eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
جوری زندگی کن که؛ تو آخرین صفحه‌ی ِ دفتر ِ زندگیت بنویسی ؛ چه شیرین تموم شد!🤌 #دلی ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313
آدم ها یک جور نمی مانندعوض می شوند رویِ الانِشان اصلاً حساب نکن! آدم ها آب هم که می خورند ، نظرشان تغییر می کندو آدمِ دیگری می شوند!🚶‍♀️ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
-ببخش‌آن‌بنده‌اۍرا‌کہ‌فهمید ، تودلت‌نمۍآیدعذابش‌کنۍوبۍحیاشد📚` • دعاۍابوحمزه‌ثمالۍ:🌱}‌ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
- قافلۍازحال‌دلم ، ترسم‌کہ‌این‌ویرانہ‌را ، دیگران‌بۍصاحب‌انگارندوتعمیرش‌کنند🗝:)!‌ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ایمان‌یعنۍبرداشتن‌اولین‌قدم ، درحالۍکہ‌تمام‌راهتان‌درتاریکیست🪞:} -مارتین‌لوترکینگ🌤•‌ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
لطفاً ، اگہ‌من‌رودوست‌دارید ، بارفتارتون‌بهم‌یادآورۍکنید .👀🦦 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
- چمیدونم ؛ مثلابگو ، من‌بہ‌نداشتنت‌حساسیت‌دارم🗿🧋:]
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت12 #پسربسیجی_دخترقرتی -مریم بیا بریم ببینم چه خبره مریم - بریم خودمون رو به تابلو رسوندیم ، ق
اگه مریم - پس میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه ؟ امیر علی با چشمای به میز دوخته شده و ابروی بالا رفته گفت: بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم میکنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون :مریم بله مریم راستین ، شقایق محمدی و دریا مجد اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید نگاه کوتاهی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت بعد از پرسیدن وقت حرکت و مدارک مورد نیاز از اتاق خارج شدیم . از حرص یکی پس کله مریم زدم : همین رو میخواستی دیگه من با این تیپم بیام دفتر بسیج تا این بچه حذبی برام پوزخند برنه مریم آی دستت بشکنه به من چه تو تیپت پوزخندیه ؟ برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جدا شد و گفت : الانم غصه نخور برو ساکت رو ببند که سه روز دیگه رفتنی شدیم ، راستی مدارکتم فردا حتما بیاری یادت نره با حرص گفتم: باشه مگه تو میزاری یادم بره؟ زورگو بابا من نخوام بیام کی رو ببینم ؟ شقایق دندوناش رو نشون داد و گفت من و مریم رو بعد هم خودش و مریم شروع کردن به خندیدن درد بگیرید این حال و روز من خنده هم داره ، حالا هم به جای هرو کر بیاید بریم کلاس حوصله غرغر به استاد دیگه رو ندار تمام سه روز گذشته با غرغر کردنای من به جون مریم و شقایق گذشت اما مرغشون یک پاه داشت که باید حتما منم همراهشون برم آخر هم حرف ، حرف اونا شد کلافه نگاهی به ساعت اندختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوسها بودیم ولی خبری نبود که نبود مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمیمونم اگه نیان رفتم گفته باشم :مریم - اه باز شروع کردی بابا گفتن تو راهن دارن میان چند ماه به دنیا اومدی تو چند ماهه چیه سه ساعت علاف تو شدم... هنوز حرفم تموم نشده بود که امیر علی به جمع نزدیک شد و گفت: -خانمها آقایون لطفا اینجا جمع بشدید تا گروه بندی کنیم اتوبوسها رسیدن همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیر علی بلند شد امیر علی : لطفا اسامی خواهرانی رو که میخونم سوار اتوبوس اول بشن شروع کرد به خوندن اسامی ، منو مریم و شقایق توی گروه اول بودیم و مسعولیت اتوبوس گروه اول با امیر علی بود ، اینم از شانسه منه که باید تو سفرم کنار این ان ولی چه باید کرد وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا سوار اتوبوس بشم آروم صدام زد باشم امیر علی : ببخشید خانم مجد میشه یه لحظه صبر کنید کارتون دارم ؟ ناخودآگاها ابروهام بالا پرید: بله بفرمایید امیر علی اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشن میگم خدمتتون
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت13 #پسربسیجی_دخترقرتی اگه مریم - پس میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه ؟ امی
باشه منتظرم امیر علی ممنون کولم رو به مریم که کمی اونطرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیر علی دوختم ، داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد. برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم ، موهای قهوی تیره که به زحمت تارهای بور بینشون دیده میشد ، چشمهای درشت عسلی روشن ، صورتی گندوم گون که با ریشهای مرتب پوشیده شده بود و لب و دهنی متناسب نگاهم رو از صورتش به هیکلش دادم قدی حدود یک و هشتاد و پنج نه لاغر بود نه چاق در یک کلام میشه گفت جذاب بود با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم متوجه افکارم شدم چطور شد؟ که من به یه پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب دادم؟ همیشه در ذهن من پسرانی جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیر علی که یک پیراهن مردانه ساده به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچهای سیاه پوشیده بود ، نه نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نیستن یا حداقل میشه گفت برای من دوست داشتنی نیستن حتی اگر جذاب باشن نمیدونم چند دقیقه در افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم امیر علی داره بهم نزدیک میشه ببخشید خانم مجد معطل شدید خواهش میکنم بفرمائید؟ احساس کردم دستپاچه شد ، داشت تلاش میکرد که عادی به نظر برسه ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با منمن گفت امیر علی:ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفم بعضی چیزا رو به بچه ها گوشزد کنم ، حقیقتش این سفری که داریم میریم یه سفر مذهبیه و خوب مقدس میدونید حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید دوباره شروع کرد به صحبت: -میدونید ....شما .... یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست... چشمام از تعجب باز موند ،یعنی چی این الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم به شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به نظر خودم خیلی هم بلند بود . با حرص دندونی به هم سابیدم : ببخشید مگه لباس من چشه؟ اصلا شما چکار به لباس من داری ؟ من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و . ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس می پوشم هرجا هم بخوام با همین لباسم میرم و به شما هم مربـ مربوط نمیشه ، شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا بینی لباس چی پوشیده ولی خانم مجد. دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم : حرفت رو زدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم پسره بیشعور فضول اه اه پرو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به توچه آخه ؟ شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه حذبیا رو ندارم ، نه اصلا چرا برم حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار سوار اتوبوس شدم و کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم :
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت14 #پسربسیجی_دخترقرتی باشه منتظرم امیر علی ممنون کولم رو به مریم که کمی اونطرف تر منتظرم بود
-مریم: چی شد دریا جون چکارت داشت ؟ هیچی بابا ولش کن در حدی نیست در موردش حرف بزنیم بیخیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصییر مریم بود که من رو مجبور به این سفر کرد احساس می کردم بهم توهین شده ، من دختری که مرکز توجه خیلی از پسر ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت این طور آدم ها رو حساب نمی کردم ، حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم رو قبول نداشتم به امیر علی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ و قیافه امروزی من به من نگاه نمیکرد و انگار اصلا من رو نمیدید ، با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش ، مطمعن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم آره همینه باید به خاطر این توهینش خوردش کنم با صدای مریم از جا پریدم : -مریم با خودت حرف میزنی ؟ دیونه شدی ؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هرچند قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید ، چشمهام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه غروب بود که به شلمچه رسیدیم ، چادرهای زیادی برای اسکان ما آماده شده بود با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادرها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم و الان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می رسیدم بعد از توضیحات امیر علی به سمت چادر رفتیم برای جاگیر شدن و آماده شدن برای رفتن به زيارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمتم مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم ، نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها هم چفیه روی دوششون بود ، حتی مریم و شقایق هم چادر داشتن ، تازه معنی حرفهای امیر علی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تا روی زانو و شلوار جین یخی و موهای که آزادانه از مقنعم بیرون اومده بود همراه با آرایش که تقریبا رو به غلیظی می رفت لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم : -که چی بشه ؟ من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم ، همه جا هم همینطور میرم هرکسی هم هر فکری میخواد بکنه کم کم به دروازه ورود نزدیک می شدیم یهوی یه سیب بهم دست داد احساس می کردم قبلا اینجا بودم اینجا برام آشنا بود نگاهم ناخودآگاه به هر سمتی می چرخید ، غروب بود و آسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چند پسر مذهبی با ظرف اسفند کنار دروازه ورود مونده بودن و به همه خوشآمد میگفتن و در سمت مخالف چند نفر دیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن از دروازه عبور کردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بود جوانهای که بعضی از اونها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک میریختن برای لحظه ای نگاهم به امیر علی افتاد