eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت42 #پسربسیجی_دخترقرتی از زبان دریا * عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی د
-ممنونم از شما واقعا نمیدونم چطور از شما تشکر کنم ، راستش مادر بزرگم به خاطر بیماری ریه ای که دارن میترسم به بیمارستان انتقالشون بدم، بالاخره محیط بیمارستان احتمالش هست آلودگیهای داشته باشه و ریش دچار عفونت بشه اینه که مزاحم شدم - مزاحمتی نیست دکتر بالاخره ما هم وظیفه ای داریم ، الان مشکلشون چیه ؟ شما راستش معدشون چند وقت پیش خونریزی داشتنه و دکترشون گفتن تا مدتی باید تحت نظر باشن من خودم همه چی رو اوکی کردم فقط شما لطف کنید روزی یک بار برای چک کردنه اوضاعشون یه سر تا خونه ما برید بله حتما مشکلی نیست یک دسته کلید سمتم گرفت اینم کلیدهای خونه کسی خونه نیست فقط مادر بزرگم و خانمی که کارهای مادر بزرگ رو انجام میدن اونجا هستن میتونید کاملا راحت باشید خودم هم به مدت یک هفته تهران نیستم کلیدا رو ازش گرفتم و بلند شدم بله حتما سر میزنم شما نگران نباشید ، الانم اگه کاری نیست بنده مرخص بشم نه عرضی نیست فقط با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت: میشه شماره شما رو داشته باشم برای خبر گرفتن ؟ به کلافگیش لبخندی زدم چقدر سختشه به شماره از همکارش بگیره طفلی توی دلم خندیدم به این حالتش به خودم تشر زدم -خنده- نداره دریا یادت رفته عاشق همین خاص بودنش شدی ؟ بیخیال جنگ درونم شدم و شمارم رو براش گفتم ، با گوشی خودش به گوشی من زنگ زد تا شمارش رو داشته باشم برای مواقع ضروری بعد گرفتن آدرس از اتاق خارج شدم قرار شد از فردا برای سر زدن به مادر بزرگش برم و بی صبرانه منتظر بودم تا یه فضولی حسابی از زندگی امیرعلی بیچاره بکنم اونم بی خبر از اینکه من کی هستم من رو وارد حریمش کرده بود فقط کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه نگفتم من کی هستم شاید دوست نداشته باشه من برم خونش ولی دوباره خودم رو آروم کردم - مگه چی میشه؟ میخوام چکار کنم نمیخوام کار خاصی بکنم که روز بعد دم غروب به آدرسی که امیرعلی داده بود رفتم اول میخواستم با کلید وارد بشم دیدم خیلی ضایع است روز اولی با کلید برم پس دستم رو روی زنگ گذاشتم چیزی نگذشت که در توسط پیرزن ریزه میزه گیس حنای با چادر گل گلی باز شد از همون پیره زنای بود که ناخودآگاه با دیدنش لبخند میرنی ماسکی رو که برای احتیاط رو صورتم گذاشته بودم پایین کشیدم و گفتم : سلام من مجد هستم همکار آقای فراهانی برای دیدن مادر بزرگشون اومدم لبخندی به روم زد و از جلوی در کنار رفت سلام به روی ماهت بیا داخل عزیزم خوش اومدی ممنون مادر وارد حیاط شدم چه حیاط با صفای بود به آدم یه حس آرامش میداد ، حیاط بزرگ مربع شکل که حوض قشنگ و آبی رنگی وسطش بود دور حوض گلدونهای سفالی با گلهای زیبای قرمز خود نمای میکرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چند پله بود که به ایوان خونه ختم می شد. روی هر پله
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت43 #پسربسیجی_دخترقرتی -ممنونم از شما واقعا نمیدونم چطور از شما تشکر کنم ، راستش مادر بزرگم به خ
یکی از همون گلدونها دیده می شد ، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی همون حس خونه های قدیمی فیلمها رو به آدم منتقل می کرد دل از حیاط با صفا کندم وارد خونه شدم با تعارف خانمی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روی اولین مبل نشستم گفتم اگه بشه من مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم برم زیاد مزاحم نمیشم کجا مادر حالا چه عجلهای داری بزار یه چای برات بیارم نه تورو خدا راضی به زحمت نیستم زحمت نکشید زحمت چیه مادر شما رحمتی بدون توجه به تعارفات من وارد آشپزخونه شد. نگاهم رو دور خونه گردوندم دقیقا مثل حیاط با صفا بود و البته با چیدمان کاملا سنتی ، مبلهای کلاسیک به رنگ فیروزه ای و فرشهای دست باف فیروزه ای جلوه ی خاصی به خونه بخشیده بود کنار حال پذیرای راه روی به چشم میخورد که به یقین اتاق خوابها و سرویس بهداشتی توی همون راه رو بودن با اومدن همون خانم دست از دید زدن خونه برداشتم بفرما دخترم ممنوم زحمت افتادید خانم..... بی بی صدام کن، من از اول به همه گفتم بی بی صدام کنن بعدم نمکی خندید و گفت: -عاشق اینم بهم بگن بی بی به نمکی خندیدنش لبخندی زدم و گفتم: - چشم بی بی جان حالا من کجا میتونم مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم دوباره خندید : -منم دیگه من مادر بزرگ امیرعلیم با تعجب گفتم: ولی آقای فراهانی که گفتن حال مادر بزرگشون خوب نیست ای مادر چی بگم از دست این پسر هرچی میگم حالم خوبه به خرجش نمیره از اول همینطور بود کل عمرش نگران منه میبینی که خوبم خدارو شکر شما رو هم زحمت انداخت نه بی بی این چه حرفیه اتفاقا از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم ولی من باید انجام وظیفه کنم با اینکه خدارو شکر حالتون خوبه بازم هرروز میام و بهتون سر میزنم تا آقای فراهانی برگردن - قدمت سر چشم منم خوشحال میشم پس مزاحمتون میشم رحمتی دخترم چایت رو بخور سرد شد بعد خوردن چای بلند شدم که برم ولی مگه بی بی گذاشت با کلی اصرار راضیم کرد تا شبم بمونم و اینطور شد که شام هم کنار بی بی و رقیه خانم موندم دوسه روز گذشته بود و من حسابی با بی بی جور شده بودم حالا از ظهر می رفتم اونجا و تا شب رو با بی بی و رقیه خانم سر میکردم و به قصههای شیرین بی بی گوش میدادم خدا رو شکر همونطور که خودش گفته بود حالش خوب بود و امیرعلی الکی اینقدر نگران بود یکی از همون روزها بی بی ازم خواست به اتاق امیرعلی برم و کتاب حافظ رو براش بیارم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت44 #پسربسیجی_دخترقرتی یکی از همون گلدونها دیده می شد ، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی ه
نگاهم پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیرعلی رو می داد سمت پیراهنش رفت که روی دسته صندلی آویزون بود ، پیراهن رو به بینیم نزدیک کردم نفسم گرفت از بوی عطرش و اشک از چشمام جاری شد : چی می شد مال من میشدی امیرعلی آخه مگه من چی کم داشتم ؟ منکه تمام دلم رو بهت دادم بی معرفت دوباره نفس عمیقی بین پیراهنش کشیدم و با بی میلی سر جاش قرار دادم ،نگاهی به اتاق سادش انداختم اتاقی که شاید کلا شانزده متر نبود در یک سمت کتابخونه بزرگی که با کتابهای مذهبی و پزشکی پر شده بود و سمت دیگه تختی به همون رنگ با رو تختی سفید و گلیم فرش دست بافت قدیمی که کف اتاق خودنمای می کرد در آخر یک میز تحریر و صندلی کنار پنجره ای که رو به حیاط بود نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد که رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود. زن و مرد جوانی به همراه بچه ده دوازده ساله ای که معلوم بود امیر علیه داشتم همچنان به عکس نگاه میکردم که با صدای بی بی به خودم اومدم -کجا موندی دخترم وای اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم دستی به صورتم کشیدم تا اثری از اشک نباشه با لبخند به سمتش برگشتم : ببخشید داشتم به این عکسی نگاه میکردم پدر و مادر امیرعلی هستن -پس الان کجان؟ روی تخت نشست و اشاره کرد منم کنارش بشینم - محمدم بابای امیرعلی رو میگم وقتی با نفیسه ازدواج کرد دختر خواهرم بود حسابی خوشحال بودم ، خوشبخت بودن محمدم، معلم بود و همینجا پیش خودم زندگی می کردن با اومدن امیرعلی خوشبختیشون کاملتر شد ، ولی نمیدونم کی زندگیشون رو چشم کرد. یه روز که تصمیم داشتن به مسافرت برن هر کاری کردن تا منم برم قبول نکردم گفتم شما برید خوش باشید ، رفتن، و روز بعد خبر دادن که تصادف کردن رفته بودن ته دره خدا خواسته بود و امیرم از ماشین پرت میشه بیرون ، ماشین آتیش میگیره و محمد و نفیسه توی آتیش می سوزن امیر تا مدتها بیمار بود و بی تاب ولی به یاری خدا حالش بهتر شد و با این غم کنار اومد حالا منم و همین امیر خواهرم هم میاد و میره ولی امیر بیشتر به من وابسطه شد و همیشه کنار من موند دستی به چشمای اشکیش کشید و گفت : هی .... اینم جزوی از روزگاره خدا بیامرزتشون خیلی تلخه بیچاره آقای فراهانی چقد سخته پدر و مادر رو باهم از دست بدی اره خیلی سخته ولی خدا خواسته کاری نمیشه کرد درسته ، خدارو شکر که شما رو داره و خدارو شکر که من امیرم رو دارم به سمت کتابخونه رفتم و از بین کتابها حافظ رو جدا کردم دست بی بی دادم : بفرما اینم حافظ چرا به من میدیش خودت برام بخون چی بخونم بی بی نمیدونم امیر علی همیشه نیت میکنه و میخونه میگه حافظ باید حرف دلت رو بگه حالا تو هم نیت کن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ایمان‌یعنۍبرداشتن‌اولین‌قدم ، درحالۍکہ‌تمام‌راهتان‌درتاریکیست🪞:} -مارتین‌لوترکینگ🌤•‌ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk3
یہ‌حرف ِقشنگۍ‌میزدمیگفت‌🗝: مردم‌بہ‌ماآسیب‌نمیزنن، امیدۍڪہ‌بهشون‌داشتیم‌بہ‌ماآسیب‌میزنہ🤎 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
انسانیت، جز این نیست کہ کودکـانهـ بخندۍُ کودکانھ ببخشےُ ڪودکانہ مھربان باشۍ 🌿👀 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
تو اسمشو ميزاري.. - چالش سخت زندگي! (:من بهش ميگم يِ معجزه ك ازم یه دختر سر سخت ساخت❤️ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
این عکاسیمو خیلی دوس دارم🤌🥺 کپی:اصلا راضی نیستم