🔴دومین دوره طرح مطالعاتی آثار علامه مصباح یزدی (ره) برگزار میشود🔴
💠 دوره «طرح مطالعاتی آثار علامه مصباح یزدی (ره)» سطح ۱ 💠
🔰 #ویژه_طلاب گرانقدر 🔰
💢 ویژگیها:
✔️ قدرت #تبیین_منطقی معارف دینی
✔️ توانمندی در راستای پاسخگویی به #شبهات_روز
✔️ بهرهمندی از #معارف_اخلاقی
💢 مزایا:
✅ دریافت گواهینامه معتبر
✅ بهرهمندی از تدریس اساتید حوزه و دانشگاه
✅ امکان شرکت در سطح ۲ طرح مطالعاتی
🕰زمان آغاز دوره: ۲۲ بهمن ماه، همزمان با سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی،
⏳مهلت ثبت نام: تا بیستم بهمن ماه
💰هزینه: پنجاه هزار تومان
📲لینک ثبت نام اینترنتی 👈 https://formafzar.com/form/vg3hn
📞پشتیبانی (جهت ثبت نام): 09379925868
📍لینک کانال ایتا کانون تمدن نوین: http://eitaa.com/tamaddon_novien
#فراخوان_مقاله
فراخوان کنگره بینالمللی میرزای نائینی (ره)
📚 در محورهای محتوایی:
▫️ اندیشههای فقهی و اصولی
▫️ قرآنی، حدیث و آیات الاحکام
▫️ اندیشه سیاسی
📆 مهلت ارسال چکیده: ۱۵ اسفند ۱۴۰۰
🔸 مهلت ارسال مقالات: ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
🌐 ثبتنام و ارسال مقاله:👇
hamayesh.miu.ac.ir/naeini/fa/
▫️▫️▫️▫️▫️▫️
•┈┈••••✾🔆✾•••┈┈•
🌐معاونت پژوهش حوزه علمیه خراسان:
📚 https://eitaa.com/joinchat/1846018082C067d491c5f
🔎 @howzehpajohesh
📣 به برکت تقارن 🇮🇷ایام الله دهه فجر با ایام ولادت حضرت امیرالمؤمنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما🌺
اداره آموزش های علمی کاربردی برادران مرکز آموزش سه دوره #آموزش_مجازی برگزار مینماید؛
🌷یادبود شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی🌷
1️⃣ دوره آموزش مجازی کاربر WORD
2️⃣ دوره آموزش مجازی کاربر EXCEL
3️⃣ دوره آموزش مجازی کاربر POWERPOINT
💻 آموزش آفلاین و #رایگان💥
💠 ویژه طلاب گرامی و خانواده های محترمشان
⏳ مهلت ثبت نام: 30 بهمن 1400
⌛️ مهلت استفاده از محتوا: تا پایان سال 1400
🖥 آدرس سامانه: edu.lms2.hozehkh.com
✳️ مرکز آموزشهای علمیکاربردی حوزه علمیه خراسان
🌐 https://eitaa.com/joinchat/4032888849C9cf82029b5
•┈┈••••✾🔆✾•••┈┈•
🌐معاونت پژوهش حوزه علمیه خراسان:
📚 https://eitaa.com/joinchat/1846018082C067d491c5f
🔎 @howzehpajohesh
پژوهش پیروان حضرت زهرا علیها السلام
📣 به برکت تقارن 🇮🇷ایام الله دهه فجر با ایام ولادت حضرت امیرالمؤمنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه
📣📣📣📣
📣📣
با سلام خدمت بزرگواران قابل توجه طلاب گرامی دوره برای خواهران هم تعریف شده و به صورت رایگان در بهمن ماه برگزار می شود انشاالله حتما وارد دوره شوید و استفاده نمایید.
📜 خوانش قسمتهایی از کتاب «از چیزی نمیترسیدم»، زندگینامۀ خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🌟 ما گاهی قهرمانهایمان را زود از دست میدهیم. دلیلش بیتوجهی و بیسعادتی ما نیست. دلیلش دو ویژگی مهم است که اکثر قریببهاتفاق قهرمانهای ایرانی دارند: اول اینکه بیشترشان آنقدر اخلاص دارند و همهچیز را درگوشی با خود خدا معامله میکنند که ما قدر و اندازۀ درست آنها را در زمان حیاتشان نمیشناسیم. دوم اینکه متأسفانه دشمنان ما همۀ تلاششان را میکنند که از پشت این اخلاص و فروتنی شایع میان همۀ قهرمانانمان، اهمیت و اثرگذاری زیاد آنها را ببینند و میبینند، اما چشم دیدنشان را ندارند! همین است که یا دانشمندان علمی کشورمان را ترور میکنند، یا فرماندهان کاربلد و نخبۀ نظامیمان را.
🍃 دو مثال معروف تلخش، شهید محسن فخریزاده و شهید حاج حسن تهرانیمقدم هستند که تازه بعد از شهادتشان، اسمشان به گوش مای بیخبر، آشنا شد.
✨ میان این ستارههای مخلص، ما یک ابرقهرمان داشتیم. خدا این اقبال را به ما داد که با وجود اخلاص مثالزدنی و تواضع بیکران این ابرقهرمان، ما او را پیش از شهادتش بشناسیم. ما که نه! دنیا هم او را چندسال پیش از عروجش شناخت. دنیا، «ژنرال» صدایش میکرد و ما «حاج قاسم»! همۀ ما در زمان حیات حاج قاسم، میدانستیم او یک نخبۀ تمامعیار است.
🔹 با تشکر از خانم معصومه حسینی🌷
🔹 عضو گروه پژوهشی خانواده و تربیت
🕌 پژوهش مدرسه پیروان حضرت زهرا سلام الله علیها
@peyrovanzahra
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
2️⃣ نوجوان پرتلاش
💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفتوآمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم.
📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدیپور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود.
🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحافها و دستمالهای بستهشده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشیهایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!
⚪️ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.»
🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راهبلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کولهام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهریها آنجا بودند.
🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهریها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم: «آیا کارگر نمیخواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من میکردند و جواب رد میدادند.
🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست میکرد. آن یکی با سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا میانداخت. استادعلی، که صدازدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال.»
- مگه درس نمیخونی؟
- ول کردم.
- چرا؟
- پدرم قرض دارد.
اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، بهشرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهریها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.»
خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلیها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم.
☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.
کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کمکم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.»
❤️ #رفیق_خوشبخت
پژوهش پیروان حضرت زهرا علیها السلام
📣 به برکت تقارن 🇮🇷ایام الله دهه فجر با ایام ولادت حضرت امیرالمؤمنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه
📣📣📣📣
📣📣
📣
قابل توجه طلاب گرامی علاقمندان به شرکت در دوره آموزشی رایانه (ورد، پاورپوینت و اکسل)
دوره برای خواهران هم تعریف شده و به صورت رایگان در بهمن ماه برگزار می شود انشاالله حتما وارد دوره شوید و استفاده نمایید.