– عصرِ سردِ جمعه، ساعت هجده و هجده دقیقه، فرو رفته در دریاچهای از برفهای سفیدِ مایل شده به خاکستری، به دلیل خاکسترهای بیرمق ریخته شدهی سیگارِ حاصل از انتظار مُدام، برای نرسیدن. تصاویرِ جلوی صورت، دیگر محو شدهاند. نمیدانم به دلیل دود سیگار، یا بخار حاصل از سرمای دلتنگیست. غروب هم دیگر گرم نیست. شاید قرار است شب، ماهِ چشمانت بیایند و من، مثل همیشه زود رسیدهام. دقایق پایان، ابتداییتر شدهاند و انگار راه را گُم کردهاند. رنگیِ آسمان دارد تمام میشود. درخششِ ستاره در دورترین نقطهی شب، شروع شده است. شاید اشتباه آمدهام. این خیابانِ ما تمامی ندارد. کنار پایهی چراغِ همیشگی، گُلی تنها روییده. افسانه میگوید کسی آنجا اشک ریخته است. من نبودم، اینجا آمدی و گُلِ اشکات را برایم جا گذاشتی؟ گلبرگها بوی خانه را میدهند و خانه هنوز مملو از بوی توست. امیدوارم گُلِ اشکات، از راست باشد. من بهجایش از چَپ میبارم.
︐ فکر کنم یه روزی به اوضاع عادت میکنم؛ احتمالا این احساسو فراموش میکنم و به زندگیم ادامه میدم. اگر خودم رو سرگرم نگه دارم ،، یه روزی حالم بهتر میشه ...
دلتنگی قشنگ اینجوریه که انگار ریه هاتو تو مشتش فشار میده تا به زور نفس بکشی، جلوی چشمات یه پرده مشکی رنگ میکشه و از طرفی به قلبت لگد میزنه، بدبختی اینجاست که کاری هم از دست ادم بر نمیاد.