eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
6.7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج حسین یکتا.mp3
1.48M
🕊⁐𝄞 🖇حضـرت اقا میـگن: •وصـیت نامھ شهـداࢪوبخـونید📜 ازپنجـاه‌سـاݪ‌عبـادٺ بهتـره↻… حـاج‌حسیـڹ‌یڪتـا🎙 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.° ﴿حی علی الصلاة﴾ همت ڪنیم ... نمـازمان را اول وقت بـجا آوریم.📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــو⇝ انتخـاب میڪنۍ ڪھ↯ یھ تࢪسـوۍ زنـده بـاشۍ یـا یھ قہرماڹ مـردہ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❛.🧔🏻📿.❜ ایستاده‌ایم‌تـاثآبت‌ڪنیم⇵ یگآنھ رآه‌ ما ادامھ مقاومٺ دراین‌جنگ‌است↻ پیروزۍحقیقۍبۍهیچ‌شڪ و تردیدۍازآن‌ماسٺ✌️🏽
୫♥୫ ●مقام‌معظم‌رهبری: ⇦ منـظوࢪ از ڪمڪ فقـط شسـتن ظࢪف و... نیـست. البتھ ایڹ‌ها هم ڪمڪ اسٺ ولۍ بیـشتر ڪمڪ روحۍ اسٺ.⇆ ڪمڪ معنوۍ و فڪرۍ اسٺ.⇵ مـࢪد باید ضرورٺ‌هاۍ ❜زن❛ را درڪ ڪند، احساسـات اوࢪابفهـمد و نسـبت‌بھ‌حاݪ‌اوغـافݪ نباشـد.🦋 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 متوجه حرفهاش نميشدم، اصلاً دليل كارهاش رو نميفهميدم. همينطور هاجو واج نگاهش كردم كه رو بهسمت اون خانم جوري كه به من اشاره ميكرد ادامه داد: - ايشون هم پسرخاله من و بهتره بگم كه برادر و تكيهگاه من توي روزاي سختم،هرچي بگم از آقاييش كم گفتم. هنوز هم با تعجب نگاهش ميكردم. يه نگاه به هستي كه با شوق ما رو نگاه ميكرد و يه نگاه به همون دخترخانم كه هراز گاهي سرش رو بالا ميآورد و من و هستي رو نگاه ميكرد و دوباره با خجالت سرش رو پايين ميانداخت و تازه متوجه رنگ صورتي روسري و آستين بيرون زده از چادرش شده بودم كه فكر كنم ساقدست بود! هستي با همون شوق ادامه داد: - خب احسانجان نظرت چيه برادرم؟ اخمهام رو توي هم كشيدم. كمكم ديگه داشت درجه عصبانيتم به حدي ميرسيد كه ميتونستم كل كافه رو به هم بريزم. از اين كار هستي بيشتر عصبي شدم. از روي صندلي بلند شدم و با صداي بمي گفتم: - هستي يه لحظه بيا بيرون، بايد باهات صحبت كنم! نگاه هستي تغيير پيدا كرد و اون دختر سرش رو بيشترتوي سـ*ـينهش فرو برد. بهطرف در خروجي كافيشاپ رفتم و هستي هم به دنبالم اومد. بهمحضاينكه پام به خارج از كافه رسيد و هستي رو جلوي خودم ديدم با عصبانيت غريدم: ميشه لطفاً توضيح بدي اين مسخرهبازيا چيه؟ به نگاه پر از ناراحتي هستي خيره شدم و يادم اومد كه صدام رو خيلي بالا بردم. كلافه دستي توي موهام كشيدم و دوباره نگاهش كردم. - ميشنوم! - من فكر كردم كه تو و مبينا براي همديگه ساخته شديد؛ اون دختر خوبيه و تو هم مثل اون. اون به كمك احتياج داره، دختر خيلي خوبيه. نميخوام كه انتخاب اشتباهي انجام بده و زندگيش تباه بشه. - مسخرهست! لابد يه گندي بالا آورده و الان من بايد اين وسط قرباني بشم آره؟! تو اصلاً من رو ميبيني؟اصلاً دركم ميكني؟ از ديشب كه زنگ زدي فكرم هزار جا پر كشيده كه نكنه مشكلي برات پيش اومده... نكنه... اوه خدايا اصلاً باورم نميشه كه الان... - ميشه لطفاً بذاري من هم حرف بزنم؟ اصلاً فكرش رو هم نميكردم كه اينقدر راجع به آدما زود قضاوت كني! نهخير اون بايد ازدواج كنه تا بتونه از مرگ نجات پيدا كنه، اون هم فقط تا دوماه ديگه! نميتونست به خونوادهش بگه؛ چون قلب مادرش ضعيفه. فقط به من اعتماد كرده و از من كمك خواست. چون دختر خوبيه، من هم پيشنهاد كردم كه شما همديگه رو ببينيد كه اگه از هم خوشتون اومد باهم ازدواجكنيد. حالا هم اشتباه از من بوده! فكر ميكردم كه مثل هميشه ميتونم روي كمكت حساب كنم. معذرت ميخوام! برگشت كه بره، دستم رو به ديوار زدم و تنم رو به دستم تكيه دادم. - هستي! ايستاد؛ اما برنگشت. - من كه نميتونم همينطوري ازش خوشم بياد، من اصلاً چيزي درموردش نميدونم! برگشت و به چشمهام خيره شد. هنوز هم حس ناراحتي رو توي صورتش مي ديدم. - من هم نگفتم همينالان! ميتونيد باهم حرف بزنيد و بيشتر آشنا بشيد. جلوي سرم رو با انگشت دستم خاروندم و با تأمل گفتم: - باشه قبول! - نميخوام از سر اجبار اين كار رو بكني يا بهخاطر من باشه، ميخوام كه به خواست خودت باشه. من اگه بخوام كاري رو انجام ندم انجام نميدم. سرش رو تكون داد و وارد كافيشاپ شد. همچنان ايستاده بودم و به حرفي كه زده بودم فكر ميكردم. واقعاً چطور تونستم قبول كنم؟! مني كه تا به الان فقط زندگيم رو با هستي ميديدم و بعد از ازدواجش به خودم قول داده بودم كه ديگه هرگز به فكر ازدواج نيفتم؛ حالا بهش گفته بودم كه براي ازدواج ميخوام با دوستش آشنا شم؟ اوه خدايا چرا قبول كردم؟ شايد بهخاطر هستي بود، بهخاطر اينكه نميتونم خواستهاي رو كه ازم داره نپذيرم! اما ميگفت كه دوست صميميشه، يعني از اين طريق ميتونم بهش نزديك بشم؟ يعني اينطور ميتونم بيشتر هستي رو ببينم، بيشتر كنارش باشم و اگه مشكلي براش پيش اومد كمكش كنم و يا شايد بتونم... اما ته دلم كسي ميگفت اون دختر چي؟ به خودم گفتم اگه واقعاً اينطور باشه كه هستي ميگه، من دارم در حقش لطف ميكنم و نميذارم كه بميره؛ پس توي اين لحظه به فكر عشق و عاشقي نيست و فقط ميخواد زنده بمونه! نفس عميقي كشيدم و وارد كافيشاپ شدم. هستي كنار همون دختر نشسته بود وباهم صحبت ميكردن. وقتي نزديكشون رسيدم صحبتشون رو قطع كردن و هستي به چهرهم لبخند زد. روي صندلي نشستم و اين بار با جزئيات بيشتر بهش نگاه كردم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
•ڪاش‌⇠صـاحـب برسـد... ایڹ جوانـاڹ ࢪا در ره خـود پیـرڪنـد↻‌• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
✨ ⃟°.• ریھ هایِ شهࢪ بھ شدت گرفتار ⇦ویـروسِ گنـاه است⇨ اهݪ پࢪوا دچار تنگۍ نـفس شده‌اند هـیچ ڪس از ابتـلا دراماڹ نیسٺ ماسڪِ تقـوا بزنیـم تا آمـار روزانھ گنـــاه‌بـالاترنـرود☝️🏻 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿⁐🦋 گاهـۍ خـدا‌⇩ انقـدر صـدایت ࢪا دوسـت دارد ڪھ سڪوت میڪند تا تـو بـارها بگـویۍ خـدای‌مـن.. روزبیست‌و نهم فراموش‌نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلگیــ⇠ـرم هࢪچھ مۍدوم بھ گـردپایـٺاڹ‌نمۍرسـم... | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
↬❥(:⚘ میـدونۍبدتـرین ‌احسـاس‌ چھ زمانیھ؟ بدتـرین ‌احسـاس‌ زمـانیھ‌ کھ‌⇓ خودٺ‌هـم میفھمۍ از شـهدا دور‌شدۍ💔 ...
