21.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️😍✨⚡️#خاطره از #جبهه⚡️😍✨⚡️
از گردنش پلاکش و رد آورد پرت کرد وسط بچه ها...
ما رفتیم خداحافظ 😔
❤️لحظِھاےبآشُہَــدا❤️
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 @Muoud_313
هدایت شده از .
⚡️✨#شهید_آوینی✨⚡️
⭐️#خاطره⭐️
احتمالاً زمستان سال 68 بود
كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند
كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود.
سالن پر بود از
هنرمندان،
فيلمسازان،
نويسندگان و ...
در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه،
داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها
بي ادبي ميشد.
من اين را فهميدم.
لابد ديگران هم همين طور،
ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم
با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم
طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم
اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد:
خدا لعنتت كند! چرا داري توهين ميكني؟!
همه سرها به سويش برگشت در رديفهاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني.
كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش.
از بغل دستيام (سعيد رنجبر) پرسيدم:
«آقا را ميشناسي؟»
گفت:
«سيد مرتضي آويني است.»
⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️⭐️
⚠️#خاطره
قشنگه🙃بخونید❤️🍃
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگےازخاطراتشهیدمجیدزین الدین🌟
#شهیدانه
#تلنگر
❤️لحظِھاےبآشُہَــدا❤️
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 @Muoud_313
🌱🌿#خاطره
🌱🌿#شهیدانه
🍀گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم،
پاشیم بریم بخوابیم.
با وجود این که او هم مثل من تا نیمه شب کار می کرد و خسته بود،
گفت: نه، اول اینا رو تموم می کنیم بعد می ریم می خوابیم؛
هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم.
یادم هست محمود مدام یادآوری می کرد: نکنه از این پسته ها بخوری!
اگه صاحبش راضی نباشه،
جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.
اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و
این طرف و آن طرف می افتاد،
تا پیداش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها، خاطرش جمع نمی شد.
موقع حساب کتاب که می شد،
صاحب پسته ها پول کمتری به ما می داد؛
محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت
ولی هر بار، ازش رضایت می گرفت و می گفت: آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده
❤️لحظِھاےبآشُہَــدا❤️
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 @Muoud_313
🌱🌿#خاطره
🌱🌿#شهیدانه
🌱نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
🔹دعا گذاشتم توي ساكش.
🔸يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،
🔹با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
🔸گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
🔹گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
🔸همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.
❤️لحظِھاےبآشُہَــدا❤️
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 @Muoud_313
🌱#خاطره
🌱#خاطره_شهدا
🔹این بار دیگر مطمئن بودند تلاشهایشان جواب داده و
🔸عماد مغنیه را یافتهاند آنهم در یک کشتی پاکستانی در دوحه قطر.
🔹کارکشتهترین واحدهای دریایی ناوگان پنجم آمریکا مستقر در خلیج فارس
🔸متشکل از چند کشتی، قایق، کماندوهای واحد شناسایی و غواصان حرفهای مأموریت داشتند
🔹او را در حملهای برق آسا زنده دستگیر کنند.
🔸عملیات در آخرین دقایق لغو شد
🔹چرا که عماد مغنیه باز هم تور امنیتی آنها را ترک کرده بود
🔸بدون آنکه ردی از خود بر جا گذاشته باشد.
❤️لحظِھاےبآشُہَــدا❤️
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 @Muoud_313
🌱💔#خاطره💔🌱
💔ــــــــخاطره از شهید ابراهیم هادی ـــــ💔
🔸اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود.
🔹در ارتفاعات گیلان غرب بودیم.
🔸با حسرت به ابراهیم گفتم :
🔹یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده
🔸عبور و به شهر خودشون برن؟
🔹ابراهیم هادی گفت : چی میگی!
🔸روزی میاد که از همین جاده مردم ما
🔹دسته دسته به کربلا سفر می کنند!
❤️لحظِھاےبآشُہَــدا❤️
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 @Muoud_313
🌱💔#خاطره💔🌱
💔ــــــــخاطره از شهید ابراهیم هادی ـــــ💔
🔸همراه ابراهیم راه می رفتیم.
🔹عصر یک روز تابستان بود.
🔸رسیدیم جلوی یک کوچه.
🔹بچه ها مشغول فوتبال بودند.
🔸به محض عبور ما،
🔹پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد.
🔸توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد.
🔹به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست.
🔸صورتش سرخ سرخ شده بود.
🔹خیلی عصبانی شده بودم.
🔸به سمت بچه ها نگاه کردم
.🔹همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
🔸ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش.
🔹پلاستیک گردو را برداشت
. 🔸داد زد: بچه ها کجا رفتید!
🔹بیایید گردوها رو بردارید!
🔸بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم.
🔹توی راه با تعجب گفتم:داش ابرام این چه کاری بود!؟
🔸گفت: بنده های خدا ترسیده بودند.
🔹از قصد که نزدند.
🔸بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد.
🔹اما من می دانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند.
❤️لحظِھاےبآشُہَــدا❤️
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 @Muoud_313
🌱💔#خاطره💔🌱
💔ــــــــخاطره از شهید ابراهیم هادی ـــــ💔
🔹 حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت:
🔸داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن
🔹شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری
🔸ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت
🔹ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد
🔸و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت
🔹هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و
🔸تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد
🔹اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.
🔸البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد
🔹مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند
🔸ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد
❤️لحظِھاےبآشُہَــدا❤️
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 @Muoud_313
#خاطره
نقطه هدف
ساعت هشت شب از دانشگاه میآمد و سریع لباسش را عوض میکرد تا خودش را به باشگاه برساند و ساعت دوازده شب به خانه باز میگشت.
آن قدر خسته بود که کوله پشتیاش را روی زمین میکشاند و همان جا روی زمین دراز میکشید و میخوابید،تا برای فردا آمادگی داشته باشد که به باشگاه برود.💪🏻
برای کارهایش برنامه ریزی داشت ک هدفش را تعریف کرده بود.دو سال سختی های دوره آموزشی و باشگاه رفتن را به جان خریده بود تا خودش را برای سربازی امام زمان(عج)💚آماده کند
میگفت سرباز آقا باید سالم باشد و بدنی قوی داشته باشد.
وقتی آقا ظهور کند برای سپاهش بهترین ها را انتخاب میکند.من هم باید به آن درجه برسم،اعتقادش این بود...🌷☘
نقل از :(مادر بزرگوارشهید)
#ابووصــال ✨
#شهید_محمدرضا_دهقان
#شهید_دهه_هفتادی