1_373591563.mp3
6M
•◇ ⃟𝅘𝅥𝅱⠀
°•آب عـجـلڪههسٺ
گـلـوگـیر ⇜خـاصۅعـام⇝
برحلق ۅبردهـانِشمـانیـز بُگـذر...🇮🇷✌️
#حامد_زمانی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_ششم اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_هفتم
آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن.
- بسيار خب.
گوشي رو گذاشت و گفت:
- بفرماييد داخل.
تشكر كردم و با نواختن چند ضربه به در، وارد اتاق شدم. اتاق به سليقه آقاي صالحي چيده شده بود. ست سفيد و سورمهاي همهجاي اتاق بهچشم ميخورد و اوّلين چيز غيرعادي داخل اتاق رياست، انواع و اقسام گلدونها بود كه آقاي صالحي علاقه خاصي بهشون داشت.
با وجود مشغله زياد كاري از رسيدگي بهشون باز نميموند.
بهنظرم اين حجم زياد مسئوليت براي آريا سنگين بود و چشمم آب نميخورد كه
بتونه از پسش بربياد.
آريا روي صندلي گرونقيمت رياست تكيه داده بود و هستي روي مبلهاي چرمي
سورمهاي و سفيد نشسته بود. با ورودم سلام كوتاهي كردم كه با جواب بلند و
سرخوش آريا و سلام كوتاه و سرد هستي روبهرو شدم.
رفتارهاي هستي توي شركت
١٨٠ درجه با مواقع ديگه فرق داشت. توي كارش جدي و مصمم بود و سعي ميكرد
كه تا حد ممكن با ديگران محكم برخورد كنه.
آريا: سلام احسانجان! بشين.
روي مبل روبهروي هستي جا خوش كردم.
- ببخشيد مزاحم كارتون شدم؛ امّا آقاي صالحي گفتن كه همين الان كار واجبي دارن و بايد بريم پيششون.
- اتفاقي افتاده؟
- نميدونم. چيزي كه نگفتن.
- كلي كار سرم ريخته.
تأكيد كردن كه اگه كاري دارين به خانم همتيان محول كنين.
- بسيار خب.
از روي صندلي بلند شد و بهسمت هستي كه با چهرهاي رسمي روي مبل نشسته بود و.شال مشكيرنگش رو مرتب ميكرد، رفت.
- خانم همتيان شما اين دوتا پرونده رو مطالعه كنين. با شركت آزادمنش هم تماس.بگيرين و قرار جلسه فردا رو اُكي كنيد. تأكيد كنيد كه حتماً فردا براي انجام قرارداد
بيان!
- بله. چشم.
- متشكرم.
هستي از روي مبل بلند شد و گفت:
- امر ديگهاي نيست آقاي صالحي؟!
- نه. شما ميتونين تشريف ببرين.
هستي تشكر كوتاهي كرد و صداي برخورد پاشنههاي بلندش بر كف زمين بلند شد و در رو پشت سرش بست. همچنان به رفتنش خيره بودم كه آريا نگاهم رو دزديد.
- بسيار خب احسان! پاشو بريم.
ايستادم و از اتاق خارج شدم. بعد از تذّكر چند نكته به خانم افشار، همراه آريا ازشركت خارج شديم.
به در نگهباني كه رسيديم، آريا سوئيچ ماشينش رو به آقاي احتشامي داد و بهسمت در خروجي حركت كرديم كه پورشه جناب رئيس جلوي در واسهمون ايستاد. من و آريا روي صندليهاي عقب جا گرفتيم و تا رسيدن به منزل آقاي صالحي صحبتي بينمون ردوبدل نشد.
ماشين جلوي عمارت بزرگ آقاي صالحي ايستاد. در بزرگ عمارت با ريموت باز شد
و ماشين وسط حياط ايستاد. من و آريا پياده شديم. بار ديگه دهنم از اينهمه عظمت عمارت باز موند.
از روي سنگفرشهاي وسط عمارت گذشتيم.
درختهاي سربهفلك كشيده ي دو طرف مسير، نشوندهنده قدمت زياد اين عمارت بود.
به استخر بزرگ وسط حياط رسيديم. از ميز و صندليهاي سفيدرنگ گذشتيم و از پله ها با نردههاي سفيد كنارش بالا رفتيم.
مستخدمشون كه خانم مسن تقريباً ٥٠سالهاي با مانتوي خاكستري و روپوش
سفيدرنگ بود در رو باز كرد و با ديدن آريا، حالت متعجبي بهخودش گرفت و «سلام آقا» غليظي گفت و با ديدن من، خوشامد گفت. همراه با آريا وارد اين عمارت باعظمت شديم.
روبهروي در، راهپلهي بزرگي بود كه به طبقهي بالا راه داشت و سمت
راست، به قسمت ديگهاي منتهي ميشد.
احتمالاً آشپزخونه و اتاق خدمتكار بود.
آريا: سلطنتخانم! به پدر بگو كه داخل اتاق كار منتظرشونيم.
- چشم آقا!
- سهتا فنجون قهوه هم بيار.
- بله.
با دور شدن خدمتكار، سمت چپ از راهروي باريكي رد شديم و بهطرف در چرم قهوهايرنگي رفتيم.
آريا در رو باز كرد و با دست اشاره كرد كه وارد اتاق بشم.
با.تشكري وارد شدم.
اتاق بسيار بزرگي بود با پنجرههاي سراسري كه اون رو بهشدت
روشن كرده بود.
كنارههاي پنجره با پردههاي مخمل آبيرنگ، قاب گرفته شده بود.
روبهروي پنجره، ميز كار بزرگ چوبي با صندلي مشكي چرمي قرار داشت و روبهروي ميز هم چهار صندلي چرمي وجود داشت و ميز عسلي بزرگي، روبهروي صندلي ها.بود.
كنار اتاق هم قفسه بزرگي از پوشهها و پروندهها قرار داشت. با تعارفات آريا
روي يكي از صندليها نشستم و كيفم رو روي ميز گذاشتم. آريا كنار پنجره، منتظر
ايستاد. چند دقيقهي بعد، آقاي صالحي وارد اتاق شد. از روي صندلي بلند شدم كه به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹
♦️هـرشبجمعہ راسساعت ۲۱ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
27.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
⇦ آرۅم آرۅم
پـــــ🕊ـــــر مےگیرمـ
تۅخیاڵمـ
ٺا ڪربـــلا ˇˇ
#استوری|#شب_جمعه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ ⇦ آرۅم آرۅم پـــــ🕊ـــــر مےگیرمـ تۅخیاڵمـ ٺا ڪربـــلا ˇˇ #استوری|#شب_جمعه #پاسـڊارانبۍپلا
『تصویــر
قشـــــــنگےستــ
ڪہدرصحنہۍمحشـــر
ما دورحسینیــــــمو
بهشتــ اسٺڪهماتــ استــ....¡』
سـلام🌱
#چلهحـاجـتࢪوایی
بـهپایـانرسیـد...
همـراهـانعزیـز✋🏻
لطفـاًنظـرات،پیشـنـھـاداتوانتقـادات
دربـارۀ#چلهحـاجـتࢪوایی
ࢪادرلیـنڪناشناسزیـر
بـامـابـهاشتـࢪاکبگذاریـد⇣
💌https://harfeto.timefriend.net/16082644800358
gharar-e-bi-gharaha-haj-hosein-yekta-mesbahalhoda.blog.ir.mp3
1.37M
🕊⁐𝄞
سـَــــلام آقـا✋
فـَــــداےِتۅ⇦غُصہۍ مَݧ
غَـــ💔ــماۍتۅ
🎙حاجحسینیڪتا
#صوت_مهدویت|#شهدایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥ ⃟🌸•°
⠀
قـطـرهایڪهاقـیـانـوسمیـشود...
#امام_زمان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هفتم آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_هشتم
به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست.
من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشهبيرون آورد و روي صندلي روبهروييمون نشست.
پروندهها رو روي ميز گذاشت كه
مستخدم با سيني قهوه وارد شد.
فنجونهاي قهوه رو روبهروي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت.
آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگهش انداخت و به تكيهگاه صندلي تكيه داد.
- گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم.
به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو بهسمت من ادامه داد:
- بعد از فوت پدرم، وصيتنامهاي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود.
هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا.پدرم درمورد سهمالارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و بهاحتمالزياد بهخاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزادههام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن.
بههرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزادههام هم تقسيم بشه
.
آريا بين حرف آقاي صالحي پريد:
- اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟!
آقاي صالحي روي صندلي جابهجا شد. كمي خودش رو بهسمت جلو متمايل كرد وچشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد.
- پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زندهن.
چشمهاي آريا بيش از حد گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند. تغيير رنگ
صورتش بهوضوح مشخص بود. بريدهبريده گفت:
- امّا... امّا... چه... چهطور ممكنه؟
- چند ماه بعد از رفتنشون پدربزرگت با پيگيري زياد و به كمك دوستايي كه داشت،
كل كشور رو براي پيدا كردنشون زيرورو كرد؛ امّا هيچ ردي ازشون پيدا نكرد.
آخرين خبري كه تونستيم به دست بياريم اين بود كه به كمك آقايي كه بهنظر وكيل
ميومده، از كشور خارج شدن. پدربزرگت بعد از شنيدن اين خبر، بهشدت عصباني
شد، بهطوريكه تا يه هفته كسي جرئت نزديك شدن به اتاقش رو نداشت.
پدربزرگت فكر ميكرد كه زنعموت با اون مرد رابـ ـطهاي داشته كه حاضر به تن
دادن به خواستهش نشده و با همون مرد از كشور فرار كرده. از اون پس ديگه
آوردن اسم زنعموت و بچههاش توي خونه غدغن شده بود و هر كس كه اسمشون
رو مياورد، با خشم و غضب پدربزرگت روبهرو ميشد. اون روزا تو كمسنوسال بودي
و از اين ماجراها خبر نداشتي و فقط در اين حد ميدونستي كه از اين عمارت رفتن؛
امّا اين رو كه براي چي و چرا اين كار رو انجام دادن نميدونستي. براي همين هر روز
از من سراغشون رو ميگرفتي. هميشه بيقراري ميكردي براي ديدنشون.
پدربزرگت از من ميخواست كه تو رو ساكت كنم. براي همين از اون روز، اين شد
لقلقهي زبون همهي اهل اين عمارت كه زنعموت با بچههاش توي تصادف مردن و
ديگه بينمون نيستن.
آريا با عصبانيت و چهرهاي برافروخته از روي صندلي بلند شد. نگاه كوتاهي به آقاي
صالحي انداخت و با خشم هرچي تمومتر در رو بهم كوبيد و از اتاق خارج شد. آقاي
صالحي همچنان آروم و باحوصله روي صندلي نشسته بود. سري تكون داد و به
پروندههاي روي ميز اشاره كرد.
- بايد با واقعيت كنار بياد.
سري بهنشونهي تأييد تكون دادم كه ادامه داد:
- احسانجان تا به امروز در انجام هيچكاري از تو كوتاهي نديدم و از كارت راضي بودم؛ امّا اين يه مورد فرق داره. ازت ميخوام كه اين بار با دقت بيشتر اين كار رو انجام بدي.
ميخوام كه برادرزادههام رو هر جاي دنيا كه هستن پيدا كني تا بتونم اين
آخرِ عمري كاري براشون بكنم. در اين صورته كه ديگه ميتونم با خيال راحت سالاي.آخر عمرم رو به لحظات مرگم پيوند بزنم.
- انشاءاالله كه زنده باشين.
- اينا كه همه تعارفن. همهي ما يه روزي ميميريم.پاكتي از بين پروندهها بيرون آورد و به دستم داد.
- اين متن وصيتنامهي منه. داخلش نوشته شده كه نصف اموالم به آريا و نصف ديگهش به برادرزادههام برسه؛ چون ميدونم كه اونا هم از اين عمارت و ارثيهي به جا مونده از پدرم، سهم دارن.
چند قطعه زمين و يكهشتم از سود ساليانه شركت هم به بيماران لاعلاج برسه. چند نكتهي مبهم باقي ميمونه كه داخل وصيتنامه بهطور كامل نوشته شده.
ميخوام كه سه روز بعد از مرگم، همهي اعضاي خونواده رو داخل اين عمارت جمع كني و وصيتنامه رو باز كني و براشون بخوني. اين وظيفهي سنگين
رو روي دوش تو ميذارم. اميدوارم كه مثل هميشه از پسش بربياي.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•-🕊⃝⃡♡-•
انټـــــ💔ــــظار↬
ࢪا باید⇩
ازمـــــادر شہیدگُمنام پُࢪسـ∞ـید
ماچہمیدانیم
دِلتَنگےغُرۅبجمعہرا...؟؟
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-• انټـــــ💔ــــظار↬ ࢪا باید⇩ ازمـــــادر شہیدگُمنام پُࢪسـ∞ـید ماچہمیدانیم دِلتَنگےغُرۅبج
『پیشونۍبندهارۅ باۅسواسزیر ۅ رومیڪرد…
-پرســیدم: دنبالچے میگردے ؟
-گفٺ: سَربند یازھـــــرا !
-گفٺم: یڪیشرۅ بردار ببند دیگہ، چہفرقے دارھ؟
-گفٺ: نَہ! آخہمن ˇمـــــادرˇ نداࢪم…¡』
Momeni_hekayat_70_270622.mp3
1.28M
🕊⁐𝄞
هَـــــرۅَقٺـ گِࢪِفٺـــــارشدۍ⤹
بُرۅسَـــــرمَـزارِشُــــــ🥀ــــہَدا
🎙آقـــاۍمۅمنے
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
خُدایـــــا
مےخۅاهـَــم فَقیـــــرۍبےنیـــــازباشَمـ⤹
ڪہجاذِبہهاۍمادیِ
زِندِگے، مَرا از
زیبایےۅعَظِمتتۅغافلنَگردانـَــد
#شهیدچمران
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
شناخت امام زمان - قسمت یازدهم.mp3
3.4M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان¹¹
🎙┆ استادمحمودی
#سسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هشتم به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_نهم
به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها و طرز تفكّراتش رو دوست
داشتم و به عنوان بزرگتر براش ارزش و احترام زيادي قائل بودم.
- من همه ي سعيم رو ميكنم. اميدوارم كه نااميدتون نكنم.
- ممنون پسرم.
به فنجون قهوه اشاره كرد و ازم خواست كه قهوهم رو بخورم.
قهوه رو كنار آقاي صالحي و زير نور آفتاب تابيده شده از پنجره هاي اتاق نوشيديم.
***
به شركت رسيده بودم كه گوشي تلفن زنگ خورد. گوشي رو از جيب داخلي كتم
خارج كردم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام پسرم. خوبي؟
- سلام. ممنون خوبم.
- كجايي عزيزم؟
- شركتم. كاري داشتي؟
- پدرت امشب خونواده ي آقاي رفيعي رو براي شام دعوت كرده. قرار شده كه
امشب نشون و روسري رو هم بهش بديم. زودتر بيا اينجا تا بريم واسه خريد نشون.
- من حوصله ي اين كارا رو ندارم. خودت برو بخر. توي شركت كلي كار سرم ريخته.
- واه! واسه نامزد تو قراره بخريم، بايد به سليقه تو باشه.
- من سليقه ي تو رو قبول دارم.
باشه. پس شب كه زودتر مياي؟!
- نه. فكر نكنم زودتر بتونم بيام.
- ديگه داري عصبيم ميكنيا! زشته دير بياي.
- خيله خب سعيم رو ميكنم.
- راستي طرفاي ساعت نه بايد بري بيمارستان دنبال مبينا.
- اون كه ساعت نُه مياد اشكالي نداره؟!
- نه ولي تو بايد زود بياي!
- من از راه شركت ميرم دنبال مبينا. بعد باهم ميايم.
- من كه از پس تو برنميام. هر كاري دوست داري بكن.
صداي ممتد بوق توي گوشم طنين انداز شد. بيخيال سري تكون دادم و گوشي رو
روي ميز گذاشتم و مشغول ديدن پرونده ها شدم.
مبينا
- فاطمه؟
- بله؟
- شيفتت تموم شد؟
- آره. چطور؟ كاري داشتي باهام؟
كمي اين پا و اون پا كردم.
- چيزي شده؟
سرم رو كج كردم و با حالت خجالت زده اي گفتم:
- نه! فقط من الان بايد برم خونه نامزدم. مامانم هم كلي سفارش كرده كه يه چيزي
بزن به صورتت اينجوري نرو زشته؛ ولي من با خودم چيزي نياوردم. ميخواستم
ببينم تو لوازم آرايشي چيزي پيشت داري؟
لبخندش كش اومد. فاطمه توي بيمارستان تنها كسي بود كه ميدونست نامزد كردم.
مچ دستم رو توي دستش گرفت و به سمت اتاق پرستارها كشوند.
- كجا ميبري من رو؟
من رو روي صندلي نشوند و كيفش رو از داخل كمد مخصوصش بيرون آورد. كيف
آرايشيش رو روي ميز گذاشت. تمامي وسايل داخل كيف رو روي ميز ريخت و با
همون لبخند پهن شده روي صورتش گفت:
- الان درستت ميكنم!
مات بهش نگاه ميكردم كه كرم پودرش رو برداشت و به سمتم اومد. دستم رو جلوي
دستش بردم و گفتم:
- ميخوام خيلي كم باشه. لطفاً!
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
28.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
نـــۅرخـــــانہۍمـــــحمدێ
مۅنسـِ علےخۅشآمـــــدێ ヅ
#استوری|#ولادت_حضرت_زینب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ نـــۅرخـــــانہۍمـــــحمدێ مۅنسـِ علےخۅشآمـــــدێ ヅ #استوری|#ولادت_حضرت_ز
⇝❥ ⃟♥️
『میـــــ∞ـــــلاد شیـــر
دختـعلے
شیـــر داۅر اسـتـ
ســـــرتا قدمـ
حقیــقتزهـــراےاطہـــر اسټ 』
روز پرســــــــــتار و ولادټحضرٺزینب (س)
مبارڪباد🌿
مداحی آنلاین - صدای کی به گوش میرسه - محمدرضا طاهری.mp3
8.01M
🕊⁐𝄞
صـــــ🔊ـــــداےڪیہبہگـــوشمیرسہ
ڪیہ ڪہعـــطر بۅشمیرسہ
🎙حاجمحمـــدرضاطاهرے
#ولادت_حضرت_زینب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
جَــذرُ ۅ مـــَدِ
دَریاےِدلٺَنگۍ
از ساحــــ🌊ــــــلِ چَشمِ ٺَـــــرَمˇˇ
پِیــداسٺ...
اِمشب يا فࢪداشب نـــَدارد
ڪہۅقتےتـــــو↬
نیستے
هـــر شَبَــم
یـــــ💔ـــــلداستـ
#شب_یلدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_نهم به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سی
دستم رو پس زد و گفت:
- صحبت نباشه! من خودم كارم رو بلدم.
كرم پودر رو روي صورتم پخش كرد و ريملش رو روي مژههام حركت داد.
خطچشم مشكيرنگي پشت چشمهام كشيد و دستش رو بهسمت رژ قرمز برد كه
گفتم:
- تأكيد ميكنم كه قرار نيست عروس تحويل بدي!
- اگه اين آدمي كه روبهروي من نشسته عروس نيست، پس كيه؟! بابا واسه شوهرت
هم نميخواي خوشگل كني؟!
- ما تازه نامزد شديم. هنوز عقد نكرديم كه به هم محرم بشيم.
- اي بابا! سخت نگير دنيا دو روزه.
- عجبا! شما اون رژ قرمز رو بذار كنار، ما باهم به تفاهم ميرسيم.
رژ قرمز رو كنار گذاشت و رژ كالباسي مليحش رو از روي ميز برداشت و روي
لبهام كشيد.
كمي عقب رفت و با خندهاي كشاومده بهم نگاه كرد.
- واي خداي من! دختر! چقدر چهرهت آرايشيه. خيلي خوشگل شدي.
- ممنون. خيلي زحمت كشيدي.
من اگه جاي تو بودم روزي صدبار آرايش ميكردم ميومدم بيمارستان تا دل مريضا
شاد بشه.
- ديوونهاي تو!
وسايل ريختهشده روي ميز رو داخل كيف آرايشش گذاشتم. كيف رو بهسمتش
گرفتم و تشكر ديگهاي كردم!
- ببينم. ميخواي با همين مقنعه بري خونه نامزدت؟!
- نه هميشه توي كيفم يه روسري اضافه براي مواقع ضروري ميذارم، اون رو سرم
ميكنم.
روپوش سفيدرنگم رو درآوردم و به رختآويز زدم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي
مشكيرنگم رو بهتن كردم. روسري سادهي صدفيرنگم رو از داخل كيف بيرون
آوردم. سه گوش كردم و روي سرم انداختم. گيرهاي زير چونهم زدم تا سر نخورده
و سمت ديگهش رو با گيره، كنار گوشم لبناني بستم.
چادر مدل دانشجوييم رو سر كردم و بعد از بازديد كلي از توي آينهي جيبي داخل
كيفم، رو بهسمت فاطمه گفتم:
- چطوره؟
من يكي كه فشارم افتاد. خدا به داد اون بيچاره برسه!
لبخندي زدم و روي صندلي نشستم كه صداي گوشيم بلند شد. بهدنبال گوشيم، تمام
جيبهاي كيفم رو وارسي كردم تا اينكه بالاخره پيداش كردم. تماس رو وصل كردم.
- بله؟
- سلام!
صداش برام ناشناس بود. دوباره گفتم:
- بفرماييد.
- احسانم!
- سلام آقااحسان! ببخشيد نشناختم.
- شمارهت رو از هستي گرفتم. من بايد كدوم بيمارستان بيام؟
- بيمارستان[...]
تقريباً نزديكم. تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت.
- زحمت ميكشين. ممنونم.
- خداحافظ!
- خدانگهدارتون!
گوشي رو قطع كردم و شمارهش رو توي گوشيم به اسم «احسان» ذخيره كردم.
دوباره به تقدير فكر كردم كه چطور ما رو مقابل هم قرار داد.
- كي بود؟
- نامزدم.
- با نامزدت اينقدر رسمي حرف ميزني؟!
- هنوز باهم اونقدر صميمي نشديم.
- يعني ميخواي بگي از قبل نميشناختيش؟!
فقط از دور.
- اي بابا! اين روزا ديگه همه قبل از ازدواج حداقل يكي-دو سالي باهم در ارتباطن كه
همديگه رو بهتر بشناسن. فكر نميكني ازدواجتون خيلي سنتيه؟!
- قبلاً از اينجور ارتباطاتِ به قول شما «آشنايي قبل از ازدواج» خيري نديدم! ترجيحم
بر اين بوده.
- موفق باشي.
- ممنون عزيزم. همچنين.
- كاري با من نداري؟
- خيلي زحمت كشيدي. انشاءالله واسه عروسيت جبران ميكنم.
چشمكي زد و گفت:
- انشاءاالله!
باهاش دست دادم و به رفتنش نگاه كردم. نسخهي پي.دي.اف رمان غروروتعصب رو
از داخل گوشيم باز كردم و مشغول خوندنش شدم. متوجه گذر زمان نبودم كه با
صداي گوشيم بهخودم اومدم. اسم احسان روي گوشيم خودنمايي ميكرد.
گوشي رو جواب دادم.
- سلام.
- سلام. من روبهروي در ورودي بيمارستان منتظرتم.
- چشم، الان ميام.
گوشي رو قطع كردم و توي كيفم انداختم. كيفم رو برداشتم و بهسمت در خروجي
بيمارستان بهراه افتادم. با عجله از پلهها پايين ميرفتم كه شونهم با شونهي آقايي
برخورد كرد. اونقدر شديد بود كه شونهم درد گرفت. به عقب برگشتم كه ديدم
آقاي جووني با پرستيژ نسبتاً خوب بهسمتم برگشت.
- خانم حواستون كجاست؟
- ببخشيد. عمدي نبود!
سري به نشونهي تأسف تكون داد. كيف افتاده از دستش روي زمين رو برداشت.
دستمالي از داخل جيب كتش، بيرون آورد و روي كيف كشيد و بهسمت در ورودي
بيمارستان قدم برداشت. شونهاي بالا انداختم و به پايين پله ها رسيدم. من كه
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
51.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
⤝یلـــ🍉ــدا⤞آمَـــــد ....
اِے اُمیـــــدِ مـا پس
ڪِےمےآیے↻؟
#شب_یلدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ ⤝یلـــ🍉ــدا⤞آمَـــــد .... اِے اُمیـــــدِ مـا پس ڪِےمےآیے↻؟ #شب_یلدا #پاسـڊارانبۍپلا
『ســـالپُشٺِســـالمےگُذَرَد
ۅَ هَنۅز،ڪَسےنِمۍدانَـد
بےتـــــ💔ــــۅ ⇣
هَــــرشَبـ
شَبـیَلـــــداےِمَنـ اَست⏖』
#مَۅلانا
Panahian-Clip-DarsiKeSolhEmamHasnBeMaDad-128.mp3
1.69M
⇝ ⃟⚠️
اِمامِحَسَـــــننِشونـ داد
اِمامحســـــین
اَگـــࢪصُـــــــلحهَمـ میڪَرد
باز بَدَنِشـ و قِطعہقِطعہمیڪردن ...
#امامحسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
43.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
وَقـــتےقــ✐ـــلم و شمشیر بَراے↳
رِضـــــاےِخــُـداشُد
تـــَــرس
خــارِجمیــشہ...ヅ
#استوری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_سی دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سی_یک
من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهره ی آشنايي ميگشتم كه
ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشم هام گرفتم و بهسمت
ماشين رفتم كه شيشه ی سمت شاگرد پايين اومد.
- خانم برسونمتون؟
به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو
محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با
شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم.
احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم می اومد. ايستادم و بهش خيره
نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم.
- كجا ميري؟
تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم
كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخی بی مزه و مزخرفش
ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم:
- خيلي شوخي بي مزه ای بود.
لبخندي روي لباش نشوند كه كم كم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن
چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد.
به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم.
كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيهي بعد در ماشين باز شد
و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه.
- واقعاً من رو نشناختي؟
- ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه.
- ولي ترسيديا!
اين بار اخمم غليظ تر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير
پيدا كرد.
- البته من هم شوخي بدي كردم.
سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت
افتاد.
- پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟
اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم.
هنوز هم لبخند مسخره اش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبي گاهش رو
روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبی بهم ميداد.
نيم نگاهي به چهره اش انداختم. ته ريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد
و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به
دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم!
ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروش های سر چهارراه به سمت ماشينها
اومدن. دختربچه ای خوشگل و بانمكي تل های عروسكی ميفروخت. به سمت احسان
برگشتم.
- ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟
- داره تل بچگونه ميفروشه ها.
- آره؛ ولي گـناه داره! امشب هوا خيلی سرده. اگه همه ی جنساش رو بفروشه
ميتونه زودتر بره خونه.
نگاه عجيب غريبی سمتم داد.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