eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق ۱۱۱ مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بالاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_نهم ♦️دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. ♦️در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. ♦️عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» ♦️ شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. ♦️پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» ♦️همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت ♦️«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» ♦️ اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد ♦️«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» ♦️خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. ♦️گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد ♦️هر چند کابوس تهدید وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. ♦️اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ♦️ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! ♦️عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ♦️ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. ♦️تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» ♦️وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. ♦️نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» ♦️ و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» ♦️نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» ♦️ فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» ♦️و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» ♦️ از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من اسیر داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_نهم براي يه لحظه دلم خواست كه زندگي كنم، غذا بخورم، با
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 هستي گفت: - اين يعني... يعني اينكه مبينا بايد باردار بشه! گيج و سردرگم بودم. همهچيز جلوي چشمهام سياه و تار بود. با حس درماندگي گفتم: - اما من كه ازدواج نكردم. - دوماه وقت داري كه اين كار رو بكني! بيشتر از اين نميتونستم جلوي سرازيرشدن بيامان اشكهام رو بگيرم. قلبم به درد اومده بود از اينهمه اتفاق كه به يكباره روي سرم آوار شده بود. دوست داشتم توي اون لحظه بهقدري فرياد بزنم كه گوش آسمون كر بشه! فقط خدا رو صدا ميزدم، فقط از خدا كمك مي خواستم؛ پس چرا اتفاقي نميفته؟ چرا كسي من رو از اين خواب بيدار نمي كنه؟! چرا كسي اين كابوس رو ازم نميگيره؟! دست هستي توي دستهاي يخزدهم جا گرفت. حالا سرم شونههاي هستي رو ميخواست كه آروم و بيصدا روي اونها اشك بريزه! تابهحال در اين حد خودم رو درمونده نديده بودم. فقط ميخواستم كه زودتر از اينجا خلاص بشم، سرم رو توي بالشتم فرو كنم و تا خود صبح اشك بريزم. خدايا صدام رو ميشنوي؟ چرا من؟ چرا؟! من چه گناهي به درگاهت كردم كه سزاوار چنين سرنوشتي شدم؟! با درموندگي ناليدم: - خواهش ميكنم خانم دكتر! بهم بگيد كه راه ديگهاي هست! آخه من چطور ميتونم اين كار رو بكنم؟ نميدونم كي اشكم روي گونهم سر خورده بود كه شوريش رو توي دهنم حس كردم. توي صدام عجز و التماس بهوضوح ديده مي شد. - تو رو خدا بهم بگيد كه اينطور نيست! - مبيناجان، عزيزم خيلي دوست دارم كه بهت بگم هيچ مشكلي نيست و با دارو برطرف ميشه؛ اما اينطور نيست. من نگران سلامتيتم. ازت ميخوام كه حداكثر تا سه ماه ديگه باردار بشي؛ وگرنه اتفاق بدي كه نبايد بيفته... با كمي مكث ادامه داد: - ميفته! به شخصه احساس پوچي ميكردم. از فكر اينكه قراره تا سه ماه ديگه فقط ازدواج كه نه، يه بچه هم به دنيا بيارم، احساس غريبي توي وجودم شكل ميگرفت. سرم گيج ميرفت و تموم آرزوهام رو بر باد رفته ميديدم. چهرهي خندون بابا و صورت مهربون مامان جلوي چشمهام ظاهر شد. آخرين صدايي كه به گوشم ميرسيد صدايهستي بود كه ازم ميخواست چشمهام رو باز كنم. چشمهام سنگين شد، سرم گيج رفت و روحم آزادانه پر كشيد و ديگه نه چيزي ديدم و نه چيزي شنيدم. *** آروم لاي پلكهام رو باز كردم و چشمهاي قهوهايرنگ هستي رو ديدم كه لبخند بيجون و نگراني بهم زد. - تو كه من رو كشتي ديوونه! دوباره با يادآوري چند لحظه قبل اشكم از كنار چشمهام پايين اومد و با عجز به هستي نگاه كردم. - هستي بهم بگو كه همهش دروغ بوده! هستي اشك نشسته روي گونهش رو با پشت دست پاك كرد و لبخند اميدوارانهاي روي لبهاش آورد. - پاشو خودت رو جمع كن! دختر گنده يه جوري گريه ميكنه انگار من مردم! - گم شو! از روي تخت بلند شدم كه سرم بهشدت گيج رفت. به اتاقي كه داخلش بودم نگاهي انداختم، اتاقي با همون دكوراسيون مطب خانمدكتر كه فقط وسايلش متفاوت بود. كتابخونهي كوچيكي كه پر از كتابهاي قطور بود، روبهروي تخت قرار داشت و ميز و صندلي چرم سفيدرنگي گوشه اتاق خودنمايي ميكرد. خانمدكتر وارد اتاق شد و با ديدن من لبخندي به چهرهش آورد. - خوبي؟ - آره خوبم. - خوبه! سرمت هم تموم شده. به لولهي باريكي كه از دستم آويزون بود نگاه كردم، تازه متوجه سرم وصلشده شدم و آروم سرم رو جدا كردم. با تشكر از خانمدكتر نااميدانه همراه با هستي از مطب بيرون زدم. بدون حرف سوار ماشين شدم. سرم سنگين بود و بدجور بغض توي گلوم نشسته بود، از اون بغضهايي كه هيچوقت دوست نداري تجربه كني. بدون احساس با حس خلسه به شيشه ماشين خيره بودم، چيزي رو نميديدم، صدايي رو نميشنيدم؛ انگار كه سبك و بيبال به دنياي ناشناختهاي پا ميذاشتم! ماشين متوقف شد و تازه به خودم اومدم. با بيحالي از ماشين پياده شدم. سرم روي بدنم سنگيني ميكرد. از حياط خشك و بيآبوعلف هستي گذشتم. سنگريزهي زير پام رو با لجاجت پرت كردم. هستي در خونه رو باز كرد و كمكم كرد تا وارد خونه بشم، توي مبل فرو رفتم و سرم رو توي دستهام گرفتم. - حالا چرا اينجوري نشستي و غمبرك زدي؟ - خوبه خودت هم توي مطب بودي و شنيدي كه خانمدكتر چي گفت! - قربونت بشم هر مشكلي يه راهي داره. نبايد كه بشيني و زانوي غم بغـ*ـل كني . - مثلاً چه راهي خانم مارپل؟ - فعلاً بايد بگرديم دنبال شوهر براي سركارخانم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌کابوس های شبانه 🍃بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... . 🍃همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... . 🍃هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... . 🍃برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... . 🍃توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ... 🍃سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ... 🍃نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... . 🍃اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ... 🍃اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ... 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa