eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ۴۹ ✍ (م.مشکات) شاهرخ کمی سرش را کج کرد. - واقعاً؟ چرا نگفتی قرارت رو بی خیال می شی؟ شروین کلافه جواب داد: - اوکی، گفتم نمیشه، گفتم اگه نرم بیچارم می کنه یکدفعه عصبانی شد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد داد زد: - آره، دروغ گفتم. من نمی خوام برم اونجا، نمی خوام زورکی نامزد کسی بشم. نمی خوام کسی برام تصمیم بگیره، زوره؟ از دست همشون خسته شدم، به چند نفر باید جواب پس بدم؟ دست راستش را کوبید روی دسته صندلی: - لعنتی و ساکت شد. شاهرخ کنارش نشست و لیوانی آب برایش ریخت. - نمی خوام - بگیر سرش را بلند کرد. شاهرخ دستش را روی شانه اش گذاشت و سرش را به عالمت تائید تکان داد. لیوان را گرفت. - اونا حرفت رو نمی فهمن، قبول، چرا به من دروغ گفتی؟ - نمی دونم، دیگه مخم نمی کشه. گفتم اونجوری بگم شاید بیای بعد ملتمسانه به شاهرخ خیره شد. - می آی؟ شاهرخ از کنارش بلند شد و پشت میزش رفت. - هرچند اونجور جاها به مذاقم خوش نمیاد و با روحیم سازگاری نداره اما ارزش نجات دادن جون یه آدم رو داره شروین خوشحال شد. - ساعت 6 میام دنبالت * چند دقیقه ای به 6 مانده بود که رسید. خواست در بزند که دید در روی هم است. آرام در را باز کرد و وارد شد. شاهرخ کنار حوض بود. - علیک سلام. بیا تو - مگه آماده نیستی؟ نمازم رو بخونم و بریم - آره بخون. خونه ما قبله نداره! - تو برو تو الان میام رفت توی اتاق، سیبی را از ظرف برداشت و لب پنجره نشست و به حوض و شاهرخ خیره شد. شاهرخ وضو می گرفت. گازی به سیب زد و با صدای بلند گفت: - من تا حالا وضو به صورت پخش زنده ندیده بودم. فقط تو فیلم ها، اونم دست و پا شکسته شاهرخ در حالی که آستینش را پائین می آورد لبخند تلخی زد. سجاده ای گوشه اتاق پهن بود. شروین همان طور که سیبش را می خورد نماز خواندن شاهرخ را نگاه می کرد. پنج، شش دقیقه بیشتر طول نکشید. سجده ای نه چندان طولانی، با انگشتانش چیزهایی را شمرد ودوباره سجده که شروین آن میان فقط اسمی را شنید و فهمید که صلوات می فرستد. بعد سجاده را جمع کرد. - تموم شد؟ - عشا باشه برای بعد. نمی خوام معطل بشی ... از چراغ های روشن و سر و صدایی که می آمد به راحتی می شد تشخیص داد که کدام خانه است. شروین در زد. صدایی از پشت آیفن جواب داد: - تویی شروین؟ بیا تو و قبل از اینکه آیفن گذاشته شود صداهای دیگری هم شنیده شد: - بچه ها اومد... پریسا بیا ... اومدش و صدای جیغ و فریاد . شاهرخ اشاره ای به آیفن کرد، خندید و گفت: - استقبال گرمی منتظرته از میان حیاط گذشتند تا به ساختمان اصلی رسیدند. خانه شلوغ بود. 20 الی 25 تا دختر و 7-8 تایی هم پسر دیده می شد. با ورود شروین صدای موسیقی قطع شد. مراسم معارفه همان جا دم در روی ایوان صورت گرفت. نیلوفر جلوتر از بقیه ایستاده بود و بقیه اطرافش. - بچه ها، این شروینه، پسر خاله و نامزد من شروین نگاهی به نیلوفر انداخت ولی حرفی نزد. نیلوفر یکی یکی دوستانش و احیاناً نامزدهایشان را معرفی کرد.بعد رو به شروین گفت: - تو نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟ - ایشون دکتر مهدوی هستن. امیر شاهرخ مهدوی. استاد و دوست من صدای پچ پچ بالا گرفت. مهمان ها با ابروهایی بالا رفته به هم ایما و اشاره می کردند. شاهرخ جوان با شخصیتی بود که به راحتی جلب توجه می کرد. ظاهری آراسته و موقر داشت با چهره ای معمولی. بسیار بودند جوان هایی که چهره ای به مراتب زیباتر و جذاب تر داشتند اما چیزی که در شاهرخ جلب @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۰ ✍ (م.مشکات) توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که باعث می شد هر کسی او را جذاب توصیف کند. نیلوفر که دخترها را می شناخت می دانست که با وجود شروین دیگر او مرکز توجه است برای همین سعی کرد نشان دهد که صاحب مجلس است. برای همین شروین و شاهرخ را به داخل دعوت کرد. آنها را سر میز برد و ازشان خواست تا از خودشان پذیرایی کنند. سعی می کرد مرتب با شروین شوخی کند و خودش را خودمانی نشان دهد تا بیشتر از قبل توجه بقیه را جلب کند. شروین و شاهرخ بعد از اینکه هر کدام لیوانی آب میوه برای خودشان برداشتند گوشه ای نشستند. شروین که اطراف را می پائید سرش را نزدیک گوش شاهرخ آورد و گفت: - خیلی خوبه که هستی. بودنت باعث میشه کاری به من نداشته باشن شاهرخ کمی از آب میوه اش را سر کشید و با لحنی موذیانه گفت: - نمی دونستم نامزد داری - منم نمی دونستم ایکیوت ایکیوی پوست پرتقاله شاهرخ خندید. - بیچاره نیلوفر، امشب کلی فحش برای خودش خرید - چرا؟ - اینایی که اینجان به خاطر تو سعی کردن اینقدر محجبه باشن وگرنه اینجا رقص باله ای برقرار بود که بیا و ببین. بهشون گفتم اخلاقت چه جوریه تا مگر بی خیال بشن اما گفت عیب نداره. مهمونیشون کوفتشون میشه لبخند شاهرخ محو شد. نیلوفر به طرفشان آمد و رو به شروین گفت: - شروین؟ بچه ها می خوان با نامزدهاشون عکس بندازن، تو هم بیا - من؟ من دیگه چرا بیام؟ یکی از دخترهایی که آنجا بود با تعجب سقلمه ای به کنار دستی اش زد و لبخندی معنی دار روی لبشان نشست. نیلوفر هرچند از دیدن این حرکت عصبانی شده بود ولی وانمود کرد اتفاقی نیفتاده و گفت: - برای اینکه تو هم نامزد منی شاهرخ دور از چشم بقیه به شروین چشمکی زد و سری تکان داد و گفت: - راست می گه دیگه شروین. حواست کجاست؟ تو هم باید باشی دیگه - آ... آره، راست می گی نیلوفر... ببخشید نیلوفر که گویا این معذرت خواهی کمی آرامش کرده بود لبخندی به شاهرخ زد و رو به شروین گفت: - کاش یه ذره از فهم استادت رو تو داشتی شروین که انگار سطل آب یخ رویش ریخته باشند برای لحظه ای خشک شد. فکر نمی کرد نیلوفر اینقدر راحت تحقیرش کند. پیشانی اش خیس عرق شد. شاهرخ که حسش را می فهمید دستش را گرفت و با اشاره ای ازش خواست تا آرام باشد. شروین چیزی نگفت اما چهره اش را درهم کشید و در کنار نیلوفر به طرف جمع به راه افتاد. شاهرخ داشت با نگاهش شروین را دنبال می کرد که صدایی شنید. - شما نمی آید عکس بگیرید؟ سرش را چرخاند. چند تایی دختر بودند که نزدیکش ایستاده بودند. از قیافه و لبخندهایشان به راحتی می شد مرضی را که در دل داشتند فهمید. شاهرخ با لحنی جدی جواب داد: - نه ممنون و سر برگرداند. - ایششش! چه بداخلاق! به خودش نگرفت. شروین که دوست داشت هرچه زودتر خلاص شود. دورادور شاهرخ را می پائید. شاهرخ دور سالن پرسه می زد و خودش را با تابلوها و مجسمه ها سرگرم می کرد. آنچنان با دقت به تابلوها نگاه می کرد که انگار آثار بزرگترین هنرمندان جهان را تماشا می کند. شروین که دلیل این رفتار شاهرخ را می دانست هم خنده اش گرفته بود و هم دلش برایش می سوخت. یکی از دخترها خودش را به شاهرخ رساند و با لحن خاصی گفت: - می خواید درمورد این تابلو براتون توضیح بدم؟ شاهرخ بدون اینکه سربرگرداند خیلی کوتاه و قاطع جواب داد: - نه! خودم دارم می بینم و کمی از لیوانش را سر کشید و رفت. شروین که از این رفتار به قول خودش کنف کننده خوشش آمده بود از خوشحالی ذوق کرد. انگار قند توی دلش آب می کردند. شاهرخ همان طور که می چرخید چشمش به پیانوی بزرگ و روبازی افتاد که گوشه سالن بود. کمی نگاهش کرد و لبخند آرامی زد. شروین که از عکس گرفتن در فیگورهای مختلف خلاص شده بود خودش را به شاهرخ رساند و گفت: - بلدی؟ - خیلی وقته نزدم - دوست دارم بدونم چه جوری می زنی شاهرخ مدتی متفکرانه به شروین خیره شد، لبخندی زد و پشت پیانو نشست. کمی با دکمه ها ور رفت و جا پایی ها را فشار داد و بعد آرام شروع به زدن کرد. یواش یواش چشم هایش را بست. انگار دست هایش خودکار روی پیانو حرکت می کرد. شروین کنار دیوار ایستاد. دست هایش را توی جیبش کرد، به دیوار تکیه داد و به شاهرخ خیره شد. کم کم همه دور پیانو جمع شدند.گوش می کردند و گاهی در گوشی پچ پچ. همه پشت سر شاهرخ ایستاده بودند برای همین فقط شروین قطره اشک کوچکی را که ازگونه شاهرخ پائین غلطید دید. وقتی آهنگ تمام شد همه دست زدند. شاهرخ همان طور که چشم هایش بسته بود بی حرکت مانده بود. انگار هنوز موسیقی در ذهنش جریان داشت. نیلوفر از شروین پرسید: - چرا استادت خانمشون رو نیاوردن؟ خوشحال می شدیم ایشون رو هم ببینیم قبل از اینکه شروین جوابی دهد، صدایی از بین جمعیت گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🍃 آیت الله حسین مظاهری 🍃 🎖 اگر دخترخانم دید که ، مادرش مواظب است، ... مادرش وقتی که در کوچه می‌آید خوب رو می‌گیرد، دید مادرش وقتی که در مغازه می‌آید، به اندازه‌ی ضرورت حرف می‌زند آن هم به صورت جدّی ... حتی وقتی مادر می‌خواهد به مغازه‌دار پول بدهد با گوشه‌ی چادر می‌دهد، روی این دختر اثر می‌گذارد. 🎖 مسلماً لازم نیست به دختر بگویی چادر سرت بکن، اگر هم یک وقت این دختر سرش را نامحرم ببیند گریه می‌کند، فریاد می‌کند، اعتراض می‌کند که چرا بدون اعلام به من فردی در خانه آمد. 🎖 من زیاد دیدم دختر نه ساله یا هشت ساله یا هفت ساله که گریه کرده، داد زده و فریاد کرده؛ چرا که موهای سرش را نامحرم دیده‌است. از کجا پیدا شد؟ ... می‌دانم که عفت مادرش او را این‌طور بار آورده است. 📚 تربیت فرزند از نظر اسلام @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
حیا یعنی بدانی که ارتباط پنهانی با نامحرم، (چت) رزق معنوی تان را از بین میبرد وروشنای قلب وچشمتان را خاموش میکند چشم بی نور راه را درست نمیبیند❌ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
با نو جان تُ❤️ ڪه با وقار راه میروے و چادرت را محکم میچسبی که پیچش باد جدا نکند از تنت سنگر سیاهت را خدا به فرشتگانش میگوید اشرف مخلوقاتم را بنگرید ڪه چه عاشقانه برایم بندگے میڪند... #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
4_5947521207984195085.mp3
1.23M
حجاب و پوشش در آقایان وپوشش وحجاب بانوان عالیست حتما بشنوید👌🍂🍃 👤#حاج_آقا_عباسی_ولدی #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
حواست باشد بانو🍂🍃 دشمن برای چادرت نقشه ها دارد #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که
🌹🍃 ۵۱ ✍ (م.مشکات) - وا؟ نیلوفر خانم؟ اینجور جشن ها تنهایی بیشتر خوش میگذره هنوز حرف پسر تمام نشده بود که شاهرخ دست هایش را روی دکمه های پیانو کوبید و بلند شد. شروین عصبانیت را در چهره شاهرخ می دید اما نمی دانست چه کار کند. تا به حال او را اینطور ندیده بود. شاهرخ برگشت و به طرف وسط جمع حرکت کرد. همه خودشان را عقب کشیدند. یک راست به طرف صاحب صدا رفت. پسر جوان که از وحشت خشک شده بود نتوانست کوچکترین حرفی بزند. یقه پسر را گرفت و با خشم در چشم هایش خیره شد. پسر به من و من افتاد. شاهرخ دهان باز کرد تا حرفی بزند اما یکدفعه چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت. لب هایش به هم می خورد. انگار چیزی را زیر لب تکرار می کرد. دست مشت شده اش آرام آرم باز شد. بعد کم کم دست دیگرش که به یقه پسر بود شل شد و یقه را ول کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهی کوتاه به پسر انداخت. این بار بیشتر جدی بود تا عصبانی. - سعی کن زیاد حرف نزنی این را گفت و با عجله به طرف در رفت. بقیه هم دنبالش. شروین راهی از میان جمع باز کرد و جلو رفت. شاهرخ پالتویش را از چوب لباسی برداشت و از در بیرون رفت. شروین از موقعیت استفاده کرد و رو به نیلوفر گفت: - همینو می خواستی؟ حالا من چه طوری گندی رو که این جناب زده درست کنم؟ ودنبال شاهرخ دوید. - وایسا شاهرخ ... صبر کن شاهرخ بدون اینکه بایستد گفت: - می خوام تنها باشم شروین لحظه ای ایستاد، برگشت، نگاهی به جمعیت روی ایوان انداخت و دوباره به دنبال شاهرخ از در حیاط بیرون رفت. پسری که حرف زده بود گفت: - از کجا فهمید من بودم؟ با این حرف بقیه برگشتند، نگاهی به پسر انداختند و بعد نگاهی به یکدیگر! ماشین را روشن کرد و توی خیابان کنار پیاده رو راه افتاد و شاهرخ را که در پیاده رو قدم زنان دور می شد تعقیب کرد. - اقلاً بذار برسونمت - خودم میرم - خواهش می کنم شاهرخ نگاهش کرد. - قول می دم حرف نزنم سوار شد. فصل دهم سعید نی را توی پاکت آبمیوه زد، نگاهی به در و دیوار بوفه انداخت و گفت: - یه رنگی می خواد و رو به شروین اضافه کرد: - پس حسابی ضایع کردی شروین سرش را به نشانه تائید تکان داد. - نمی دونم چه کار کنم - بی خیال بابا، می خواست نیاد! - انگار اصلا متوجه نیستی، اون به خاطر من اومد - برو خودت رو معرفی کن از عذاب وجدان نمیری، از کی اینقدر حساس شدی؟ یکی دیگه حرف زده تو رو سنن؟ بعد با فرت و فورت آبمیوه اش را بالا کشید و گفت: - در ضمن محضر شریفتون عارضم که ساعت 10 با همین فرشته نجاتت کلاس داری شروین بلند شد، ته شیر قهوه اش را سر کشید و گفت: - آره ... آره، دیر شد. می خواستم قبل از کلاس ببینمش ... فعلا و رفت. - پسره احمق! آدم نمیشی !! کلاس شروع شده بود. آرام در را باز کرد و خزید توی کلاس. سعی کرد خیلی آرام و با احتیاط به طرف صندلی اش برود. شاهرخ که پای تابلو و پشت به کلاس بود بدونم اینکه برگردد گفت: - آقای کسرایی؟ شروین سر جایش خشک شد و شاهرخ همانطور که می نوشت ادامه داد: - لطفا قبل از شروع کلاس سر کلاس حاضر باشید شروین که فکر می کرد شاهرخ قصد تلافی دارد به دل نگرفت: - چشم استاد سریع خودش را به صندلی رساند و نشست. کلاس که تمام شد قبل از اینکه بتواند از میان آن همه آدم خودش را به شاهرخ برساند از کلاس خارج شده بود. دنبالش دوید. - استاد؟ دکتر مهدوی؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۲ ✍ (م.مشکات) شاهرخ ایستاد. - سلام استاد شاهرخ برخلاف همیشه خشک و رسمی بود. - علیک سلام - اومدم بابت دیشب عذرخواهی کنم. واقعاً شرمنده. نمی خواستم اونجور بشه - مهم نیست. فراموش کن - اما احساس می کنم این تویی که نمی خوای فراموش کنی. تو که اوضاع منو می دونی! فکر می کنی از اینکه این اتفاق افتاده خوشحالم؟ - دوست داری بدونم چی فکر می کنم؟ - حتماً شاهرخ ایستاد. در چهره شروین خیره شد، اثری از لبخند همیشگی اش نبود. - به نظر من همه حرف های دیروزت دروغ بود. فیلم بازی کردی تا منو دست بندازی شروین از تعجب دهانش باز مانده بود. آنچه را می شنید باور نمی کرد. همانجا سرجایش ایستاد و شاهرخ را دید که از سالن وارد حیاط شد . یکدفعه به خودش آمد، دوید به سمت در خروجی، خودش را به شاهرخ رساند و هیجان زده شروع کرد به حرف زدن: - فکر می کنی نه؟ینی واقعا فکر میکنی که من ... چطوری اینجور قضاوت می کنی شاهرخ؟ - مهدوی!فعلا باید برم. بعداً راجع بهش صحبت می کنیم - اما شاهرخ ... - مهدوی! باشه بعداً.فعلا خداحافظ و رفت. شروین که هنوز بهت زده بود روی صندلی همان نزدیک نشست. صدای سعید را شنید. - آه، ای زندگی. تو همیشه مرا آزرده ای، ننگ بر این فلک جفا پیشه! شروین به طرف صدا نگاه کرد. - رفتی منت کشی استاد ذلیل؟ انگار عذرخواهیتون به مذاق ملوکانه شان خوش نیامده و شما را مانند مگسی مزاحم دک کردند! - ول کن سعید حوصله ندارم سعید پاکت سیگارش را درآورد: - حالا خر بیار باقالی بار کن. دلایل بی حوصلگی کم بود، اینم اضافه شد. پارتیش مال یکی دیگه است اخم و تخم و بی حوصلگیش مال ما نخ سیگاری را به طرف شروین گرفت: - می کشی؟ شروین نخ را گرفت. سعید گفت: - فعلاً بی خیال شو. بذار بگذره آتیش بخوابه بعد سیگار خودش و شروین را روشن کرد . شروین چند تا پک زد. به سرفه افتاد. سیگار را پرت کرد. - چرا حروم می کنی؟ اسرافه ها مادر! بعد دود سیگارش را بیرون داد. - امروز می آی؟ - کجا؟ - خونه عمم - حوصله وراجی های بابک و لوس شدن های آرش رو ندارم - من می رم، اکه خواستی بیا فعلاً کاری نداری؟ بای ... سلف کباب داشت. چند لقمه ای خورد. سینی را همان جا روی میز رها کرد و رفت. از کنار زمین بازی رد شد. سر و صدای بچه ها که بازی می کردند همه جا را پر کرده بود. مدتی ایستاد و نگاه کرد. نگاهی به ساعت کرد ... با سرعت کم کنار خیابان می رفت. یکدفعه انگار نظرش عوض شده باشد؛ مسیرش را تغییر داد و پیچید توی یکی از خیابان ها. پشت سرش صدای بوق ماشین ها بلند شد. گاهی پشیمان می شد و گاهی مصمم. بالاخره رسید. جلوی در ایستاد، ماشین را خاموش کرد. مدتی به در خیره ماند. پیاده شد، در زد. صدای شاهرخ را شنید. - کیه؟ جواب نداد. در باز شد. - اومدم باهات حرف بزنم شاهرخ قیافه اش همان طور جدی بود اما به نظر آرام تر می آمد. - سلام علیکم شروین که تازه متوجه شده بود سلام نکرده سلام کرد و ساکت شد. - بفرما داخل شروین که دوباره یادش آمده بود چی شده شروع کرد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۳ ✍ (م.مشکات) - ببین شاهرخ، باور کن، من قصدم اذیت کردن تو نبود. همه اون چیزا اتفاقی بود. باورم نمیشه اینجور راجع به من فکر کنی - می خوای حرف بزنیم؟ باشه. اما داخل خونه هم می شه حرف زد، نه؟ شروین ناباورانه پرسید: - واقعاً؟ شاهرخ از جلوی در کنار رفت. - بیا تو خودش جلو می رفت و شروین هم پشت سرش. شاهرخ از پله های ایوان بالا رفت وروی یکی از صندلی های میز صبحانه خوری نشست.