دست و پام یخ زده، درد با من عجین شده، توی این گردباد سرد و پر از غبار حبس شدم. نه راه رفتی هست نه راه برگشتی. پیر شدم، سقوط کردم، ریشه زدم، خشک شدم ... ثانیه های زندگیم گذشتنو گذشتن اما به مقصد نرسیدم، به دشت شقایق، به آسمون آبی، به جایی که پروانه هاش آبی رنگه...نرسیدم، نغمه عشقو نشنیدمو و عطر خوشحالیو نبوییدم. پس کجاست اون بهشت گمشده..
جدی جدی دلت تنگ نشد ؟
یا فقط غرور و اون احساس عجیب همیشگیت اجازه نداد بروز بدیش؟
𝖲𝗈𝗆𝖾𝗍𝗂𝗆𝖾𝗌 𝖼𝗋𝗒𝗂𝗇𝗀 𝗂𝗌 𝗍𝗁𝖾 𝗈𝗇𝗅𝗒 𝗐𝖺𝗒 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝖾𝗒𝖾𝗌 𝗌𝗉𝖾𝖺𝗄 𝗐𝗁𝖾𝗇 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗆𝗈𝗎𝗍𝗁 𝖼𝖺𝗇’𝗍 𝖾𝗑𝗉𝗅𝖺𝗂𝗇 𝗁𝗈𝗐 𝖻𝗋𝗈𝗄𝖾𝗇 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍 𝗂𝗌.
الان حس میکنم کلمات بهم خیانت کردن چون هیچ چیزی برای توصیفِ حسی که دارم وجود نداره.