eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_هفتم 💠 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، می خواست از صح
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید : «برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت می کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم میخندید 💠 میدید صورتم از ترس می لرزد و می خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت : «ببینم گل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟» با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می برند. 💠 همچنان صورتم را نوازش می کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم : «چرا دنبالم می گشتی؟» نگاهش روی صورتم می گشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن می شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت : «تو اینو از کجا می شناختی؟» 💠 دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست : «شبی که سعد می خواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کند، می ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا در آمد و من می خواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه ها را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر می کرد وهابی ام. می خواستن با بهم زدن مجلس تحریک شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجيب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید 💠 «ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می کنم و هنوز خیالش پی خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد : «می خواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» 💠به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد : «همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن باید برگردی ایران!» از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد 💠 «خودم می رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی گردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم : «چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید : «بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه چینی می کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محكم پرسیدم : «چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد 💠«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.» مقابل چشمانم نفس نفس میزد، کلماتش را می شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت : «مامان بابا تو اون اتوبوس بودن» 💠دیگر نشنیدم چه می گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم از کمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلويم التماس می کردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا می آمد، ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم 💠 صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی دانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال می زدم که فرصت جبران بی وفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. 💠اینبار نه حرم حضرت سکینه ها ، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سرم رفتم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Gh1456
✨🌱✨🌱 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ❣️ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ❣️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ❣️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ❣️ . •مشکلات من ڪنج "حرم" حل می شود دعوتم کن.. "کـــربلا" .. خیلی گرفتارم "حسین" 🕊 🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
4_1596105002.mp3
6.66M
•﷽• ⏰ 6 دقیقـہ وقٺ بزارید براے امام زمانتوݩ...مطمئݩ باشید اگہ براے ایشوݩ وقٺ بزارید زمانتوݩ برڪٺ میگیره.....💐 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📣📣اطلاعیه مهم📣 📣 نام خادم افتخارے شہدادر فضاے مجازے 🌸🌸 اگر دوست دارین به جمع شہدا ملحق شوید با ما همراه باشید خادمے شہدا فقط یک مدال روے سینه نیست یک هدف و راه است جهت هماهنگے به ادمین ڪانال و گروه ختم مراجعه فرمایید👇 🧕خادم قرآنی 👇 🆔 @khademalali 🧕خادم گروه ذکر👇 🆔 @Kanall_Komeill
18.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•°•<🌿>•°•° 🎞برشی از عملیات نبل و الزهرا 🌷پیکر شهید سعید علیزاده(کمیل) ❣️در حال انتقال به عقب است... 🌷کسی که دست شهید را گرفته، شهید نوید صفری❣️ است... 🌷کسی که صورتش را می‌بوسد، شهید رضا عادلی❣️ است... 🌷فیلم را شهید عارف کایدخورده❣️ گرفته... 🌷شهید حبیب رحیمی منش❣️ هم در فیلم هست! 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_هشتم 💠با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم‌ می خندید و شیطنت می کرد 💠«من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟» و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می کردم. 💠 چشمانش را از صورتم می گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می خواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت : «این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده و حالا می خواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید : «فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ »دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید 💠هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد : «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید 💠«میتونه حرف بزنه؟» و جوایم در آستین شیطنتش بود که في البداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمی تونه بکنه!» 💠 لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت : «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!» 💠 ندیده تصور می کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد : «زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! 💠دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده می کنه!» 💠از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی صدا زمزمه کرد : «حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگر کشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! 💠این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید به انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگی لحنش قد علم کرد 💠 «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!» و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد 💠 «اما نمی تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!» سرم را روی بالشت به سمت سرم چرخاندم و دیدم تقریبا خالی شده است، دوباره چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم : «تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش می کنی؟» 💠طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد : «همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب س دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیز دلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» 💠و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سرم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی صدا پرسیدم : «پس می تونم یه بار دیگه...» 💠نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد : «می خوای به خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : «دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی کنه!» ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
°°••🥀🍀••°° خداوندا رسان از ما سلامش به گوش ما رسان یا رب کلامش به سوز سینه ی مجروح زهرا نما تعجیل در امر قیامش اللهـــم عجــل لولیک الفــــرج🤲 🍃 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