. حوصله هیچ کس را نداشت. گوشی اش را خاموش کرده بود تا از شر
تماس های سعید راحت باشه. گاهی به شاهرخ زنگ می زد که همچنان خاموش بود. شنبه اولین جایی که
رفت اتاق شاهرخ بود. هنوز نیامده بود. توی حیاط نشسته بود و شماره سعید را می گرفت. یا جواب نمیداد یا رد تماس می کرد. اطراف را نگاه می کرد که از دور جوان قد بلند و لاغر اندامی را دید که
آهسته قدم برمی داشت و با تلفنش حرف می زد. با دیدنش لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست. مرد
جوان در حین حرف زدن سریع دستی را که با آن گوشی اش را گرفته بود با دست دیگرش که کیفش
چرمی اش را حمل می کرد عوض کرد و بی توجه به پسرک چشم تیله ای که اورا می پایید به طرف
ساختمان کلاس ها رفت. شروین با نگاهش دنبالش کرد تا وارد ساختمان شد. می خواست بلند شود که
سعید را دید. صدایش زد. برگشت نگاهی به شروین کرد اما رویش را برگرداند. دوباره صدایش کرد اما
سعید هیچ عکس العملی نشان نداد. تعجب کرد. به طرفش رفت. دستی روی شانه اش گذاشت.
- کر شدی سعید؟
سعید با پسرهایی که اطرافش بودند خداحافظی کرد و راه افتاد. شروین دستش را گرفت.
- هی سعید، با توام
سعید دستش را از دست شروین بیرون کشید. چرخید و با عصبانیت گفت:
- چیه؟ چه کار داری؟
- چته تو؟
- به تو ربطی داره؟ خوب آبروریزی کردی. دیگه چی می خوای؟
- معلومه چی می گی؟من این چند روز اصلاً تو رو دیدم؟
- خودت رو نزدن به خریت. چهارشنبه رو می گم. اون همه سفارش کردم منو یه سکه پول کردی. می دونی چی به من گفت؟
شروین که تازه متوجه دلیل دلخوری سعید شده بود گفت:
- آها! گفتم چی شده. برای همین اینقدر آتیشی هستی؟ به خاطر یه دختر؟
- نه، به خاطر اینکه اصلا فکر آبروی منو نکردی. این چه طرز حرف زدن با اون بود. می دونی باچقدر التماس حاضر شده بود قبول کنه؟
- ول کن سعید، دختره خالی بند. عین بز خالی می بست
- فکر می کنی فقط خودت پولداری؟ فقط خودت می تونی سفر خارج بری؟
- خودت هم میدونی من از اول موافق این کار نبودم. فقط به خاطر رفاقتمون قبول کردم. اونوقت تو داری به خاطر یه دختر عوضی با من دعوا می کنی؟
سعید با لحنی مسخره گفت:
- رفاقتمون؟ قبول کردی که آبروی منو ببری. تو هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی. فکر می کنی پولدار
بودن فقط مخصوص توئه. دوست داری بقیه رو تحقیر کنی
- خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود که مخ یه کسایی مثل تو رو بزنه
- تو تحمل دیدن یکی مثل خودت رو نداری
شروین عصبانی یقه سعید را گرفت و داد زد:
- می دونی کجا سوارش کردم؟ دم خونه دائیم! می گفت خونه خودمه. گفته پولدارم تو احمق هم باور
کردی. تنها چیزی که برات مهمه پوله. خیلی خب، برو دنبال همون که یه وقت ناراحت نشه
یقه اش را ول کرد و به طرف کلاسش رفت. سر کلاس جای مخصوص خودش نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد شاهرخ وارد شد. سر بلند کرد تا شاید با دیدن شاهرخ کمی آرام شود.
چهره اش آرام بود و با همان لبخند کلاس را اداره می کرد. آخر کلاس بحث امتحان راه افتاد.
- استاد؟ چرا نیومدید؟ ما کلی سوال داشتیم
- استاد رضایی که بودند
- استاد رضایی حوصله جواب نداشت. می گفت هرچی تو برگرست
- متأسفم اما نمی تونستم بیام
- پس برگه ها چی؟ تصحیح نکردید؟
- چرا. برگه ها تصحیح شده
- ماکس کی بود؟
- چندتایی 9 داشتیم. بقیه هم بد نبودن
برگه ها را از کیفش بیرون آورد و دست یکی از بچه ها داد تا پخش کند. چندتایی از بچه ها برگه به
دست پیش شاهرخ رفتند. کلاس که تمام شد شروین برگه اش را برداشت و دنبالش دوید. صبر کرد تا
سرش خلوت شود. وقتی آخرین نفر رفت خودش را کنار شاهرخ رساند.
- سلام
شاهرخ با دیدن شروین لبخندش محو شد و خیلی جدی جواب سلامش را داد. شروین هم پایش راه افتاد.
- کجایی تو؟ چرا گوشیت خاموش بود؟
- گفتم که مشکلی پیش اومد. کار مهمی داشتی؟
- نه، فقط نگرانت شدم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا