4_5848257933883736262.mp3
4.29M
آداب استقبال از ماه مبارک #رمضان
استاد #فیاض_بخش
حتما گوش بدید، باید همین روزها گوش بدید به این فایل
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین - که در دلش داشت به هرچه نویسنده کتاب بود لعنت می فرس
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تازگی ها خیلی فیلسوف شدی. ول کن این حرفا رو
شروین نگاهی به بغل کرد تا بپیچد:
- از دور می بینی، نمی فهمی چه می گم
- می تونی یه کارگر بگیری، دوتومن بهش بدی، مطمئن باش روزی هزار بار ازت می پرسه حالت
چطوره؟ زنده ای یا مرده؟
شروین لبخندی زد و سر تکان داد. سعید که داشت شیشه عینکش را تمیز می کرد نگاهی به شیشه اش انداخت،عینک را به چشم زد و گفت:
- بی خیال. امروز می خوای حال آرش رو بگیری؟ اون روز خیلی کرکری می خونه
شروین شانه ای بالا انداخت. سعید زیر چشمی نگاهی به شروین کرد.
- ممکنه فکر کنه ترسیدی. مخصوصاً با ادن باخت اخری. البته شاید بهتر باشه محلش ندی. هرچی میخاد فکر کنه
شروین جوابی نداد...
وسط بازی دو تا از بچه ها بود. وقتی تمام شد آرش گفت:
- همه حال این بازی به شرط بندیشه. پول بیشتر هیجان بیشتر. البته خیلی ها دوست دارن مثل دخترا فقط
دوستانه بازی کنن
شروین نگاهی به سعید کرد. آرش ادامه داد:
- شاید هم می ترسن
- کسی با من بازی نمی کنه؟
بابک گفت:
- با من بازی کن
سعید خندید وگفت:
- تو پول می خوای همین جوری بگو
- تو و شروین تا حالا با هم بازی نکردید
نگاهی به هم انداختند.
- پایه ای؟
- سر چند؟
وقتی شروین سرش را به علامت" نمی دونم" تکان داد سعید گفت:
- می خوام یه player mp3 بخرم. 25 تومن کم دارم. باباهه هم راضی نمیشه. باید جورش کنم
از جیب من؟ و اگه باختی؟
- و حتماً
- جهنم، یه ماه دیگه می خرم
بازی هایشان در حد هم بود. یکی شروین، یکی سعید، توپ آخر مال شروین بود. اگر توپ نارنجی را
در پاکت می انداخت برده بود. نگاهی به سعید کرد. لبخندی زد. توپ را زد. توپ سفید و نارنجی با هم
داخل پاکت افتاد.باخت. پول را به سعید داد. بابک گفت:
- خیلی شل بازی کردی
- باید پولش جور می شد
- رفیق با حالی داری سعید
آرش گفت:
- مگه اینجا بالیووده؟
شروین نگاهی به سعید کرد، با سر اشاره ای به آرش کرد و خندید...
سوار ماشین که شدند شروین گفت:
- قیافش رو دیدی؟ خیلی دیدنی بود
- خوب سوسکش کردی. داشت منفجر می شد
- حیف شد. کاش بیشتر شرط بسته بودم
- خب می بستی
- دیگه باید براش چک می کشیدم
- بابا ما کلی برات کلاس گذاشتیم، می خوای آبروی ما رو ببری؟
- من چقدر بذارم تو جیبم آبروی شما حفظ می شه؟
- یه قدری بذار که آرش دیگه سر این یکی دستمون نندازه
- باشه، دفعه دیگه دسته چکم رو همرام میارم فعلا بریم یه چیزی بخوریم که دارم از گسنگی می میرم.
این را گفت و فرمان را چرخاند.
سعید کمی از نوشابه اش را سر کشید و گفت:
- خوبه، راضی هستید؟
- خسیس بازی درآوردی یه شب شام دادی ها، پیتزا؟
- کم با کلاسه؟ تو که همینم ندادی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
آلزایمر! اون قلیون و دیزی رو کی حساب کرد؟
- ها؟ چی می گه؟ بابا بیا پولت رو پس بگیر. اگر از شانس منه از امشب این مسیر رو عوارضی می بندن
- فکر کنم تا دو سه هفته دیگه نتونم جم بخورم
سعید گازی به پیتزایش زد و با نگاهی پرسشگر به شروین خیره شد.
- جناب استاد مسئله ها رو برای دو هفته دیگه می خوان
- بی خیال، چهار تا شو حل کن بگو نتونستم
- اونم می گه آره جون خودت. تو راه حل ندی سنگین تری
- وقتی داشت می بردت می دونستم یه کاری دستت میده. گفتم بیام دنبالت اما فکر نمی کردم اینقدر خل باشی.
- اصلا نفهمیدم چی شد. خودم هم نمیدونم چرا قبول کردم. نتونستم بگم نه!
- آخه آدم کم بود؟
- یارو فکر کرده من خیلی بارمه. می گفت نمره های پارسال رو دیده
- همون هایی که از رو دست محمد نوشتی؟
شروین شانه ای بالا انداخت:
- حتماً، یه بار تقلب کردیم. افتاده بودیم بهتر بود
- نتیجه اخلاقیش این می شه که هیچ وقت تقلب نکن. همیشه نون بازوت رو بخور، ... قیافشو!
- حالا کجاش رو دیدی!
- خوشم می آد خودت هم میدونی چه افتضاحی بار آوردی
سعید پول را به صندوق داد وگفت:
- حالا خیلی ناراحت نباش. می ری کنارش از گل و بلبل می گید. تو هم که بدت نمیاد. هی ازت حال و
احوال می پرسه تو هم حال کن
شروین خندید.
*
کلاس که تعطیل شد صبر کرد تا خلوت شود. رفت سر میز.
- سلام
- سلام آقای کسرایی
تعدادی برگه روی میز گذاشت.
- اینا جواب سوال های فصل اول
شاهرخ برگه ها را گرفت و با لبخندی حاکی از سپاس گفت:
- ممنون
- البته من چند تائیش رو نتونستم حل کنم. کنارش علامت گذاشتم
- عیبی نداره. برای همین ها هم ممنون
آسون بود
- گفتم اگر فصل ها رو جدا جدا بیارم وقت دارید اشکالاتش رو برطرف کنید. این فصل نسبتاً اسون بود ولی فصل های بعد سخت تره. فکر کنم اشکالاتش بیشتر بشه
- هرچقدرش رو بتونید حل کنید کمک بزرگیه
بعد کیفش را برداشت و گفت:
- اگر مشکلی داشتید می تونید بیاید دفترم، اکثر مواقع اونجا هستم
از کلاس که بیرون آمد دم در ایستاد و گفت:
- در ضمن خونه من رو هم که بلدید. خوشحال می شم
خداحافظی کرد و رفت. سعید که از دور کلاس را می پائید وقتی دید شاهرخ رفت وارد اتاق شد.
- گفتی؟
- گیر تر از این حرفاست که فکر کنی
- شاید متوجه منظورت نمیشه . واضح تر بگو
- عمراً ، من دهنم رو باز کنم تا تهش رو می خونه. نمی خواد به خودش بگیره
- پس دوباره بایکوت؟
شروین سر جنباند
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
در زد. کمی طول کشید تا در باز شود.
- سلام، شمائید؟بفرمائید
سلام کرد و دست شاهرخ را که به طرفش دراز شده بود گرفت. از پله ها پائین رفت. کف حیاط آب
پاشی شده بود. شاهرخ جلو رفت ،کنار تخت ایستاد رویش را برگرداند و گفت:
- نمی شینی؟
نگاهی به تخت و بعد به شاهرخ کرد. جلو رفت. شاهرخ وارد ساختمان شد تا تلفن را که زنگ میزد
جواب بدهد و شروین آرام گوشه تخت نشست و کیفش را توی بغلش گذاشت.نگاهی به دور تادور حیاط
انداخت.ساختمان خانه به شکل ال بود. پنجره های چوبی و قهوه ای رنگ. از سمت چپ در ورودی تا
نزدیک قسمت شرقی خانه باغچه بود. .باغچه ای پر از پیچک و گل های شب بود.گل ها آنقدر انبوه
بودند که دیوار را کاملا پوشانده بودند. حتی تنه درخت سرو و اناری که در باغچه بود هم پیدا نبود و
فقط از شاخه های بیرون زده درخت انار و میوه هایی که به آن آویزان بود می شد فهمید که این وسط
درختی هم هست. روبروی تختی که شروین رویش نشسته بود حوضی بود مربعی شکل با کاشی های
آبی رنگ و ماهی هایی که درونش چرخ می زدند. گلدان های شمعدانی کنار حوض هنوز چندتایی گل
داشتند. پله های ورودی در قسمتی بود که دو طرف خانه به هم وصل میشد. قسمتی از خانه که روبروی
شروین بود ایوان داشت اما آنطرف دیگر نه. در داخل ایوان میز صبحانه خوری سفید رنگی گذاشته
بودند که به نظر می آمد صندلی های نیم دایره ای اش نرم باشند برای همین شروین خیلی دلش می خواست برود و آنجا بنشیند! آخر تختی که رویش نشسته بود با هر تکانش قیژ قیژ می کرد. پله ها زیاد یا بلند نبودند برا ی همین می توانست داخل اتاق ها را ببیند. از تخت خواب و چوب لباسی که درون اتاق روبرویش بود حدس زد که اتاق شاهرخ است. از اثاثیه آن یکی اتاق هم معلوم بود که اتاق پذیرایی است.
کاشی های کف حیاط رنگ و رو رفته بودند اما چون آب پاشی شده بودند فضای حیاط را خیلی دلچسب
می کرد. خانه قدیمی بود اما حس مطبوعی را به شروین منتقل می کرد.حس یک خانه! چیزی که شروین
هیچ وقت در خانه خودشان احساس نکرده بود. کمی روی تخت جا به جا شد تا شاید در موقعیتی بنشیند
که تخت کمتر صدا کند. نگاهی به کاغذهایی که روی تخت ولو بودند انداخت. چند تا از برگه ها را
برداشت.
- جواب سوال هاست. فصل های آینده
سربلند کرد. شاهرخ بود که با ظرف میوه از پله ها پائین می آمد. چقدر استاد در لباس خانه خنده دار
شده بود! شاید هم چون شاهرخ را همیشه در لباس رسمی دیده بود حالا این پیراهن و شلوار نخی،
خاکستری رنگ و چهارخانه برایش مضحک بود! لبخندی زد. شاهرخ که انگار معنی لبخندش را فهمیده
باشد گفت:
- استاد با لباس خونه خنده دار میشه، نه؟
بعد بشقابی جلوی شروین گذاشت. شروین سر تکان داد و پرسید:
- جواب سوال ها به دردتون خورد؟
و زیر چشمی شاهرخ را پائید.
شاهرخ ظرف میوه را جلوی شروین گذاشت وگفت:
- بد نبود. نیاز نیست خیلی نگرانش باشی. یه سری مشکل داشت ولی به نسبت خوب بود
شروین ابرویی بالا انداخت و برگه ها را از توی کیفش درآورد.
- اینا مسئله های فصل دوم
شاهرخ گفت:
- معلومه خودتون هم به درس علاقه دارید
بعد همانطور که برگه ها را جمع می کرد خندید و گفت:
- شاید هم می خواید سریعتر خالص بشید
شروین همانطور که ماتش برده بود گفت:
- فکر کنم دومی!
شاهرخ برگه ها را کناری گذاشت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
سوال یکی از همراهانِ محترم 🍎👆👇
✍ پاسخ:
با تشکر از شما🙏
دختر بچّه ها رو مطلوبه از چند سال قبل تر به شکل تدریجی مهیاّشون کنیم برای روزه داری در سن تکلیفشون.
👇
از سنین کودکی هرگاه صدای سحری خوردن ما رو شنیدن و دوس داشتن بیان بشینن کنارمون، منعشون نکنین و اجازه بدین بشینن کنارتون و سحری بخورن، اما هرگز در سنین کم مجبورشون نکنین بیدار بشن برای سحر، خودشون اگه بیدار شدن و علاقه داشتن منعشون نکنید و گه گدارم خوبه روزه ی کله گنجیشکی بگیرن، بزرگ تر که شدن مثلا هفت هشت سالگی، چند روز یکبار روزه بگیرن، مثلا هفته ای یک بار تا دوبار، بستگی به توان فرزند شما داره، خودتون بسنجید، یه بچه ای حتی هفته ای یکبارم سختشه، خواهشم اینه بچه ای که توان جسمی نداره حتی هفته ای یکبار هم مجبورش نکنید روزه بگیره، چیزیکه خدای متعال واجب نکرده ما حق نداریم واجب کنیم.
ببینین چطوری میتونه، ده روز یکبار اگر تونست بگیره، اونم اگر بینش حالش بد شد بهش بدین بخوره و براش توضیح بدین روزه در اون سن اینطوری قبوله، هشت سالش که شد تعداد روزها رو یه کم بیشتر کنین نسبت به سال قبل، که آمادگی بیشتری پیدا کنه به روزه داری، باز هم بعضی بچه ها توان جسمی کمی دارند اینا رو اذیت نکنین و مدارا کنین، اشکال نداره حتی اگه کل ماه رمضون یکی دوبار بیشتر روزه کامل نگیرن.
بچه ها از بیداری سحر و گرفتن روزه معمولا خوششون میاد، به شرط اینکه اجباری در کار نباشه و فضا رو جوری مهیا کنیم که فرزندمون خودش بال بال بزنه برای سحر و روزه و عبادت..
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
سوال یکی از همراهانِ محترم 🍎👆👇 ✍ پاسخ: با تشکر از شما🙏 دختر بچّه ها رو مطلوبه از چند سال قبل تر به
📌 نکته:
اگر بچّه ای خیلی علاقه منده تمام روزه هاش رو بگیره امّا به سن تکلیف نرسیده، اگر توان جسمی داره و اذیت نمیشه ، اجازه بدین بگیره، هیچ طوری نمیشه..
فقط این نکته رو به خاطر بسپرید:👇
بچّه ها با هم متفاوت اند..
از لحاظ جسمی
روحی
توانایی
مهارت
علایق و..
پس اگر در دروهمسایه و فک و فامیل دوتا بچّه رو دیدین کلی روزه گرفته در سن زیر نه سال خواهشآ هی اون بچّه رو نکوبونین تو سر طفل معصومتون..😔
و هرگز قیاس نکنین.
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا