eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
امام زمانی -8_mixdown.mp3
1.89M
#فایل_صوتي_امام_زمان منـــم میــام؛ که ببینی؛ #منم_هستم ✋! منم می خوام یه گوشه ی دلـ❤️ـمُ گره بزنم به دل تو... تا در هراس آخرالزمان، اَمن بمونم. آغوش تو امن ترین جای زمینه #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
سوال از اعضا محترم کانال🌸🌸🌸 سلام و خداقوت... جهاد فرهنگیتون مقبول خدا و امام زمان باشه ان شاءالله... راستش خیلی وقت بود که میخواستم پیام بدمو درباره مشکلم باهاتون صحبت کنمو چاره جویی کنم... حقیقتش مساله من خواهر کوچکترمه که حجابشو خیلی شل کرده😔 ما توی یک خانواده مذهبی بزرگ شدیم که مقید به حجاب و نماز و ...هستن اما خواهرم از همون زمان مجردی خیلی به نمازش پایبند نبود،ینی یبار میخوند یبار نمیخوند...اگه پیگیری و اجبار والدینم بود یه مدت مرتب میخوند باز دوباره یکی درمیون میشد...تا اینکه ازدواج کرد...بخاطر شوهرش چادر زد،اما بعد از بدنیا اومدن بچه هاش به باانه دستوپاگیر بودن‌چادر بااجازه همسرش چادرش رو ترک کرد،اما بازم حجاب داشت...تااینکه رفته رفته آرایش اضافه شد...گیره روسری برداشته شد و هی روسریش عقب و عقبتر رفت😔و همسرشم واکنش خاصی نشون نمیده😔 منو داداشمو مامانم بارها باهاش صحبت کردیم...اما فایده ایی نداره... من واقعا نگرانشم....آخه دوتا دختر داره ۶ ساله و ۵ ساله...نگران اوناهم هستم😓 حالا خواهش من ازشما اینه که راهنماییم کنید که چکار کنم؟از چه راهی وارد بشم؟چطور میشه راهش رو عوض کنه؟ اجرتون باخانم فاطمه زهرا🙏 پاسخ کارشناس محترم خانم سمیه طالبی دارستانی🌸🌸🌸 با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما و سپاس از ارتباط تان با ما در آغاز از فكر و عمل ارزشمند شما تشكر می كنيم و ارزش هدايت ديگران را از زبان روايات و احاديث برايتان بازگو كنيم. ارشاد گمراهان آن قدر با ارزشست كه اگر همه آنچه را كه در كره زمين و در زير شعاع نور خورشيد قرار مي گيرد مال شما بود و همه را در راه خدا انفاق مي كردي چه اندازه ثواب داشت، ثواب هدايت يك نفر بيش تر از آن است. چنان كه پيامبر گرامى اسلام (ص)به على (ع)فرمود:« وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ يَهْدِ اللَّهُ عَلَى يَدِكَ رَجُلًا خَيْرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ اگر خداوند متعال به دست تو كسي را هدايت كند,براى تو بهتر است از آن چه خورشيد بر آن مى تابد ». امام موسى بن جعفر(ع) مي فرمايد: «هدايت كننده بندگان خدا از گمراهى, از هزارهزار(يك ميليون) عابد برتر و افضل است »از امام باقر(ع)نقل است: «هر كس ديگرى را هدايت كند و او را از ظلمت گناه و جهل نجات دهد, ثوابش از كسي كه هزار ركعت نماز در خانه خدا بخواند بيشتر است». از امام حسين (ع)روايت شده است: «اگر كسى فردي از دوستان ما را هدايت كند و علوم ما را به او بياموزد,خداوند به ملائكه مى فرمايد: اى ملائكه ! به عدد هر حرفى كه به آن آموخته, هزاران قصر در بهشت به او عطا كنيد». نكته اول: خواهرتان در شرايط سني و موقعيت اجتماعي خاصي قرار دارد. شرايطي كه برايچچ راهنمايي وي بايد هم از مهر و محبت و عواطف بهره برد و هم از عقل و استدلال و هم از تاريخ و تجربه كمك گرفت. از اين رو اولين و مهم ترين وسيله براي راهنمايي وي اين است كه خود را به او نزديك كنيد، به گونه اي كه او احساس كند شما او را درك مي كنيد، و دلسوز او هستي. پس نسبت به گذشته به او مهر و محبت بيشتري داشته باشيد. او يك مسلمان و دوستدار ائمه (ع) است، منتهي ضعف اطلاعات ديني و مذهبي وي از يك سو، شرايط سني و بحران فعاليت هورمون هاي جنسي از سويي ديگر و وضعيت باز و اسف بار آن محيط و اجتماع از طرف سوم باعث شده كه تغيير و تحولاتي در روش و روحيه و عملكرد خواهرتان پديد آيد. بنابراين بايد به او كمك كرد تا راه درست فكر كردن و درست زندگي كردن را بياموزد. نكته دوم: از سخت گيري و اشكال و ايراد گرفتن زياد بپرهيزيد كه تأثير منفي آن زيادتر خواهد بود. سعي كنيد از راه محبت و نزديك شدن به او ، سطح آگاهي و معرفت ديني او را تقويت كنيد. اگر كتاب و نوشته مناسبي پيدا كردي، با هم مطالعه كنيد، و يا جلسه و كانون يا مركز ديني مناسبي در دسترس باشد، با هم شركت كنيد. اين يك حقيقت است كه دين و احكام و مقررات ديني از جمله حجاب ، باعث سازش جان و تن ، و طهارت روح و سعادت انسانست. مهم آن است كه خواهر شما و يا هر دختري و مسلماني با مطالعه و تحقيق به اين حقيقت ناب برسد. وقتي كسي پايه اعتقادي و شناخت و معرفت خود را محكم و قوي كرد، و عشق به خدا و احكام الهي در دلش پيدا شد، و دانست كه همه سعادت و خوشبختي انسان در اطاعت از دستورات خدا نهفته است، چنان كه همه بدبختي ها و سيه روزي هاي وي نيز به خاطر دور شدن از خدا و فاصله گرفتن از احكام و دستورات نوراني قرآن و چهارده معصوم ع مي باشد، دين خود را در هر وضعيت و شرايطي حفظ مي كند. وقتي انسان تاريخ را ورق مي زند، چه قدر زنان پاكدامن را مي بيند كه به دليل معرفت و اعتقاد قوي خود، توانستند با شجاعت و عشق و علاقه از دين و عفت و حجاب خود پاسداري نمايند ، و نام خود را در دفتر رستگاران و خوشبختان دنيا ثبت كنند. نكته سوم: اين نكته را نيز هم خود بدانيد و هم به خواهر و ساير زنان و دختران تفهيم كنيد كه ذكر و
ياد خدا در ميان ذكر كنندگان و پايبندي به احكام و دستورات خدا در ميان جمعيت و جامعه اي كه اكثريت مردم به آن عمل مي كنند، اگر چه ارزشمندست ،ولي هرگز با پايبندي به ارزش هاي ديني و اجراي احكام و دستورات خدا در ميان اجتماع و جوامعي كه از خدا غافلند و به دستوراتش بي توجهي مي كنند، قابل مقايسه نيست. دين داران حقيقي را بايد در زمان ها و مكان ها و اجتماعاتي شناخت كه به دين و قوانين ديني عمل نمي شود. از اين رو در احاديث فراواني ياد خدا و اجراي قوانين الهي از جمله حجاب در اجتماعي كه به دستورات خدا بي توجهي مي شود آن قدر ارزشمند شمرده شده كه ثواب ارزش آن با ارزشمند ترين كارها يعني جنگ و جهاد في سبيل الله و مقام شهادت مقايسه شده. پيامبر اكرم(ص) خطاب به ابوذر فرمود: يَا أَبَا ذَرٍّ الذَّاكِرُ فِي الْغَافِلِينَ كَالْمُقَاتِلِ فِي الْفَارِّينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يعني كسي در ميان جمعيت اهل غفلت به ياد خدا باشد همانند آن مجاهد در راه خدا ( و رزمندگان جنگ احد در ركاب رسول الله(ص) است كه وقتي مي بيند ديگران جنگ را رها كرده و فرار مي كنند ( وپيامبر و اسلام را در غربت و تنهايي گذاشته اند ) او پايداري و استقامت مي ورزد، يا همانند شهيدي که در راه اسلام در خون خود غلطيده است. مادر ایشون هر چند وقت یکبار با محبت و صمیمانه و با زبان مادرانه ازشون بخوان که به حجاب پای بند باشند و اظهار کنند این بی حجابی باعث غصصشون شده. چند وقت یکبار کلیپ هایی از رهیافتگانی که مسلمان شدند ومحجبه براشون ارسال کنند. براشون دعا کنند، دعا خیلی موثره. ارتباطشون رو صمیمی تر کنند. کسیکه با همسر ایشون دوستن خوبه ازشون بخوان که به حجاب همسرشون اهمیت بیشتری بدن و خیلی دوستانه این رو مطرح کنند. هر گاهی پست نوشتاری یا کلیپ از اثرات بی حجابی در جامعه و برهم زدن بنیاد خانواده بفرستن اما دیر به دیر. سعی کنن هر روز تماس بگیرن حال خواهرشون رو بپرسن تا بدونن چقدر اهمیت دارن براشون. 🍏 @S_talebi @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
سوال یکی از عزیزان هم درمورد نماز خوندن فرزندانشون بود قبلا تو کانال گذاشته بودیم ریپلای میکنم
4_5944809447237878742.mp3
2.62M
نحوه برخورد والدین برای خواندن فرزندان چیست؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
رزمنده بانو! اینبار پشت جبهه (جنگ نرم) را تو کارگردانی کن🍃🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین خندید: - من و سعید؟ عمراً - دونفری که وجه مشترک نداشت
🌹🍃 ۵۷ ✍ (م.مشکات) انگار از هرچی بپرسم آخرش فقط به یه چیز می رسیم شاهرخ لبخندی زد. یکدفعه دستش را روی شانه شروین گذاشت و ایستاد. شروین کمکش کرد تا بنشیند. - می خوای بریم خونه؟ - یه شب می خوای به ما شام بدی، می خوای از زیرش در بری؟ - نگران توام وگرنه من به این چیزا عادت دارم - پس می ریم یکی از بهترین رستوران هایی که تا حالا رفتی. ناسلامتی استادتم پشت میز که نشستند شروین گفت: - خوبه؟ شاهرخ نگاهی به اطراف کرد: - خوشم اومد، خوش سلیقه ای، خیلی وقت بود اینجور جاها نیومده بودم - حالا چی می خوای؟ - تو بهتر میدونی اینجا چی خوشمزه تره شروین شانه ای بالا انداخت و رو به گارسون غذا را پیشنهاد داد. بعد که پیش خدمت رفت پرسید: - به بابات سر هم میزنی؟ - آره. البته اون خوشش نمیاد. اون انتظار داشت پسرش همه آرزوهاش رو برآورده کنه. اما خب هرکسی زندگی خودش رو داره - اگه دوس نداره برای چی بهش سر می زنی؟ - خوبی کردن به کسی که بهت خوبی می کنه هنر نیست - من نمی فهمم چرا ما باید آرزوهای برآورده نشده اونا رو برآورده کنیم؟ - نیازی نیست این کارو بکنی. فقط باید نوع برخورد رو عوض کنی تا با کمترین تنش همه چیز حل بشه - حرف منطقی تو گوششون نمی ره - با وجود همه اینا نباید بی ادبی کنی. هیچ وقت یادت نره که اونا پدر و مادرتن پیش خدمت غذا را روی میز گذاشت - بوش که خوبه - به سلیقه من شک داری؟ - اگه سلیقت بد بود که با من رفیق نمی شدی - پس سعید هم خوبه انسان ممکن الحظاست چند لقمه که خوردند شروین گفت: - چرا همیشه پدر و مادرها با بچه هاشون مشکل دارن؟ - از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا حرف زدن ممنوع. بعداً حرف میزنیم وقتی غذا تمام شد و پیش خدمت صورت حساب را روی میز گذاشت شروین می خواست پول را توی بشقاب بگذارد که شاهرخ مانع شد و حساب کرد. بعد رو به شروین گفت: - حالا بالا خونه کی تعطیله؟ قرار بود مهمون من باشی شروین با چشم هایی گرد شده گفت: - آره ... آره ... خوب شد یادم اومد - مطمئنی خودت یادت اومد؟ از در رستوران که بیرون آمدند شاهرخ نگاهی به آسمان انداخت و درحالیکه درخودش جمع می شد گفت: - با اینکه یه کم سرده اما خوب شد ماشینت رو نیاوردی - گفتم شاید یه کم پیاده روی حالمون رو جا بیاره چند دقیقه ای که گذشت شروین پرسید: - اختلاف تو و بابات سر چی بود؟ - اختلاف 4 نسل متفاوت. با کم و زیاد خودش. وقتی راحله اومد شرایط بدتر شد. تغییر من چیزی نبود که پدرم دوست داشته باشه چون اختلاف فکری ما بیشتر می شد. براش قابل قبول نبود که یه دختر تنها پسرش رو ازش دور کنه. حتی تو مراسم ازدواج ما نیومد کمی که رفتند شاهرخ گفت: - اطلاعات تکمیل شد؟ - می ترسم سوال کنم؟ - اینقدر ترسناکم؟ - رابطه شما هر لحظه خراب تر میشه. می ترسم آخرش به قتل برسیم شاهرخ خندید و پرسید: - و دلیل اصلی؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۸ ✍ (م.مشکات) نمی خوام با حرف هام اذیتت کنم. همه جواب ها به یه چیز ختم می شه. دوست ندارم با یادآوری اون ناراحتت کنم - راحله همه چیز من بود - می تونم بپرسم چرا فوت کرد؟ - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ... شاهرخ کلید را چرخاند. - بفرما - دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه بعد زیر لب گفت: - هرچند کسی منتظر من نیست شاهرخ که یأس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت: - هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟ بعد لبخندی زد و گفت: خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون فصل دوازدهم از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت: - یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم سعید با حالتی بی تفاوت گفت: - هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت. - سعید؟ تو از این استاد بدت میاد؟ - من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟ - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟ - نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟ - به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سه کار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسط یه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟ شروین لبخندی زد... وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را پیدا کرده باشد رو به شروین گفت: - تو کلاس می بینمت -کجا؟ - فعلاً کار فوری دارم. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۹ ✍ (م.مشکات) با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت منتظر بود و با دیدن سعید نیشش باز شد. شروین سری تکان داد و زیر لب غر غر کرد: - وقتی می گم مخ نداره شاهرخ می گه توهین نکن و به سمت ساختمان حرکت کرد. دختری به سرعت از کنارش رد شد و کسی را صدا زد: - نرگس ... نرگس ... دختری که جلوتر از شروین راه می رفت ایستاد و دو نفر مشغول صحبت شدند. چهره دختر برایش آشنا بود. وقتی از کنارش رد شد و صدایش را شنید، شناختش. چند قدم جلوتر ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت. هنوز دو نفر مشغول صحبت بودند که شروین گفت: - خانم معینی زاده؟ دختر برگشت. معلوم بود که شروین را شناخته شروین مودبانه گفت: - فکر کنم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. اون روز عصبی بودم، امیدوارم منو ببخشید این را گفت، مانند نجیب زادگان معترف به گناهشان کمی سرش را به نشانه عذر خواهی خم کرد و بدون اینکه منتظر جواب بماند خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. بی خبر از یک جفت چشم آبی رنگ که از پشت پرده اتاقش او را می پائید و لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. به اتاق شاهرخ که رسید در زد و وارد شد. - سلام - علیک سلام. بفرما خودش را روی صندلی انداخت، نگاهی به اتاق انداخت و گفت: - اتاق دنجی داری شاهرخ لبخند زد. شروین یک پایش را روی دیگری انداخت و با حالتی اعتراض آمیز گفت: - تو چرا هرچی بهت می گن لبخند تحویل آدم میدی؟ گاهی انگار زبون نداری شاهرخ دوباره لبخند زد. شروین ابرویی بالا برد و با حالتی بی تفاوت گفت: - من که حریف تو نمیشم. میدونی تو درست نقطه مقابل سعید هستی. سعید معتقده اگه سکوت کنی اشتباه کردی. بگذریم . اومدم ببرمت باشگاه. بیلیارد - الان؟ - الان کلاس دارم. عصر میام دنبالت شاهرخ کمی سکوت کرد - اوکی؟ شاهرخ چشم هایش را به علامت قبول بست. - چشم، قبول شاهرخ نگاهی به سر در باشگاه انداخت، کمی اخم کرد و از شروین پرسید: - همیشه میای اینجا؟ - چطور؟ - هیچی مثل همیشه اولین چیزی که به سراغشان آمد دود سالن بود. شاهرخ آرام دستش را جلوی صورتش تکان داد. شروین به میزی که سه چهار نفری دورش بودند اشاره کرد. سعید با دیدنشان جلو آمد و شروع کرد به چرب زبانی: - سلام استاد. خیلی خوش اومدید. واقعا از دیدنتون خوشحال شدم. شروین که می دانست شاهرخ از ساختگی بودن این تملق ها خبر دارد، دوست داشت عکس العملش را ببیند اما شاهرخ لبخند می زد. فقط لبخند! با خودش فکر کرد آیا اصلاً چیزی وجود دارد که شاهرخ را عصبانی کند؟ او را به بچه ها معرفی کرد و همه با هم دست دادند. در همین حین بابک رسید. سعید زیر گوش شروین پچ پچ کرد. - نمایش آغاز می شود... دی ری ری ریم برخلاف تصور سعید خیلی آرام فقط با هم دست دادند. سعید که گویا از این صفحه آرام و کسل کننده شوکه شده بود زیر لب گفت: - دهه! بابک با همان خوش رفتاری همیشگی اش گفت: - شروین؟ نگفته بودی همچین استاد باحالی داری بعد بطری را که دستش بود به سمت شاهرخ تعارف کرد - ممنون. اهل نوشابه نیستم - اهل بازی چی؟ - جوونتر بودم بازی می کردم سعید که تصور هر جوابی غیر از این را می کرد با چشم هایی گرد شده یواشکی به شروین گفت: - نگفته بودی این کاره است @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
امام زمانی - 10_mixdown.mp3
3.8M
دارم به دنبالت میام.... تو خودِ نـ✨ـوری! عینِ حقیقتِ خورشید! و من با همه اونایی که دست بالا گرفتند؛ به طرفت میام! ببین یوسف؛ ... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🔵 وضع های 👆 وقتی مرز و جابجا میشه 👆 ات را بفروش درس بخون! @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
براے دلم وبے قراری هایش والعصر مے خوانم🍃🍂🍃🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
✅ هنجارشکنان دیروز دانشگاه تهران با لِنگ‌هایشان و جُفتک پراکنی به بیان دیدگاه‌های خود ‌پرداختند ... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🔴تلنگر اتفاقات دیروز دانشگاه تهران نشان داد جنگ واقعی ، نه در خلیج فارس است و نه با ناوبر و ناوشکن؛ جنگ واقعی ، جنگ فرهنگی است و کف خیابان و دانشگاه. در این نزاع ، مردم باید آرایش جنگی بگیرند. این آرایش جنگی هم لزوما با باتوم و عربده حاصل نمی شود. سلاح این نبرد ، منطق ، آرامش ، حضور مقتدرانه و گزک ندادن به مدعیان پوچ اندیش است. اگر کاری از نظامیان آمریکایی در خلیج فارس ساخته بود ، نوچه های عیاش خیابانی امروز به خط نمی شدند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف حجاب یکی از دانشجویان و جفتک پراکنی به فیلمبردار در دانشگاه تهران @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت
🌹🍃 ۶۰ ✍ (م.مشکات) - نپرسیده بودی! بابک پرسید: - یعنی نمی خواید بازی کنید؟ - همون موقع هم علاقه چندانی نداشتم. برای همین هیچ وقت نتونستم خوب بازی کنم بابک گفت: - حیف شد و رو به شروین اضافه کرد: - توچی؟ نمی خوای جلوی استادت خودی نشون بدی؟ - بهتره یکی دیگه بازی کنه منم نگاه می کنم - چرا؟ قبل از اینکه شروین چیزی بگوید صدائی آمد - می ترسه ضایع بشه مسلماً صاحب صدا کسی جز آرش نبود.آرش رو به شروین ادامه داد: - درسته جوجه؟ خودت کم بودی یکی دیگه رو هم آوردی؟ اون مال کدوم آشغالدونیه؟ شروین پرید جلو و یقه آرش را گرفت و داد زد: - حالا نشونت می دم بقیه ریختند تا جدایشان کنند. چند تائی مشت و لگد بینشان رد و بدل شد. البته از فاصله دور! شاهرخ شروین را از پشت گرفت و عقب کشید. - ولم کن شاهرخ. این خیلی پررو شده - آروم باش - نه باید حالش رو بگیرم. اینجوری نمیشه شاهرخ شروین را که داشت می رفت تا دوباره گلاویز شود عقب کشید، در چشم هایش خیره شد و با حالتی تحکم آمیز گفت: - می گم آروم باش نگاه تند شاهرخ مجبورش کرد تا بایستد. - می خوای حالش رو بگیری؟ وقتی راهش هست چرا با لگد؟ این را گفت و به میز بیلیارد اشاره کرد. شروین نگاهی به میز و بعد به شاهرخ کرد. - ولی مطمئن نیستم بتونم - اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته همیشه تو راست می گی؟ شروین که از شنیدن این حرف تا حدودی دلخور شده بود گفت: - معلوم هست طرف کی هستی؟ رفیق منی یا اون؟ - رفیق توام و طرف کسی که بازیش بهتره. این عادلانه تره، نه؟ شروین که حرف شاهرخ به مذاقش خوش نیامده بود و از طرفی منطقی بود با بی میلی قبول کرد. سعید را صدا زد. - بهش بگو باهاش بازی می کنم. هر کی برد درست می گه وقتی سعید خبر را برد آرش گفت: - سر چند؟ - بدون پول؟ - بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت رو قبول می کنی شروین نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد. شروین ادامه داد. - قراره اونی که بازیش بهتره معلوم بشه. نیازی به پول نیست - می دونی می بازی پول نمیذاری. من بدون پول بازی نمی کنم سعید زیر گوش بابک چیزی گفت و بابک میانجی شد. - خجالت بکشید مثلا مهمون داریم. شروین راست می گه. نیازی به پول نیست آرش معترضانه داد زد: - ولی بابک... - همین که گفتم. یا بازی می کنی یا برو بیرون آرش که معنی نگاه بابک را فهمیده در حالی که سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد سر میز رفت. هر کدام از بچه ها گوشه ای ایستادند. شاهرخ دست به سینه گوشه میز ایستاد و به بازی خیره شد. سعید دور میز می چرخید و تکیه می انداخت وگاهی در گوش شروین پچ پچ می کرد. اواسط بازی بود که سعید گفت: - من میرم یه چیزی بخرم. کسی چیزی نمی خواد؟ بعد از اینکه سفارش ها را گرفت به سمت بوفه انتهای سالن رفت. کمی که گذشت سر و صدای سعید بلند شد. بابک سرتکان داد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۶۱ ✍ (م.مشکات) - نشد این بره بوفه دعواش نشه. باید عین بچه مواظبتون باشی و رفت تا دعوا را ساکت کند. وقتی بابک به بوفه رسید بعد از چند تا داد سرو صدا خوابید. سعید رو به فروشنده گفت: - بازیت حرف نداره ساسان بعد آبمیوه اش را برداشت و به بابک که کنارش بود گفت: - حواست باشه لو نری. این یارو خیلی تیزه - منو کشوندی اینجا همینو بگی؟ این بابا کالا تو بازیه - دلتو خوش نکن. بدون چشم چرخوندن می بینه. مطمئن باش الان هوای ما رو هم داره بابک از روی تمسخر گفت: - پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست و خندید. - من باهاش کلاس داشتم. می دونم چه جونوریه. از ما گفتن بود، خود دانی بعد همانطور که بابک سعی می کرد عصبانیت ساختگی سعید را آرام کند به طرف جمع برگشتند. بازی ها خیلی نزدیک بود. اختلاف زیادی وجود نداشت. کم کم شروین جلو افتاد. توپ آخر مال آرش بود. زاویه پیتوکش تنظیم نبود،به جای توپ خودش توپ شروین را در پاکت انداخت. خطا شد. باخت. شروین با شادی کودکانه ای رو به جمع گفت: - خب فکر کنم حالا خیلی چیزا عوض شد و رو به آرش گفت: - باید خوشحال باشی که شرط نبستی آرش نیشخندی زد. شروین کنار شاهرخ ایستاد. - خوش قدمی ها ! شاهرخ در جوابش لبخندی زد که با همیشه فرق داشت. وقتی بابک حرف می زد شاهرخ با حالتی خاص نگاهش می کرد. انگار در دنیائی دیگر سیر می کرد. شاهرخ رویش را از بابک به طرف آرش چرخاند: - تبریک می گم آقا آرش همه تعجب کردند. آرش گفت: - دست میندازی؟ شاهرخ با لحنی زیرکانه گفت: - ابداً. این همه فروتنی شما برام خوشاینده. با اون همه شور و شوق برای شرط بندی ، اعتماد به بازیتون و اون همه عصبانیت وقتی باختید خیلی راحت همه چیز رو پذیرفتید. بدون ذره ای ناراحتی. این متانت جای تبریک داره آرش ساده تر از آنی بود که معنی حرف شاهرخ را بفهمد اما بابک متوجه منظورش شد و سعی کرد با وادار کردن شروین به خریدن آبمیوه ذهن جمع را منحرف کند... ساعت از 9 گذشته بود که از سالن خارج شدند. سوار که شدند شروین پرسید: - حال کردی چطور سوسکش کردم؟ هی شاخ و شونه می کشه – بازیش خیلی بهتر از توئه – کی؟ - آرش، خیلی ماهره، خیلی بهتر از تو بازی می کنه شروین که اصلاً انتظار چنین قضاوتی را نداشت داد زد: - چطور همچین حرفی می زنی؟ دیدی که با 4 تا اختلاف بردم شاهرخ نگاهی به شروین که با هیاهو حرف می زد انداخت ولی حرفی نزد. دم در تعارف کرد: - نمیای داخل؟ معلوم بود که شروین هنوز دلخور است: - خیلی ممنون، باید برم شاهرخ که متوجه این دلخوری شده بود لبخندی زد و گفت: - از حرفم دلخور شدی؟ شروین با طعنه گفت: - نه، اصالً - نمی خواستم ناراحتت کنم. می شه دوباره بیام؟ شروین شانه ای بالا انداخت. - اونجا که مال من نیست! - مطمئنی نمیای تو؟ - آره باید برم خداحافظی کردند و شروین رفت. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۶۲ ✍ (م.مشکات) فصل سیزدهم از دم آموزش که رد می شدند شاهرخ گفت: - آقای نعمتی هست. برگه انصراف نمی خوای؟ - دارم، پرش کردم. چند تا از امضاهاش رو هم گرفتم - من امشب بیکارم. دوست دارم بریم بیلیارد - امشب؟ فکر نکنم. خونه یکی از دوست های سعید جشنه. احتمالا برم اونجا - اشکالی نداره منم بیام؟ بعنوان مهمان ویژه شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد: - کلی برات کلاس دارم - تو؟ - بهم نمیاد؟ دوران دانشجوئی از این مهمونی های پسرونه زیاد می گرفتیم - این از اون مهمونی های بچه مثبتی نیست. پارتیه - آها! از اونا که دوپس دوپس داره؟ - یه چیز تو همین مایه ها! تازه برا بیلیارد سعید باشه بهتره. زبونشون رو بهتر بلده - باشه. هر وقت جورشد بهم خبر بده داشتند خداحافظی می کردند که تلفن شاهرخ زنگ خورد. از هم جدا شدند. شروین روی صندلی منتظر سعید نشست و با نگاهش شاهرخ را که به سمت در خروجی دانشکده می رفت و با تلفن صحبت می کرد دنبال کرد. سرش را چرخاند و نگاهی به اطراف کرد. خبری از سعید نبود. دوباره به طرف شاهرخ برگشت. وسط راه خروجی و نزدیک در دانشکده ایستاده بود. هیچ حرکتی نمی کرد. تعجب کرد. ابروهایش را در هم کشید و با کنجکاوی به صحنه خیره شد. شاهرخ چند قدمی برداشت اما به نظر متعادل نمی آمد. انگار بقیه نیز متوجه حرکت غیرعادی اش شده بودند چون یکی از پسرها به سمتش خیز برداشت تا شاهرخ را که به نظر می آمد می خواهد زمین بخورد بگیرد اما شاهرخ خودش را کنترل کرد. تلو تلو خوران و با قدم هائی آرام به مسیرش ادامه داد. شروین از جایش بلند شد به طرف شاهرخ راه افتاد. شاهرخ ایستاد. شروین همان طور که کله اش را کج گرفته بود و سعی می کرد با دقت بیشتری نگاه کند آرام آرام جلو رفت. چهره شاهرخ را نمی دید اما مطمئن بود مسئله ای پیش آمده. یک دفعه شاهرخ مثل کسی که کمک می خواهد دستش را دراز کرد، در هوا چنگ زد، قدمی به عقب برداشت کمی چرخید و به زمین افتاد. همه به طرفش دویدند. شروین خودش را رساند. دورش شلوغ شده بود. - استاد؟ استاد مهدوی؟ - یکی آمبولانس خبرکنه - برید کنار... برید کنار جمعیت را کنار زد و خودش را به شاهرخ رساند. زانو زد و سر شاهرخ را بلند کرد. - شاهرخ؟شاهرخ؟ صدامو میشنوی؟ بی فایده بود. شاهرخ بی هوش روی زمین افتاده بود. - به اورژانس زنگ زدیم. الان میاد شروین رو به چند تا از پسرها گفت: - کمک کنید بذاریمش تو ماشین. خودم می برمش روی صندلی عقب ماشین خواباندش. پشت فرمان پرید و گوئی از ترس جانش می گریخت پا را روی پدال گاز فشار داد. ماشین از جا کنده شد... چند ساعت بعد شاهرخ روی تخت خوابیده بود و سرم به دستش وصل بود. شروین از دکتر بالای سرش پرسید: - مطمئنید خطر رفع شده؟! - بله، آزمایشات چیز خاصی رو نشون نمیده. یه حمله خفیف عصبی و افت فشار. تا چند ساعت دیگه کاملا خوب میشه. نگران نباش دکتر این را گفت، دستی به شانه شروین زد لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. شروین پائین تخت ایستاده بود و به شاهرخ بیهوش نگاه می کرد. موهایش روی بالش پخش شده بود و چند تا از نخ هایش روی پیشانی عرق کرده اش به هم چسبیده بود. جلو رفت و با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کرد. بعد پشت پنجره ایستاد. نگاهی به شهر و چراغ های روشنش انداخت. شب شده بود. و دود همیشگی اش پیدا نبود. یک دفعه نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 8 بود. - لعنتی، دیر شد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️