#رمـــــان_دایرکتےها
#قسمت_اول
✅از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم
بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لیسانس ادامه بدم...
بعدش رفتم سراغ کلاسهای هنری
خیاطی،خطاطی...
هر هنری رو که یاد میگرفتم برا خودم و اطرافیانم انجام میدادم
اما دوست نداشتم برم سرکار..
آرامشی که تو خونه بود رو دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم
هر روز بعد از انجام کارهای روزانه میرفتم سراغ گوشی..
تقریبا تا عصر سرگرم مجازی میشدم..
فعالیتم توی اینستا بیشتر بود،راه به راه پست میذاشتم
استوری که خوراکم بود..!
یه روز یکی از فالورام به اسم افشین پستی در مورد داروهای گیاهی برای پوست گذاشته بود
پست خیلی خوبی بود،میخواستم دارو رو برای صورتم استفاده کنم
نحوه استفاده رو خوب متوجه نشدم
براش کامنت گذاشتم و سوالمو پرسیدم
یه روز گذشت اما جواب نداد..
تعداد لایکاش زیاد بود و خیلیا کامنت گذاشته بودند
گفتم لابد هنوز وقت نکرده جواب بده
روز بعدش دیدم اومده تو دایرکت و پیام گذاشته..
-سلام
حال شوما؟
عذر میخوام تو خصوصی مزاحم شدم
و خیلی بیشتر عذر میخوام که شما بانوی محترم رو در انتظار جواب گذاشتم..
بعدش نحوه استفاده رو خیلی خوب و کامل توضیح داده بود
نمیدونم چرا اومده بود دایرکت..
خواستم جوابشو ندم
اما دیدم دور از ادبه جواب کسی رو که انقدر محترمانه صحبت کرده رو ندم!
خلاصه مجبورشدم براش پیام بذارم
تا گفتم سلام!
آنلاین بود و جوابمو داد
سلام خانومم😊
_ممنون بابت جواب سوالم،خیلی لطف کردید
+خواهش بانوی محترم
_خدانگهدار
+عه چه زود خداحافظی! سوالی نداری؟!
_نه دیگه..متوجه دستور استفاده شدم
+اگه سوالی برات پیش اومد حتما ازم بپرس،خوشحال میشم کمکت کنم
_بله،ممنون. خداحافظ
+قطعا که پوست بانو خوب و زیبا هست
اما امیدوارم پوستتون شفاف تر از همیشه بشه😉
خدانگهدار🌺
اینبار حس خوبی نسبت به طرز صحبتش نداشتم...
چند روزی گذشت
یه روز توی اینستا استوری گذاشتم
دیدم سریع اومد دایرکت
شکلک😍 فرستاده بود
دیدم اما جوابشو ندادم..
یعنی نمیدونستم چی باید جواب بدم!
پیام فرستاد
جواب شکلک سکوته بانو؟!
ادامه دارد..
🌷-----*~*💗
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
بسم الرب العشق
توی آینه حیاط نگاهی به خودم نگاه میکنم. طبق عادت همیشگی دور از چشم خانوادم قسمتی از موهام رو توی صورت میریزم.
کوتاه میخندم و آهسته زیر لب میگم
_حالا شدی فاطی خانم جیگر خودم
لبخندی میزنم و کیفم رو که بین پاهام نگه داشته بودم بر میدارم و روی کولم میندازم
امروز حس خیلی خوبی دارم
بی شک منشائ این حس خوب نبود پدرم هست.
حداقل یه امروز رو از دست نصیحتاش و تشر زدناش به نوع لباس پوشیدنم راحتم در حیاط رو باز میکنم که صدای صدیقه باعث میشه لبخند رد لب هام رو گم کنه
_آبجی ببینمت؟؟
سریع موهام رو داخل مقنعه میکنم و
به سمتش برمیگردم لبخند مصنوعی میزنم
+چی شده آبجی جونم
با ناراحتی به من خیره میشه
_الکی ادا در نیار خودم دیدم داشتی توآینه موهات رو...