۷ شروین همانطور ایستاده نگاهش می کرد. شاهرخ به صندلی اشاره کرد. - خطرناک نیست شروین نشست. - خب، می شنوم شروین که به شاهرخ خیره مانده بود شروع کرد به توضیح دادن: - نمی دونم چرا اینجام . نمی دونم چرا وقتی اونجور برخورد کردی نگفتم به درک، شاید چون دوست ندارم راجع بهم اشتباه فکر کنی. شایدم چون بهم اعتماد کردی نمی خواستم فکر کنی سرکارت گذاشتم و سواستفاده کردم. به هرحال، دلیلش هر چی که هست الان اینجام و هنوزم باور نمی کنم که اون حرف ها رو صبح از تو شنیده باشم. تو واقعاً فکرمی کنی من سرکارت گذاشتم؟ - تو چی فکر می کنی؟ قصد خانم معینی زاده سرکار گذاشتن تو بوده؟ - معینی کیه؟ جواب منو بده - یعنی باور کنم که حرف های تو راست بوده؟ - درسته هی کانال روحیم عوض میشه اما هنوز به خش خش نیفتادم ناگهان حالت چهره شاهرخ تغییر کرد و لبخند همیشگی روی لب هایش نشست. شروین که این تغییر چهره را خوش یمن می دانست گفت: - از اول هم می دونستم داری فیلم بازی می کنی. تلافی بود دیگه . یکی طلب من شاهرخ موهایش را از توی صورتش کنار زد و گفت: - گاهی ما آدم ها اینقدر خودخواه می شیم که به خودمون اجازه می دیم قضاوت های ذهنی خودمون رو به جای حقیقت باور کنیم و جالبه که اگه همین رفتار رو با خودمون بکنن ناراحت می شیم شروین مثل کسی که سعی می کند چیزی را کشف کند کمی سکوت کرد بعد گفت: - اگه اشتباه نکنم داری سعی می کنی یه چیزی به من بفهمونی! چرا واضح حرف نمی زنی؟ - می دونم که اتفاق دیشب از عمد نبود، اما چه حسی داشتی اگر من بی توجه به حقیقت تنها از روی ظاهر قضاوت می کردم؟ همون کاری که تو درمورد خانم معینی انجام دادی شروین که گیج تر از قبل به نظر می رسید گفت: - معینی کیه؟ راجع به چی حرف می زنی؟ - دیروز ساعت 10 صبح، صندلی کنار حیاط دانشکده، دختر خانمی با تعدادی برگه به دست جلوی تو ایستاد و از تو خواست چون استاد مهدوی کلاس دارن چند تا از مسائل رو براش حل کنی و تو چه رفتاری کردی؟ شروین با لحن تحقیر آمیزی گفت: - آها! اون دختره رو می گی؟ - اون دختر خانم رو می گم. بی ادبی کردن به آدمها نشونه باکلاسی نیست - آدم؟ مگه توی این به قول سعید جماعت اناث آدم هم پیدا می شه؟ - یادت نرفته که تو هم از یکی از همین جماعت اناث به وجود اومدی، اگر به آدم بودن اون ها شک داری خودت هم زیر سوالی - خیلی خب آدم هم دارن. البته بعضی هاشون - و لابد این بعضی ها رو هم تو تعیین می کنی؟ شروین با حالتی سبکسرانه گفت: فردا ننش رو هم می آره - حالا مگه چی شده؟ اومده پیشت آبغوره گرفته و چغولی منو کرده، حتماً بعد صدایش را نازک کرد : - وای مامان! این به من گفته لوس ... ول کن شاهرخ ! به دختر جماعت نباید رو داد و گرنه سوارت می شن. اصلاً ارزش ندارن که بخوای اینقدر عمیق بهشون فکر کنی - خودت چی؟ اینکه چه طور رفتار کنی یا چطور فکر کنی هم ارزش نداره؟ فقط چون بقیه اینجور فکر نمی کنن؟ - خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. اوکی؟ - پس ارزش وجودی خودت چی میشه؟ - پوف، ارزش؟ دلت خوشه بابا؟ به قول سعید حالا دیگه همه به جیبت نگاه میکنن.لااقل من یکی این رو کاملا متوجه شدم. اینجا کسی نمیدونه ارزش خوردنیه یا پوشیدنی - اگر سگ پای تو رو گاز گرفت تو هم پاشو گاز می گیری؟ ارزش یعنی ذات، ذات تو چیه؟ - جایی که همه حیوون هستن تو هم باید حیوون بشی وگرنه می خورنت @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
🚨 بررسی آیه "لااکراه فی الدین" در بحث : لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ... درقبول دین هیچ اکراه واجباری نیست زیرا راه درست از بیراهه آشکار شده است...(سوره بقره آیه ۲۵۶) ❓❓گروهی میگویند :مگرقرآن نفرموده "لااکراه فی الدین : پس چرا در مورد حجاب اجبارمی کنید چرا نمی گذاریدزنان حق انتخاب داشته باشند؟؟!! ✅پاسخ : اصولادرحوزه نمی توان کسی رامجبورکرداین آیه لااکراه درحوزه فکراست چون اعتقادبایدواردقلب شودوقلب ودل هم اجباربردارنیست . 🔺امادرحوزه آنجا که به جامعه مربوط میشود وعملکرد رفتار هرفرد درجامعه اثرمیگذارد ؛بله اجبارلازم است. یعنی درجامعه ای که همه حق دارنددر آن با آرامش زندگی کنندوقانون بایدضامن ایجادآرامش وامنیت همه باشد؛ اجبار لازم است در مورد همه مواردی که به جامعه مربوط است. برای مثال روزه خواری در خانه( بدون عذرموجه) فقط عقاب اخروی دارد. اما اگر درجامعه به صورت علنی انجام شود ؛ مجازات حکومتی نیز شاملش میشود؛ در بحث حجاب هم همین طور است.چون عملکرد بدحجابی ضررش شامل حال جامعه میشود.پس اجبارلازم است؛ برای آرامش جامعه 🔺مسئله دوم اینکه شرایط انتخاب آزادانه زمانی به وجودمی آیدکه فردشناخت کامل به حدودوفلسفه حجاب داشته باشددرشرایطی که دشمنان ازهرسووباانواع وسائل گوناگون سعی درازبین بردن هویت وارزش واقعی حجاب دارند،درچنین شرایطی شرایط انتخاب آگاهانه برای اکثریت قریب به اتفاق جامعه به وجودنمی آید. 🔺پس مجبورهستیم لااقل به اجبارهم شده اندکی آنهارابه تفکرواداریم ،همان کاری که خداونددرموردقوم لجوج یهودانجام داد.همان قضیه کوه طور که درسوره بقره آیه۶۳ به ان اشاره کرده ومیفرماید: وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ خداوند دراینجا کوه طوررابالاسرشان قراردادتاحداقل برای مدت کم هم که شده ذره ای تفکرکنند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🔹در اوج غفلت و کم کاری مسئولان کشور، پروژه برهنگی زنان ایرانی توسط سرویس های بیگانه برای ترویج بی بندباری و مقابله با انقلاب اسلامی، این بار به ایستگاه خیابان های کشور رسید. 🔹از برداشتن چادر تا مانتوی بلند،بعد مانتوی کوتاه، بعد مانتوی باز،بعد شال باز در روی سر، بعد کشف حجاب داخل خودرو،بعد کشف حجاب در خیابان،بعد...?!! 🔹جریان ارزشی و انقلابی کشور ضمن مطالبه از دستگاه های مسئول، با طرح تذکر لسانی زیبای خانواده متدین، جلوی این اقدام را بگیرد. 🔹 کوتاهی مسئولان کشور محرز است، خانواده متدین با توجه به حضور اش در خیابان، بوستان، درمانگاه و... با تذکر لسانی زیبا در مقابل منکرات در جامعه، وظیفه مسلمانی خویش را انجام دهد. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
Panahian-Clip-BasteBandi.mp3
1.73M
🎵 بسته بندی! 🔻چرا تبلیغات ما درباره حجاب موثر نیست؟ ⚠️قابل توجه حزب‌اللهی ها! (حجاب وقتی زنها مهربانتر میشوند. حجاب یعنی مهربانی به هم جنس) #کلیپ_صوتی #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
تقدس دارد این #چادر که بر تن کرده ای بانو ☺️ اگر رخصت دهی گاهی تبرک جویم از خاکش 😍 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۳ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - ببین شاهرخ، باور کن، من قصدم اذیت کردن تو نبود. همه اون چ
🌹🍃 ۵۴ ✍ (م.مشکات) - اگر این عقیدته پس چرا از رفتاری که تو اون خونه باهات می کنن ناراحتی؟ اگه همه مردم حیوون هستن چرا توقع داری باهات مثل آدم رفتار کنن؟ چرا از اینکه سرکارت بذارن ناراحت میشی؟ شاهرخ این را گفت، تکیه داد و گفت: - نه شروین، مشکل تو خودخواهیته، دوست داری مثل آدم باهات رفتار کنن درحالی که هیچ کس رو آدم نمی دونی. آدم ها همون رفتاری رو که ازش بیزارن با بقیه انجام میدن شروین که این حرف برایش گران تمام شده بود با پرخاش گفت: - از من چه توقعی داری؟ من درسی رو که تو اون خونه یاد گرفتم پس می دم - تو چیزی رو که راحت تره انجام میدی. دنبال ساده ترین راهی - بهتر از این یاد نگرفتم - نخواستی که یاد بگیری. چطوریه که شهر رو زیر و رو می کنیم تا بهترین لباس ها رو پیدا کنیم که ظاهرمون هیچ عیبی نداشته باشه اما برای اخلاق و رفتارمون به دم دستی ترین چیزها قناعت می کنیم؟ دنبالش نبودی که یاد بگیری. می خوای تا آخر عمرت هرچی ریختن تو حلقت بخوری و بگی تلخه؟ یه بار تف کن تا برای همیشه راحت شی. خودت انتخاب کن چی باشی. چرا سعی می کنی به خاطر اشتباه بقیه اون آدمی رو که تو وجودت دست و پا می زنه خفه کنی؟ - وقتی برای بقیه خوب بودن اهمیتی نداره چرا تلاش کنم؟ - چون محتاج آرامشی. شروین؟ افراط و تفریط هر دوش باعث هلاکه. هیچ جنگلی بدون گرگ نیست اما همه جنگل هم گرگ نیست. اگر تر و خشک رو با هم بسوزونی جنگل رو خراب کردی. یعنی خونه خودت رو - یادت رفته خودت با اون دخترا چه طور برخورد کردی؟ - به اونا بی احترامی نکردم. از آدم مریض باید فاصله گرفت. اگر جدی نباشی تو رو هم مریض می کنه شروین که معلوم بود در حال کلنجار رفتن با خودش است دستی تکان داد و گفت: - ولی تو هم خوب تلافی کردی سر کلاس جلو بچه ها مارو ضایع کردی - این دوتا موضوع ربطی به هم نداره. دانشجو باید قبل از استاد سر کلاس باشه خونه خاله که نیست بعد لبخندی زد و گفت: - امروز اصلاً روز خوبی نبود. اما خوشحالم که اینجایی - تو با بقیه فرق داری. لااقل با اونایی که تا حالا دیدم. شاید برای همین واکنشم با همیشه فرق داشت شاهرخ بادی به غبغب انداخت و درحالیکه دست هایش را بالا گرفته بود و ادا درمی آورد گفت: - خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... من متعلق به همه ام ... بله، بله امضا هم میدم! شروین خندید و سری تکان داد و شاهرخ دست از مسخره بازی برداشت. با دیدن حرکات شاهرخ با خودش فکر می کرد اگر او زودتر از این چنین دوستی را پیدا کرده بود آیا الان این حال و روز را داشت؟ شاهرخ با حوصله به حرف هایش گوش میداد و بدون اینکه عصبانی شود ایراد هایش را گوشزد می کرد. مواقعی که شروین عصبانی می شد و یا حتی بی احترامی می کرد رفتار شاهرخ احترام و آرامشش را از دست نمی داد. در فیلم ها یا داستان ها چنین شخصیت هایی را دیده بود یا راجع بهشان خوانده بود اما باور اینکه چنین آدم هایی در دنیای واقعی هم باشند سخت بود. شاید هم به قول شاهرخ او نخواسته بود که چیزی را ببیند. یک ساعتی با هم حرف زدند.از همه چیز: راجع به خوب بودن آدم ها و اینکه چرا اینقدر خوب ماندن سخت است تا آشپزی ونت های موسیقی و بوفالو های وحشی! آخر سر وقتی شاهرخ صحبتش راجع به کلاغی که هر روز صبح توی حیاط قار قار می کند و تا شاهرخ برایش تکه ای پنیر نیندازد از دستش راحت نمی شود تمام شد شروین گفت: - تو ورزش هم می کنی؟ - ورزش حرفه ای نه. قبلا یه مدت سوارکاری می رفتم اما حالا پیاده روی صبحگاهی بهتره. هم راحت تره هم کم خرج تر شاهرخ این را گفت و نیشخند زد. - تو چی؟ - تازگیا میرم بیلیارد. وقتایی که حوصلم سر میره.البته اگر بشه اسم بیلیارد رو ورزش گذاشت! اگه دوست داشته باشی می تونیم با هم بریم - بدم نمیاد وقتی شروین داشت می رفت گفت: - می دونی شاهرخ، حرف های تو شاید درست باشه اما وقتی همه اطرافت مخالفت باشه مجبوری تسلیم بشی - ماهی قزل آلا برخلاف جریان آب شنا می کنه و دیدن حرکت بقیه ماهی ها اونو منصرف نمی کنه چون یقین داره کارش درسته. فقط در این صورته که می تونه به زادگاهش برگرده و نسلش رو حفظ کنه. طبیعت بی معنا نیست. اگر یقین کردی کاری درسته انجامش بده حتی اگه همه دنیا مخالفت باشن. هیچ مخالفتی ابدی نخواهد بود - اما اون غریزه است دم در رسیده بودند. جلوی شاهرخ ایستاد: - اگه با عقل تصمیم بگیری راه درست رو انتخاب می کنی. راه درست یعنی دلایل بیشتر برای حرکت شاهرخ این را گفت و دستش را دراز کرد. شروین هم دستش را گرفت و برخلاف همیشه لبخندی واقعی زد. شروین رفت و شاهرخ با نگاهش او را تا سر پیچ کوچه همراهی کرد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۵ ✍ (م.مشکات) فصل یازده - می خوام بیارمش باشگاه! - جداً؟ خب حالا نصفه اولش رو بگو - شاهرخ، می خوام بیارش بیلیارد - استا د؟ شوخی می کنی - اصلاً - واقعاً دیوانه ای. یه نگاه به قیافش بنداز. می خوای همه دستت بندازن؟ می دونی آرش چه کار می کنه؟ - مگه قراره هر کاری آرش خوشش میاد بکنم؟ من راست هم برم باز بهانه داره - نه بابا. درس های استاد مهدویه؟ خیلی دم پرش می چرخی، خبریه؟ - به حرف هام گوش میده و تنها کسی که به جیبم نگاه نمی کنه - به مسئله حل کردنت نگاه می کنه، ساده ای بابا شروین لبخند زد ولی جواب نداد. ماشین را پارک کرد. - برو پائین، برو پائین. کلاسمون دیر شد - انصراف دادن واحد پاس کردن هم داره؟ به درس علاقه مند شدید - جلوتر از زمان حرکت نکن - اوه!عجب تاثیر گذاره این جناب شروین کیفش را برداشت و سعید را هل داد: - خیلی حرف میزنی ها، برو دیگه سرکلاس استاد مشغول نوشتن بود، سعید کله اش را کنار گوش شروین آورد و گفت: - حالا کی میاد؟ - نمی دونم - امروز که نمی آریش؟ - نه. امروز خودمم نمیام استاد صدای پچ پچ را شنید. - ساکت، کلاسه * شروین سرباز شطرنجش را جلو برد و گفت: - سعید دوست نداره بیام اینجا. نمی دونم چرا - شاید با نبودن تو چیزی رو از دست میده - نه بابا، از این معرفت ها نداره. فکر کنم از تو خوشش نمیاد - منظور من این نبود شروین اسبش را حرکت داد و گفت: - نوبت توئه بعد مکثی کرد و ادامه داد: - وقتی راجع به سعید حرف می زنی از اون خوش بینی همیشگی ات خبری نیست - خوش بینی و ساده لوحی فرق داره. وقتی کار یکی تو رو هم تحت تأثیر قرار میده باید واقع بین باشی. اگر چشمت رو روی اشتباهاتش ببندی حماقتی کرده که ضررش یقه خودت رو می گیره - کارهای اون به خودش ربط داره - کارهای اشتباه اون باعث می شه زشتی اون کار در نظرت کم رنگ بشه و فکر کنی یک رفتار روتین و معمولی رو انجام میدی - شاید، اما من تا حالا چیزی از اون یاد نگرفتم شاهرخ لبخند معناداری زد و گفت: - هنوز دیر نشده - تو سعید رو بهتر میشناسی یا من؟ کیش! - بارها سیگار کشیدنش رو دیدم، تجربه رفتارهای سبک سرانه اش سر کلاس رو دارم. نوع برخورد و حرف زدنش با دخترها به راحتی جلب توجه می کنه، همه کاراش حساب شده است نه شیطنت بچه گانه - خدایی این یکی رو درست می گی. من نمی دونم این بشر چی تو کلش میگذره. اندازه یه نخود مغز نداره. به خاطر پول هر غلطی می کنه - دیدن اشتباهات یک نفر با توهین کردن فرق داره. اگر اشتباهی دیدی درس بگیر و تکرارش نکن. تاوقتی با اون باشی یعنی خودت هم همون جوری هستی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۶ ✍ (م.مشکات) شروین خندید: - من و سعید؟ عمراً - دونفری که وجه مشترک نداشته باشن رابطشون پایدار نمی مونه - اما خودت گفتی تفاوت هامون بیشتره - هنوزم میگم اما اگه همینجور پیش بره هر روز کم تر میشه شاهرخ این را گفت بعد رخش را حرکت داد و گفت: - کیش و مات شروین نگاهی به شطرنج انداخت. از تو ببازم - مات؟ خیلی زرنگی! مخ منو به کار گرفتی که ببازم وگرنه عمراً - هروقت می بازی بهونه می آری - خوبه یه دفعه بردی. اگه راست می گی یه دفعه دیگه بازی کن - ارزش بازی من بیشتر از این حرف هاست که صرف تو بشه - پا می شم یه کاری دستت می دم ها - از لحاظ روانی شناختی این دقیقاً حرکت آدمیه که کم آورده. منطق زور - من تو رو بزنم، دق دلم خالی بشه به هر اسم و منطقی می خواد باشه - منو بزنی؟ مطمئنی؟ - نه، با این بدن ماهیچه ای و ورزیده تو نمیشه شاهرخ به کله اش اشاره کرد و گفت: - اینجا باید کار کنه. عهد تیر و کمون سنگی که نیست - آخه اونم خالیه! - اگه خالی بود نمی تونستم پنج تا از مهره های تو رو بدون اینکه بفهمی بذارم بیرون و فکر کنی که زدمشون شاهرخ این را گفت و نیشش باز شد. - همش با خودم می گفتم مهره هام داره کم میشه - می خوای تو برنده باش. پول شام رو هم تو حساب کن - من فکر بهتری دارم. بازی به نفع من. اما پول شام با تو . این عادلانه تره. همین طور که در پارک قدم می زدند. زیر چشمی نگاهی به شاهرخ کرد. - تو هیچ وقت چیزی از خودت نمی گی - چی می خوای بدونی؟ - چرا تنهایی؟ - تنها نیستم، خدا هست، دو تا فرشته هام هست، شیطون هست، می بینی چقدر دورم شلوغه؟ - جداً؟ میکروب های کف دست و پالنکتون های حوضتون رو هم بشماری شلوغ تر هم میشه شاهرخ کمی سکوت کرد و گفت: - بچه که بودم مادرم فوت کرد. پدرم عاشقش بود. بعد از اون خودش رو سرگرم کارش کرد. دو تا خواهرهام فرانسه ان. اکثر فامیل هامون ایران نیستن. شاید برای همینه که تنها به نظر میام - بهت نمیاد مایه دار باشی. پدرت چه کاره است؟ - کار خونه شکلات سازی داره - واووو! پس چرا تو توی اون خونه زپرتی زندگی می کنی؟ - مگه به یه استاد نصفه نیمه چقدر حقوق می دن؟ - بحث اتکا به خود و عدم وابستگی و این حرف هاست دیگه - اون خونه موروثیه. راحله هم مشکلی باهاش نداشت. راحت زندگی می کرد. وقتی خسته می شدم بهترین پناهگاهم بود - خجالت بکش! آبروی هر چی مرده بردی تو - شاید باورت نشه اما هیچ چیزی برای یه مرد مهم تر از این نیست که همسرش همراهش باشه و تائیدش کنه. شاید بعضی ها فکر کنن مردها نیازی به حمایت ندارن اما اگر میخوای ببینی یه مرد چقدر آرومه یا شاد باید ببینی چقدر زنش همراهشه، توی آرزوهاش سهیمه و بهش اعتماد به نفس میده شاهرخ این را گفت، آهی کشید و گفت: - فقط یک سال از رفتنش میگذره اما انگار سال هاست که تنهام شروین بغض صدایش را فهمید: - معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت کنم - مهم نیست - اصلاً فکر نمی کردم بچه مایه دار باشی - پول پدرم داشت همه چیز رو ازم می گرفت. پول چیز بدی نیست اما کمتر کسی بلده چه جور ازش استفاده کنه. اگر راحله نبود الان منم یکی بودم مثل بابام @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️