❛.🧔🏻📿.❜ ●وقٺ‌بـراۍشـھادٺ‌هسـٺ؛فـعلابجـنگ👊🏻 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌°.•⏳• .° •|ڪسۍڪھ‌ سـر‌نمـاز‌ حواسـش‌جـمع‌نباشـد‌، ‌ دࢪزندگۍ‌نیز‌حواسـش‌ اصـلا‌جـمع‌نخواهد‌‌شـد.|• -آسیدمرتضۍاوینۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـوۍ رَڱا غِیـرت⇆ ایرانۍ همـہ امـاده✌️🏻 همـہ طـوفانۍ منتـظر یھ اشـــــاره از رهبــر... ...| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○ ⃟ ⃟✨ 『آنهایےٖڪه‌ولایت‌فقیٖھ‌را‌قبول‌ندارنـد در‌هر‌مقامےٖڪھ‌باشند سرنڱون‌خواهنـد‌شـد...👊🏼💣』 شهیدبهشتۍ🌱 ...
•°👨‍🎓°• ❜دانشـجو❛ یعنـۍ⇵ تـلاش ، امـید ، آینـده ، صبـر ، یعنـۍ⇠ تـو ، یعنۍ⇠مـڹ یعنـۍتمـام‌اونـایی‌ڪھ رفتـن‌تـامـابمـونیـم روزت مبارڪ.. ❥⚘ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 چهرهش بي تفاوت بود، همراه با كمي ناراحتي. تركيب اجزاي صورتش به هم مياومدن؛ دماغ كوچيك و قلمي، چشمهاي مشكيرنگ و پوست سفيد و لبهاي... صداي هستي من رو از براندازي دختر بيرون آورد. - خب ديگه، من فكر ميكنم كه بايد برم به كارام برسم. شما هم ميتونيد درمورد مشكلات سيـاس*ـي كشور باهم صحبت كنيد. چشمكي زد و از روي صندلي بلند شد. دختر با چشمهاش از هستي ميخواست كه تنهاش نذاره! هستي به دختر نگاه كرد و گفت: - مبيناجان، اگه پسرخالهم اذيتت كرد ميتوني از روشاي زدن مخصوص خودت استفاده كني! لبخندي زد و صندلي رو عقب كشيد و از من و خانومي كه تازه متوجه شده بودم اسمش مبيناست خداحافظي كرد و ازمون دور شد. مات به دختر روبهروم ميكردم. چه آشنايي عجيبي!سكوت آزاردهندهي بينمون رو شكوندم. - من خيلي شوكه شدم! هستي قبلش با من صحبت نكرده بود. همونطور سرد و بياحساس صحبت كرد: - اشتباه از من بود، اين وظيفه من بوده كه توضيح بدم. شونهاي بالا انداختم و دستهاي گرهشدهم رو روي ميزگذاشتم. - فكر ميكنم بايد خودم رو بيشتر معرفي كنم! نميدونم هستي درمورد من چه چيزايي بهتون گفته؛ اما فكر ميكنم كه خودم بهتر ميتونم اين كار رو انجام بدم. سـ*ـينهاي صاف كردم و ادامه دادم: - من احسان ايراني، ٣٢ ساله، وكيل پايه يك دادگستريم و حدود يه سالي ميشه كه توي شركتي كه الان هستي مدير داخلي اونه مشغول به كارم. يه ماشين پرادو سفيدرنگ دارم، فعلاً خونه مستقلي ندارم و نظر خونوادهم اينه كه چون برادرم به خاطر شغلش جنوب زندگي ميكنه، من بايد طبقه دوم خونه خودشون زندگي كنم. پدرم يه كارخانه كوچيك پوشاك نزديك كرج داره و مادرم خونهداره. كلاً چهارتا خواهر و برادريم. برادرم امير بچهي بزرگ خونوادهست كه يه سالي ميشه ازدواج كرده. من بچه دوم خونوادهم، آيدا خواهرم بچه سوم خونوادهست و تقريباً ١٧ سالشه برادر كوچيكم اميد كه الان شش سالشه؛ اما بايد بگم كه نسبت به سنش از من هم بهتر ميتونه مخ بزنه! خنديد كه باعث شد صورتش زيباتر ديده بشه. نميدونستم دارم چيكار ميكنم، مثل يه بازي بود برام، انگار جزء يكي از تفريحاتم بود. بهنظرم خيلي هم بد نبود، ميتونستم خودم رو از اين زندگي سرد و احمقانهاي كه براي خودم درست كردم خلاص كنم. - خب شما از خودتون بگيد! سرش رو كمي بالا آورد. حالا چشمهاي قهوهاي تيرهاي رو كه در نگاه اول مشكي ديده ميشد، به نگاهم گره زد. سريع سرش رو پايين انداخت. گونههاش گل انداخته بود. رفتارش برام عجيب بود. تابه حال دختري اينهمه خجالتي نديده بودم. همهي افراد اطرافم تا حد زيادي خودشون رو بهم نزديك ميكردن؛ به خصوص دوست*دخترهام كه البته بعد از ازدواج هستي به سراغشون رفتم! - من مبينا رفيعي هستم؛ ٢٤ سالمه، پرستاري ميخوندم و الان دارم طرحم رو توي بيمارستان [...] بخش اطفال ميگذرونم. تنها فرزند خونواده هستم. پدرم اصالتاً بختيارين كه يه شيرينيپزي دارن و مادرم اصالتاً اصفهانين و توي مزون لباس عروس كار ميكنن! خونه كوچيكي توي [...] داريم و حدود شيش سالي ميشه كه به تهران اومديم. يه تاي ابروم رو بالا انداختم، توي دلم به انتخاب هستي خنديدم. خيلي ممنون از اين انتخابت! الان خونوادهي من چطور ميتونن اين عضو جديد خونواده رو با اين شرايط بپذيرن؟ عروس بزرگ خونواده مادرش استاد دانشگاه و پدرش بزرگترين جراح شهر بود. هيچ حسي به آدم روبهروم نداشتم، حتي ازش متنفر هم بودم. شايد بهخاطر تيپ و قيافهش بود، شايد بهخاطر خونوادهش، شايد بهخاطر اجباري كه بهخاطر هستي داشتم. هرچي كه بود ازش بدم مياومد؛ اما بايد باهاش اتمام حجت ميكردم. - چرا ميخواي با من ازدواج كني؟ تلخ خنديد و سرش رو بالا آورد. - نميدونم هستي براتون تعريف كرده يا نه! من يه غده داخل شكمم دارم كه به گفتهي دكتر بايد تا حداكثر سه ماه ديگه جراحي بشم؛ اما بهخاطر حساسيتم نسبت به داروهاي بيهوشي، خيلي برام خطرناكن و امكان فوت وجود داره. تنها راه حلش ازدواج و بعد از اون باردارشدنه. به خونوادهم چيزي نگفتم؛ چون قلب مادرم مشكل داره و استرس براش مثل سم ميمونه. فقط هستي در جريان بود كه ايشون هم شما رو بهم معرفي كرد. ابرويي بالا انداختم. مردد بودم، نميدونستم حرفم رو بزنم يا نه! بههرحال بايد هر حرفي هست همي نالان زده بشه. سرفه كوتاهي كردم و گفتم: - اجازه بده باهات صريح باشم! سرش رو به نشونه البته تكون داد. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
امـام‌صـادق(؏): هرڪارنيڪۍڪھ بنـده‌ انجـام‌مۍدهد،⇩ ⇦درقـرآن‌برايـش‌ثـوابۍذڪرشده‌اسـٺ‌ مگر"نمازشب‌"ڪھ‌ازبس‌نزدخـدا پراهميّـٺ‌اسٺ‌ثـواب‌آن‌را معـلوم‌نڪرده‌اسـت☝️🏻 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.♡‌⚘.° •خـرج⇠ نماز شبت دݪ ڪندڹ از رخـټ خوابـټ⇵ ویھ وضـو گرفتنـھ فایـده نمـاز شبـت هـزارهـزار حـسنھ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿⁐🦋 وقتۍ تنھآ شُدی با خـدا باش ؛ وقتۍهـم تنھـا نبودۍ بۍخُدایی نڪن:)🌱 روزسی‌ام فراموش نشود❌