نمیذارم بیشتر از این ادامه بده و با صدای نسبتا بلندی میگم
+ببین صدیقه من خودم انتخاب میکنم جی بپوشم چطور بگردم پس لطفا اینقد تو کار من دخالت نکن
صدیقه به سمت من میاد
نفس عمیقی میکشه که نشون میده
داره خودش رو کنترل میکنه
_من چجوری بهت بفهمونم لباس پوشیدنت فقط به خودت مربوط نیس به تک تک کسایی که دارن باتو زندگی میکنن و تورو میبینن مربوطه
دستم رو روی صورت میکشم
+ببین خواهر من همه منو اینطوری میخان
_منظورت همون دوستای... لا اله الله نذار دهنم باز شه فاطمه
به سمت در حیاط میرم و طوری که بشنوه گفتم
+خیالت راحت شد گند زدی به اعصابم
در مقابل چشم های بغض آلود صدیقه در حیاط رو کوبیدم و به سمت دانشگاه راه افتادم
به ساعتم نگاه کردم نیم ساعت زودتر رسیده بودم
با بی حوصلگی توی محوطه دانشگاه قدم زدم
دختر چادر پوشی که روی نیمکتا نشسته بود توجهم رو جلب کرد
به سمتش رفتم هندزفری توی گوشش بود و داشت کتاب میخوند
کنجکاو شدم که ببینم چی گوش میده
ضربه ای آروم به پهلوش زدم
با اشاره بهش گفتم که چی گوش میدی
لبخندی زد و هندزفریش رو از گوشش در آورد
حالا که بهم خیره شدیم راحت تر چهرش رو رصد کردم
چقدر شبیه صدیقه (البته به نظر من همه چادریا شبیه صدیقه هستند)
نگاه مهربونی به من کرد و گفت
_دارم قرآن گوش میدم
هندزفریش رو به سمتم گرفته و ادامه داد
_توهم دوست داری گوش بدی ؟؟
دستم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم
+از این کارا خوشم نمیاد
با تعجبی ساختگی گفت
_از چیش خوشت نمیاد دقیقا
تک نگاهی بهش انداختم و رومو ازش برگردوندم و گفتم
_از این حزب اللهی بازیا
نمیدونم چرا نتونستم توی چشماش نگاه کنم و اینو بگم
آروم خندید و گفت
_به حق چیزای نشنیده
خاستم جو رو عوض کنم اما انگار اون زودتر از من این تصمیم رو گرفته بود
_راستی بگو ببینم اسمت چیه؟؟
رومو به سمتش برگردوندم و دروغی که ب همه میگفتم رو به اونم گفتم
_اسمم ن..ناز..نین نازنینه ولی نازی صدام میکنن
صدام لرزید؟؟برای اولین بار... تاحالا دروغ گفتن برام اینقد سخت نشده بود
_اسم قشنگی داری
و بعد با افتخار گفت
_اسم منم زهراست
ابهتی که توی صداش داشت باعث شد یه لحظه از خودم خجالت بکشم
بهش حسودیم شد
منم باید اسم واقعیم رو بهش میگفتم برای همین با صدای لرزونی گفتم
+ببین...ا..سم منم فاطمه است !!!
لبخند ملیحی زد و گفت
_میدونستم
با تعجب بهش خیره شدم
._اینکه اسمم فاطمه است؟؟؟
لبخندش پررنگ تر شد
_نه خیر !!!اینکه اسمت نازی نیست!
صدای مردونه ای باعث شد که بحثمون همونجا ختم شه
_زهرا خانوم تشریف میارید
اوه اوه چه با ادب
به سمت صاحب صدا برگشتم که چشمام چارتا شد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18673
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18782
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18893
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18978
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19101
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19243
#قسمت_سیم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19310
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19392
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19487
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19612
#قسمت_پنجاه
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19743
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19811
#کانال_با_ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_شهادت❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ══♡♡♡══╗
@ebrahim_navid_shahadat
╚═♡♡♡═══ ✾ ✾ ✾ ╝
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_اول
کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!
دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!!
تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :
-کیه؟؟
یه صدای آشنا از پشت در گفت:
-نذری آوردم.
رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.
دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:
-سلام علی آقا...شمایین...
سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:
-بله حال شما؟؟
گفتم:
-الحمدلله...نذری بابت؟؟
-سال پدربزرگم هست...
-آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد...
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:
- بفرمایین.
از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:
-متشکرم.
-نوش جان.
سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:
-کی بود مادر؟؟؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:
-هیچی نذری آورده بودن.
عینکشو جابه جاکردو گفت:
-پسر مهناز خانم بود؟؟
سرموانداختم پایین گفتم:
-بله پسر مهناز خانم...
مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:
-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم...
رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب...
مادر بزرگ داد زد:
-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه...
جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم:
-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟
-آره مادرجون قشنگه؟؟؟
-آره خیلی قشنگه.
-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!
یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش...
-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.
باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:
-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.
-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.
دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#رمان دمشقشهرعشق❤🌿
#قسمت_اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا
تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی،
خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود. روی میز شیشه-
ای اتاق پذیرایی هفت سین سادهای چیده بودم و برای
چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم می-
خواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند. باز
هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری
پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده
مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن
سپیدش حس میشد. میدانستم به خاطر من به خودشرسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کالفه شدم که تا کنارم
نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و
برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان
مشکیاش همیشه خلع سالحم میکرد که خط اخمم
شکست و با خنده توبیخش کردم :»هر چی خبر خوندی،
بسه!« به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل
کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد
:»شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف
نظام سوریه شدیم!« لحن محکم عربیاش وقتی در
لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که
برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا
به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی
نگاه کردم، سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه کهدوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :»با این می-
خوای انقالب کنی؟« و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود
که با لبخندی مرموز پاسخ داد :»میخوام با دلستر انقالب
کنم!« نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی
شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :»دلستر می-
خوری؟« میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک
سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم
دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :»اون
دلستری که تو بخوای باهاش انقالب کنی، نمیخوام!«
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و
همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند
:»مجبوری بخوری!« اسم انقالب، هیاهوی سال ۹۹ را
دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :»هر
چی ما سال ۹۹ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!« با
دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و
نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز
نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :»نازنین جان!
انقالب با بچهبازی فرق داره!« خیره نگاهش کردم و او
به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل
آورد :»ما سال ۹۹ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع
تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟« و من بابت
همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم
که صدایم سینه سپر کرد :»ما با همون کارها خیلی به
نظام ضربه زدیم!« در پاسخم به تمسخر سری تکان داد
و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :»آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کالسها رو تعطیل کردیم!
کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!« سپس با کف
دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه
داد :»از همه مهمتر! این پسر سوریهای عاشق یه دختر
شرّ ایرانی شد!« و از خاطرات خیالانگیز آن روزها
چشمانش درخشید و به رویم خندید :»نازنین! نمیدونی
وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار
میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم،
به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!« در برابر ابراز
احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و
پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز
خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به
سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :»خب تشنمه!
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_اول
♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
♦️دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
♦️ دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
♦️همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
♦️با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
♦️هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
♦️ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
♦️از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
♦️ ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
♦️از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!»
♦️ که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
♦️ دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
♦️چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!»
♦️ با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم!
♦️همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
♦️ خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
♦️از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
♦️ دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است
♦️«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
♦️برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟
♦️در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
♦️حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
♦️ وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
♦️عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجبارۍ
🕗#قسمت_اول
باز هم همون درد شديدي كه هرشب سراغم مياومد، از خواب بيخوابم كرد.
از روي تخت پايين اومدم و دستم رو روي شكمم فشار دادم. از درد چشمهام رو به
هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم.
بدون حرف و سروصدا از اتاق خارج شدم و بهسمت آشپزخونه رفتم.
در اولين
كابينت رو باز كردم و با درد زيادي كه توي شكمم احساس ميكردم، جعبهي
قرصها رو بيرون آوردم. يكدفعه زير شكمم تير كشيد. روي شكمم خم شدم.
جعبه قرصها از دستم روي سراميكهاي كف آشپزخونه افتاد و صداي بدي پيچيد.
مامان هراسون و با چشمهاي خوابآلود بهسمتم اومد.
- چي شده مبينا؟
- هيچي. ببخشيد بيدارت كردم! جعبهي قرصا از دستم افتاد.
- چي شده؟ چرا دنبال قرص ميگردي؟
- چيزي نيست، يهكم دلم درد ميكنه دنبال مسكن ميگردم.
- چرا قرص الكي ميخوري؟ بيا بريم بيمارستان.
- اوه مامان چرا بزرگش ميكني؟ چيز مهمي نيست، الان خوب ميشم. قبلاً هم
اينطوري شدم؛ با يه قرص خوب ميشه.
مامان دستم رو گرفت و من رو روي صندلي داخل آشپزخونه نشوند، بعد هم خودش
زير كتري رو روشن كرد. فكر كنم ميخواد از اون آبجوشنباتهاي مخصوص
خودش به خوردم بده.
- ميخواي بگي تا حالا چندبار اينطوري شدي و چيزي به من نگفتي؟
مامان نميخواستم الكي ناراحتت كنم. خودم كه ميدونم چيز مهمي نيست.
- خودت از كجا ميدوني دختر؟ دوبار رفتي بيمارستان فكر ميكني ميتوني تشخيص
بدي چي خوبه چي بد؟
- مامان جون پاشو برو بخواب، من هم الان خوابم مياد.
- نميشه، بايد بريم دكتر!
- الان نصفهشبي دكتر از كجا پيدا كنيم؟ مطمئن باش اگه الان هم بريم بيمارستان يه
سِرم بهم ميزنن، دست آخر هم تشخيص درستي نميتونن بدن. فردا پيش يه
متخصص ميرم.
نميخواست از موضعش كوتاه بياد؛ اما به اجبار گفت:
- از دست تو، باشه فردا باهم ميريم دكتر.
حالت لوسي به خودم گرفتم، لبهام رو جمع كردم و رو بهسمتش گفتم:
- بوچ بوچ.
يكي از نباتهاي شاخهاي زعفروني رو داخل فنجون گذاشت و آب جوش رو هم
روانهي فنجون كرد. نبات رو داخل فنجون چرخوند و فنجون رو روبهروم گذاشت.
- اين رو تا ته بخور!
- چشم. من ديگه خوب شدم، برو بخواب.
- اگه حالت بد شد بيدارم كن.
- باشه، شبت خوش.
- شب بهخير.
رفتن مامان رو با چشم دنبال كردم. فنجون داغ آبجوش و نبات رو توي دستم
گرفتم و به لبهام نزديك كردم.
بهسمت اتاقم رفتم و چراغ رو روشن كردم. به گوشيم نگاهي انداختم؛ ساعت نزديك
پنج صبح بود. صداي اذان از منارههاي مسجد كه گلدستههاش از پنجرهي اتاقم
مشخص بود به گوش ميرسيد. بعد از گرفتن وضو، چادر نماز گلدارم رو با مقنعهي
سفيد سر كردم. جانماز ترمهم رو پهن كردم و نماز صبحم رو خوندم. هميشه عادت
داشتم بعد از نماز صبح دو ركعت هم نماز حاجت براي امام زمانم بخونم.
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀
#قاسم_بن_الحسن_ع
#کربلای_ایران
#شهید_نوجوان
#مرحمت_بالازاده
تاریخ تولد : ۱۳۴۹/۳/۱۷
تاریخ #شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۱
محل #شهادت : جزایر جنوب
عملیات : بدر
#حکایت_شیرین
#اعزام_به_جبهه
#قسمت_اول
در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_اول
📌اتحاد، عدالت، خودباوری
🍃من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم. ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا داره همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی، بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن ... .
🍃هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن ... فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن ... و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم ... .
🍃شعار مدارس و دانشگاه های ما اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه ... این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی لوئیزیانا یاد می گیره ... ما در سایه اتحاد، جامعه ای سرشار از عدالت بنا می کنیم و با اعتماد و خودباوری به خودمون کشور و آینده رو می سازیم ... ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود ... .
.
🍃برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد ... چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره ... برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم ... برای ما فقط یک مفهوم بود ... جنگ ... جنگ برای بقا ... جنگ برای زنده موندن ... .
.
🍃بله ... من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها و دلال های مواد مخدر، دزدها، آدمکش ها و فاحشه ها بود ... منطقه ای که هر روز توش درگیری بود ... تجاوز، دزدی، قتل و بلند شدن صدای گلوله، چیز عجیبی نبود ... درسته ... من وسط جهنم متولد شده بودم ... و این جهنم از همون روزهای اول با من بود ... .
.
🍃من بچه ی یه فاحشه دائم الخمر بودم که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم با من بود ... من وسط جهنم به دنیا اومده بودم ... .
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#معتادی_که_از_شهید_آوینی_پول_میگرفت!
🌷من در روایت فتح رفیقی داشتم که از دوران بعد از انقلاب که در سمعی بصری ورامین بودم، میشناختمش. در ورامین فیلم نمایش میدادم. ایشان دبیر عربی بود ولی به این کارها هم خیلی علاقه داشت. از آنجا باهم رفیق شده بودیم. بعدها که من به تهران آمدم و در روایت فتح رفتم شنیدم که این هم آمده تهران ولی معتاد شده. از آن معتادهای تیر. این بنده خدا جای من را پیدا کرده بود هر چند وقت یکبار به روایت میآمد. با چنان قیافه زاری میآمد که معلوم بود چه میخواهد. یک روز که آمد اساسی بهش توپیدم.
🌷....بهش گفتم: «فلانی من نشستم مونتاژ میزنم، وقتی تو میای من دیگه حال کار کردن ندارم. جون اون کسی که دوست داری دیگه نیا! محض رضای خدا نیا! این کارو نکن. دیگه هم بهت پول نمیدم.» تا توانستم طرف را با تهدید و التماس طرد کردم. دیگر هم نیامد. بعد از شهادت آوینی دورادور شنیده بودم که دیگر ترک کرده و خوب شده است. افتاده تو فاز فیلمنامهنویسی و اصلاً زندگیاش عوض شده است. یک روز دیدمش و بهش گفتم: «چی شد که تو دیگه ترک کردی؟ سر اون حرفایی که من بهت زدم بود؟» گفت: «نه بابا من اینقد شبیه تو باهام برخورد کرده بودن. تو بودی، زنم بود، مادرم بود، برادرم بود. همه....
🌷همه همینجور باهام برخورد کردن» آدم معتاد اصلاً هیچ چیز برایش مهم نیست، فقط میخواهد مواد بهش برسد. میگفت فهمیدم که تو رفیق آوینی هستی و این آوینی هم رئیس سوره است. یک روز دیدم که از ساختمان سوره رفت بالا من هم پشت سرش رفتم. بهش گفتم: «آقای فارسی سلام رسوند گفتن اگه دارید یه کمکی به من بکنید!» آوینی هم گفته بود: «اصلاً نیاز نداره که آشنایی بدی من خودم باهات رفیقم.» پولی بهش داده و گفته بود: «هروقت نیاز داشتی بیا بگیر.» هرچند وقت یکبار....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
💀کاباره پل کارون😱
#قسمت_اول👇
🔹️بالاتر از چهار راه جمهوری، نرسیده به چهار راه اميراکرم کاباره ای بود به نام پل کارون بیشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا می رفتیم.
🔸️صاحب آنجا شخصی به نام ناصر جهود از یهودیان قدیمی تهران بود یک روز بعد از اینکه کار ما تمام شد، ناصر جهود من را صدا کرد و خیلی آهسته گفت: این جوانی که هیکل درشتی داره اسمش چیه؟ چی کاره است؟
🔹️گفتم شاهرخ رو میگی؟ این پسر ورزشکار و قهرمان کشتیه، اما ،بیکاره گندهلات محل خودشونه، خیلیها ازش حساب میبرن اما آدم مهربونیه.
🔸️گفت: صداش کن بیاد اینجا.شاهرخ را صدا کردم،گفتم: برو ببین چی کارت داره! آمد کنار میز ناصر، روبه روی او نشست. بعد با صدای کلفتی گفت :فرمایش؟!
🔹️ناصر جهود گفت: یه پیشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز مییای کاباره پل کارون هر چی میخوای به حساب من میخوری روزی هفتاد تومن هم بهت میدم فقط کاری که انجام میدی اینه که مواظب اینجا باشی. شاهرخ سرش را جلو آورد با تعجب پرسید: یعنی چی کار کنم؟
#شهید_شاهرخ_ضرغام🥀
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
#شهیدانه
#خاطره_وداع_آخر
#شهید_مدافع_وطن
#وحید_جمشیدیان
#قسمت_اول
یک روز قبل از آن حادثه تلخ، تلفن زنگ خورد. #وحید بود. صدایش آرام بود، اما چیزی در آن موج میزد که دل آدم را میلرزاند. گفت:
«بابا، با موتور بیا پادگان… کارت دارم.»
با عجله رفتم. وقتی رسیدم، برای اولین بار #وحید را دیدم با لباس نظامی و درجههایی که روی شانهاش میدرخشید… همانجا قلبم پر از غرور شد. نه به خاطر لباسش، به خاطر آن نگاه آرام و مردانهاش؛ به خاطر اینکه میدیدم پسرم از من گذشته و خودش را وقف وطن کرده است.
وسایلش را دستم داد و آرام گفت:
«بابا… اینا رو ببر خونه. ماشینمو هم ببر پارک کن.»
با تعجب گفتم:
«چرا پسرم؟!»
لبخندی زد، بغلم کرد و در گوشم آرام گفت:
«بابا… منو حلال کن. ماشینو ببر آخر پارکینگ، بچسبون به دیوار.»
گفتم:
«چرا به دیوار؟!»
گفت:
«دیگه نمیخوام ماشین سوار بشم… نمیخوام صبحها صدات بزنم و مزاحم تو و همسایهها بشم.»
حرفهایش سنگین بود… گلوی من پر از بغض شد، فقط نگاهش کردم. نمیدانستم این آخرین #آغوش ماست؛ #آغوشی که بوی #خداحافظی داشت.
راوی :
#پدر_شهید
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa