eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_نه سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گف
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕦 احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذاشت. چادر مشكي مدل حُسنام رو سر كرده بودم و روسري سفيدرنگم رو پوشيده بودم. احسان هم كت وشلوار مشكي پوشيده بود و پيراهن سفيدرنگي زيرش به تن كرده بود. مامان: همهچيز رو برداشتين؟ - بله. همه چيز رو برداشتيم. خاله: ايكاش ميذاشتين تا فرودگاه بيايم دنبالتون. احسان: نه مامان نيازي نيست. امير مياد كه بعداً ماشين رو بياره. چرا الكي اين همه راه رو با اين ترافيك بيايد؟! اذيت ميشين. بابا: حسابي مراقب خودتون باشيد. - چشم باباجون. عمو: اگه چيزي نياز داشتين حتماً زنگ بزنين. - چشم ممنون. مامان قرآن رو بالا آورد و من و احسان از زير قرآن رد شديم. دست داديم و روبـ*ـوسي كرديم و سوار ماشين شديم. روي صندلي عقب جا گرفته بودم. احسان و امير هم جلو نشسته بودن. به عقب برگشتم و با ديدن مامان و بابا، بغض توي گلوم نشست. هنوز هيچي نشده دلم براشون پر ميكشيد. يه ساعت بعد به فرودگاه رسيديم. امير از ماشين پياده شد و با احسان روبوسي كرد و به سمت من برگشت و گفت: - انشاءاالله كه بهتون خوش بگذره! اگه چيزي نياز داشتيد حتماً زنگ بزنيد. من و احسان تشكر كرديم و چمدون به دست به سمت فرودگاه رفتيم. خانواده هامون تو اين خيال بودن كه ما به سفر اروپا رفتيم؛ اما الان توي دستمون دوتا بليط كيش بود و يه دروغ موقع خواستگاري، دروغ بزرگتري برامون در پي داشت. * روي صندليهاي داخل فرودگاه نشستيم و چند دقيقهي بعد با اعلام پرواز كيش به سمت گيت رفتيم و سوار هواپيما شديم. اولين بار بود كه سوار هواپيما ميشدم و استرس خيلي زيادي داشتم. به تكيهگاه صندلي تكيه داده بودم و دستهام رو مشت كرده بودم؛ اما احسان خيلي خونسرد به روبه روش خيره بود. مهماندار هواپيما شروع به گفتن توصيه ها كرد و من بار ديگه دلم آشوب شد. رو به احسان گفتم: - اگه هواپيما سقوط كنه چي ميشه؟ پوزخندي زد و گفت: - هيچي! ميميريم. نگاهي بهش انداختم و گفتم: - چطور ميتوني به اين راحتي بگي؟ - خب چي بگم؟ بگم به حول و قوه ي الهي سوپرمَن از راه ميرسه و نجاتمون ميده؟ حرف زدن باهاش غلط محض بود. سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و با اعلام خلبان كه «تا چند دقيقه ي ديگه هواپيما بر فراز آسمان تهران به مقصد كيش بلند ميشه.» قلبم شروع به تپيدن كرد. صداي هواپيما استرسم رو بيشتر كرد. چشمهام رو روي هم گذاشتم و از ترس به صندلي چسبيدم. فايدهاي نداشت و قلبم با ضربه به سـ*ـينهم ميكوبيد. دست احسانرو كه روي پاهاش گذاشته بود، توي مشتم گرفتم و فشردم. هواپيما ديگه تو حالت ساكني قرار گرفته بود. كمكم چشمهام و بعد مشتم رو باز كردم. با ديدن مچ دست احسان كه به شدت قرمز شده بود تازه فهميدم كه چقدر مچش رو فشار داده بودم، جاي ناخن هام روي دستش مونده بود. توي اون لحظه اصلاً متوجه نبودم كه دارم چيكار ميكنم. حتي به اين فكر نكرده بودم كه ما تازه به هم محرم شديم و اگه توي لحظه ي ديگه اي بود عمراً اگه اين كار رو ميكردم. فوراً دستش رو رها كردم و خجالت زده سرم رو پايين انداختم و گفتم: - ايواي ببخشيد! شرمنده! من اصلاً حواسم نبود. خيلي ترسيده بودم. سري تكون داد و گفت: - مگه هواپيما هم ترس داره؟! چيزي نگفتم و به آسمون آبي خيره شدم. * احسان با پرادوي مشكي رنگي كه كرايه كرده بودم تا اين چند روزي كه اينجاييم راحت باشيم، به سمت سوئيتي كه آريا توي كيش داشت و كليدش رو بهمون داده بود نویسنده : مهسا عبدالله زاده
●﴿انَّ ناشئة الَیل هی اشد وطئا و اقوم قیلاً﴾ مسلما ⇽نـمـاز و عـبـادت⇾ شـبـانـھ پـابـرجـاتـر و بـا استـقامـت تـراسـت.🌱 (سوره‌مزمل/۶)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
●﴿انَّ ناشئة الَیل هی اشد وطئا و اقوم قیلاً﴾ مسلما ⇽نـمـاز و عـبـادت⇾ شـبـانـھ پـابـرجـاتـر و بـا
°〇 ⃟📿° اگـر میخواهۍدنـیـاࢪاشـناختـھ و گـرفتـاࢪش نشوۍ ⇽راهـش "نمـازشـب" اسـت☝️🏻 آیت‌الله‌جوادی‌آملی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘ یـاراݪـۍ‌زهـ ــ ـرا بـرو اۍزهـراۍ‌زخـمۍ‌بـھ خـدا‌سپـردمـت🥀
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ⸾در اجتما؏ ما ڪسۍ بـھ فڪر رعایتحـجاب و اخـلاق نیست☝️🏻 ولۍ شـمـا بـھ وفڪرباشـید و زینـبۍ بـرخورد ڪنیـد ジ🌱⸾ (شهیـد‌احمـد‌مشلـب)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
❥○ ⃟💌 【ذڪاۅت این اســـت‌ڪہ ...ツ】 #مرد_میدان #استوری
୫💔୫ حـالـ‌خۅش بود↯ ڪِناࢪ شُہدا آھ دریـــغ بَعد یارانـ شَہیدحال‌خوشے‌دَسـت‌نداد...🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°𖦹 ⃟♥️° دَࢪ اِنتِظارِ تــــۅ چَشمَمـ سِپید گَشت‌ۅغمےنیست...ˇˇ!'
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°𖦹 ⃟♥️° دَࢪ اِنتِظارِ تــــۅ چَشمَمـ سِپید گَشت‌ۅغمےنیست...ˇˇ!' #امام_زمان #استوری
↬❥(:⚘ جـــ♡ــان بِہ‌دیدار تۅ یِڪ روز فَدا خۅاهم ڪَرد تا دِگَر بَر نَکُنَم دیدھ‌ بہ‌هر دیـــدارے💔` سَعدۍ-
•-🕊⃝⃡♡-• 【با اینڪہ غَــ💔ـــم داشتیمـ صاحِب‌عَلَم داشتیـمـ ...】
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_چهل احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕞 تا ماه عسل بهاصطلاح خوشمون رو توش بگذرونيم رفتيم. مبينا به روبهروش خيره بود. نميدونستم كه واقعاً چه اصطلاحي رو بايد براش به كار ببرم؛ زن؟ همسر؟ آشنا؟ ناشناس؟ غريبه؟ واقعاً كجاي زندگيم جا داشت؟ بهنظر من كه فقط يه واسطه بود، واسطهي رسيدن به هستي؛ همين و بس. روبهروي سوئيت ايستادم و رو بهسمت مبينا كه همچنان به روبهروش خيره بود گفتم: - همينجاست. در ماشين رو باز كرد و پياده شد. ماشين رو جلوتر بردم و پياده شدم. در صندوق عقب رو باز كردم و چمدونها رو پايين گذاشتم. مبينا بهسمتم اومد و چمدون رو برداشت؛ اما اونقدر سنگين بود كه دودستي هم نميتونست بلندش كنه. پوزخندي زدم و با يه دست چمدون رو بلند كردم. به نگاه خيرهش خنديدم و بهسمت در ورودي سوئيت حركت كردم. كليد رو توي در چرخوندم و با صداي تيكِ بازشدن، دستگيره رو بهسمت پايين فشار دادم و به مبينا اشاره كردم كه داخل بره. كفشهاي پاشنه دوسانتيش رو درآورد و با ديدن كف پاركت آه از نهادش بلند شد. يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم كه خوشحال از دستم گرفت و تشكر كرد. چمدونها رو داخل بردم و روي كاناپه لم دادم. سوئيت كوچيك و يهخوابهاي بود. روبهروي مبلهاي چيدهشدهي داخل پذيرايي پنجرهي سراسري خيلي بزرگي بود كه منظرهي زيباي بيرون مشخص بود. مبينا يكي از چمدونها رو روي زمين كشوند و بهسمت اتاق برد. گوشيم رو از داخل جيب كتم بيرون آوردم، نمايهي حالت پرواز رو خاموش كردم كه فوراً با تماس بابا روبهرو شدم. جواب دادم. - سلام. - سلام پسرم. خوبي؟ كجايي؟ رسيدين؟ - خوبم باباجان. آره تازه رسيديم. - مبينا خوبه؟ - آره خوبه. داره وسايل رو ميچينه. - سلام بهش برسون. - سلامت باشيد. خب باباجان، بهتون خوش بگذره. - ممنونم. سلام به مامان برسون. - باشه پسرم. خداحافظ. - خدانگهدار. گوشي رو روي عسلي گذاشتم و كتم رو درآوردم و با صداي بلندي گفتم: - بابا سلام رسوند. صداش از داخل اتاق مياومد. - سلامت باشن. سلام بهشون برسون. - قطع كردم. - پس خودم بعداً بهشون زنگ ميزنم. شونهاي بالا انداختم و كنترل تيوي رو برداشتم و روشن كردم. مبينا از داخل اتاق بيرون اومد. مانتوش رو درآورده بود و تونيك صورتيرنگي با شلوار تنگ مشكي پوشيده بود. روسريش رو هم هنوز درنياورده بود. خندهاي كردم كه باعث شد معذب بشه. سرش رو پايين انداخت و گفت: - برو توي اتاق لباست رو عوض كن. لباساي داخل چمدون رو توي كمد آويزون كردم. تشكر سردي كردم و كتم رو برداشتم و بهسمت اتاق رفتم. اتاق كوچيكي كه يه تخت دونفره با روتختي آلبالوييرنگ، كوسن و بالشتهاي سفيدي داشت و كمد ديواري بزرگ سفيدرنگي كه سرتاسر ديوار رو پوشونده بود و آينهي قدي بزرگي وسطش داشت. در كمد رو باز كردم و با ديدن لباسهام كه مرتب به گيره آويزان بود متعجب سري تكون ديدم. پيراهن و شلوارم رو با يه دست گرمكن خاكستريرنگ عوض كردم و كتوشلوارم رو به گيره آويزون كردم و داخل كمد گذاشتم. از اتاق كه بيرون اومدم مبينا رو توي آشپزخونه ديدم. روسريش روي شونهش افتاده بود، موهاي بلند و بافتهشدهي خرماييرنگي داشت كه بلنديش تا پشت كمرش ميرسيد. پشتش به من بود و مشغول درستكردن چاي بود. بيخيال روي كاناپه نشستم. تلويزيون روي شبكهي خبر مونده بود، كنترل رو برداشتم و شبكه رو عوض كردم. به شبكهي پيامسي كه رسيدم صداي تلويزيون رو بالا دادم و با آهنگ ريتم گرفتم. نویسنده : مهسا عبدالله زاده