عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❃صـدا بـزندلمـارا.. پاییزرا پـر پـرواز تـۅمعنـامیڪند.. از پـس بـرگهاۍانتظارصدایمانڪن.. راهگـمڪ
⊱⁕🦋⁕⊰
〖دستـم نمیرسـدبـہ
بلنداۍآسـمان شهادٺ...
اما دستٺبـہدامان تۅمیشوم
ایشهیدتاشایدضمانتمرابڪنے...〗
#رفیق_شهیدم
⚘•͜͡
اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے...
به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉
⇨ @shahidhadi_delha
#مجازیخادمشهداباشیم😌
- حاج مهدی رسولی.mp3
3.52M
🕊⁐𝄞
•°(شهــادتهمۂآرزومہ)°•
🎙•|حاجمهدۍرسولے
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•🤲🏻°.•
رفیـــــق
غذاۍروحٺ سرد نشھ 😉
نـــــماز اولوقتش میچسبہ✨
#نمازاولوقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_نهم براي يه لحظه دلم خواست كه زندگي كنم، غذا بخورم، با
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_دهم
هستي گفت:
- اين يعني...
يعني اينكه مبينا بايد باردار بشه!
گيج و سردرگم بودم. همهچيز جلوي چشمهام سياه و تار بود. با حس درماندگي گفتم:
- اما من كه ازدواج نكردم.
- دوماه وقت داري كه اين كار رو بكني!
بيشتر از اين نميتونستم جلوي سرازيرشدن بيامان اشكهام رو بگيرم. قلبم به درد
اومده بود از اينهمه اتفاق كه به يكباره روي سرم آوار شده بود. دوست داشتم توي
اون لحظه بهقدري فرياد بزنم كه گوش آسمون كر بشه! فقط خدا رو صدا ميزدم،
فقط از خدا كمك مي خواستم؛ پس چرا اتفاقي نميفته؟ چرا كسي من رو از اين خواب
بيدار نمي كنه؟! چرا كسي اين كابوس رو ازم نميگيره؟! دست هستي توي دستهاي
يخزدهم جا گرفت. حالا سرم شونههاي هستي رو ميخواست كه آروم و بيصدا روي
اونها اشك بريزه!
تابهحال در اين حد خودم رو درمونده نديده بودم. فقط ميخواستم كه زودتر از اينجا
خلاص بشم، سرم رو توي بالشتم فرو كنم و تا خود صبح اشك بريزم. خدايا صدام رو
ميشنوي؟ چرا من؟ چرا؟! من چه گناهي به درگاهت كردم كه سزاوار چنين
سرنوشتي شدم؟!
با درموندگي ناليدم:
- خواهش ميكنم خانم دكتر! بهم بگيد كه راه ديگهاي هست! آخه من چطور ميتونم
اين كار رو بكنم؟
نميدونم كي اشكم روي گونهم سر خورده بود كه شوريش رو توي دهنم حس كردم.
توي صدام عجز و التماس بهوضوح ديده مي شد.
- تو رو خدا بهم بگيد كه اينطور نيست!
- مبيناجان، عزيزم خيلي دوست دارم كه بهت بگم هيچ مشكلي نيست و با دارو
برطرف ميشه؛ اما اينطور نيست. من نگران سلامتيتم. ازت ميخوام كه حداكثر تا سه
ماه ديگه باردار بشي؛ وگرنه اتفاق بدي كه نبايد بيفته...
با كمي مكث ادامه داد:
- ميفته!
به شخصه احساس پوچي ميكردم. از فكر اينكه قراره تا سه ماه ديگه فقط ازدواج كه
نه، يه بچه هم به دنيا بيارم، احساس غريبي توي وجودم شكل ميگرفت. سرم گيج
ميرفت و تموم آرزوهام رو بر باد رفته ميديدم. چهرهي خندون بابا و صورت
مهربون مامان جلوي چشمهام ظاهر شد. آخرين صدايي كه به گوشم ميرسيد صدايهستي بود كه ازم ميخواست چشمهام رو باز كنم. چشمهام سنگين شد، سرم گيج
رفت و روحم آزادانه پر كشيد و ديگه نه چيزي ديدم و نه چيزي شنيدم.
***
آروم لاي پلكهام رو باز كردم و چشمهاي قهوهايرنگ هستي رو ديدم كه لبخند
بيجون و نگراني بهم زد.
- تو كه من رو كشتي ديوونه!
دوباره با يادآوري چند لحظه قبل اشكم از كنار چشمهام پايين اومد و با عجز به
هستي نگاه كردم.
- هستي بهم بگو كه همهش دروغ بوده!
هستي اشك نشسته روي گونهش رو با پشت دست پاك كرد و لبخند اميدوارانهاي
روي لبهاش آورد.
- پاشو خودت رو جمع كن! دختر گنده يه جوري گريه ميكنه انگار من مردم!
- گم شو!
از روي تخت بلند شدم كه سرم بهشدت گيج رفت. به اتاقي كه داخلش بودم نگاهي
انداختم، اتاقي با همون دكوراسيون مطب خانمدكتر كه فقط وسايلش متفاوت بود.
كتابخونهي كوچيكي كه پر از كتابهاي قطور بود، روبهروي تخت قرار داشت و ميز و
صندلي چرم سفيدرنگي گوشه اتاق خودنمايي ميكرد. خانمدكتر وارد اتاق شد و با
ديدن من لبخندي به چهرهش آورد.
- خوبي؟
- آره خوبم.
- خوبه! سرمت هم تموم شده.
به لولهي باريكي كه از دستم آويزون بود نگاه كردم، تازه متوجه سرم وصلشده شدم
و آروم سرم رو جدا كردم.
با تشكر از خانمدكتر نااميدانه همراه با هستي از مطب بيرون زدم. بدون حرف سوار
ماشين شدم. سرم سنگين بود و بدجور بغض توي گلوم نشسته بود، از اون بغضهايي
كه هيچوقت دوست نداري تجربه كني.
بدون احساس با حس خلسه به شيشه ماشين خيره بودم، چيزي رو نميديدم، صدايي
رو نميشنيدم؛ انگار كه سبك و بيبال به دنياي ناشناختهاي پا ميذاشتم!
ماشين متوقف شد و تازه به خودم اومدم.
با بيحالي از ماشين پياده شدم. سرم روي بدنم سنگيني ميكرد. از حياط خشك و
بيآبوعلف هستي گذشتم. سنگريزهي زير پام رو با لجاجت پرت كردم. هستي در
خونه رو باز كرد و كمكم كرد تا وارد خونه بشم، توي مبل فرو رفتم و سرم رو توي
دستهام گرفتم.
- حالا چرا اينجوري نشستي و غمبرك زدي؟
- خوبه خودت هم توي مطب بودي و شنيدي كه خانمدكتر چي گفت!
- قربونت بشم هر مشكلي يه راهي داره. نبايد كه بشيني و زانوي غم بغـ*ـل كني
.
- مثلاً چه راهي خانم مارپل؟
- فعلاً بايد بگرديم دنبال شوهر براي سركارخانم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•ۆقَسَـم بـھ سَـربآزاݩِ
خَطِمُقَـدَمِـ ٺـۅ👉🏻
ڪھڪۅفـہنمیشۅدٵینجآ⇩
بێـ⇜ـا...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرجـ🤲🏻
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•ۆقَسَـم بـھ سَـربآزاݩِ خَطِمُقَـدَمِـ ٺـۅ👉🏻 ڪھڪۅفـہنمیشۅدٵینجآ⇩ بێـ⇜ـا... #اللهم_عجل_لولیڪ_الفر
⚘•͜͡
سـربازِ آقـا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!☝️🏻
بلڪھ|شهـید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ🌱
#مهدویت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
دلــــ ...
تنهانردبانےاستـ
ڪہآدمےرابـہآسمانمیرساند
وتنـهاوسیلهاۍستـ...
ڪہ"خــ∞ـــدا"را دَر مےیـابـد...
✾روزبیستُچهارم#چلهحاجتروایۍ فراموشنشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
17.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『مُجاهِدانھ زِندِگیڪُن☝️🏻
اجرزندگـۍمّجاهِدانھ↶
شَـــــهادٺھ....⚘
🖇بـا یارۍ خدا و هَمڪارۍ شُـما عَزیزاݩ دَر
طَرح رزمآیِش ڪُمَڪ مُؤمِنانِھ بَستِھ هآۍ اَرزاق بِیݩِ نیازمَنداݩ تَقسیم وَ ټوزیع شُـد📦
#پاسـڊارانبۍپلاڪ|#ڪمڪمومنانھ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❛📷❜
مـا زندهۍعشقیـــــم ز مـردن نهراسیمـ...
عاشـــــق نشود↶
هر ڪھ بھ دریـــا نزند دݪ⇨
#پروفایل|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f