eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم فاطمه امیری زاده رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد ــــ کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بابایی گفت نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پرس همسایه از کنارش به خودش آمد.. از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــــدا ادامه.دارد.... بامــــاهمـــراه باشــید ֪🐾🌱 🐾🌱 ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 طبق محاسباتم الان که خانوم شاهینی داشت می رفت سمت تخته باید پاش می رفت روی روغن محلی که کف کلاس ریخته بودم و با لگن می خورد زمین. الهی که به حق پنج تن فقط و فقط تا7 ماه این لگن ش خورد بشه تا این مدارس تمام بشه من از شرش راحت بشم بعد دوباره خوب بشه و با تندرسی به زندگی ش ادامه بده. اخ چقدر من معصوم و مظلومم خدایا می شه خواسته به این کوچیکی مو براورده کنی؟ ادامس مو باد کردم و بهش خیره شده. یک دو سه و شتررررررق. یاخدا بهش نمی خورد انقدر سنگین باشه لامصب انگار بمب ترکید انقدر افتادن ش صدا داد. فکر کنم کاشی های کف کلاس ترک خورد از وسط و خرج گذاشته رو دست اون مدیر ابرو قشنگ! یهو چنان فریادی زد که کرک و پر نداشته ام خدا شاهده ریخت. منم که زود دلم می سوزه از بس مظلووومم خداوکیلی یکم اب از بطری زیر میز ریختم تو دستم و به طور خیلی اکولوژیک ریختم تو چشام که تا فیها خالدون م سوخت چه سوزی داد ها. بلند شدم با دو سمت ش رفتم و که اب از چشام سرازیر شد یعنی مثلا من گریه می کنما ها مثلا! و جیغ زدم: - واییی خانوم شاهینی چی شد واییی. سریع با دو رفتم تو دفتر و درو باز کردم یکم به خودم فشار اوردم بیشتر اشک بریزم و رو به مدیر ابرو قشنگ گفتم: - واییی خانوم مدیر خانوم شاهینی افتاده زمین داره ناله می کنه! سریع با گاری چی ببخشید! ابدارچی به خدا از بس گاری دستش بود خاک و خل های مدرسه رو جمع می کرد بلانسبت فکر می کردم گاریچی هست! وارد کلاس شدیم و خانوم مدیر گفت: - یا خدا پاش شکسته باید ببریمش بیمارستان. گاریچی گفت: - نمی تونن بلند شن که الان می رم گاری مو میارم با اون سوار ماشین تون بکنیمش. ابرو قشنگ با خشم گفت: - اقای حسینی چی می گی! گاری چیه مگه من و شما می تونیم ایشون و بلند کنیم؟ زنگ بزنید امبولانس. فری و زری تازه از توالت رسیده بودن و با دیدن حال و روز این شاهینی خدا زده الکی شروع کردن گریه کردن. خدایی رفیق یعنی همینا نمی دونم این اشکا رو از کجا اوردن. منم ادای گریه کردن و دراوردم والا خو اشکم نمی یومد. بلاخره امبولانس اومد و شاهینی پاشکسته رو برد و مدیر رو به ما گفت: - خداروشکر معلم به این خوبی دانش اموز های خوبی مثل شما رو داره برید دخترا برید داخل. من طبق معمول با این زبون خوشکلم گفتم: - لطف دارید خانوم همش به خاطر تربیت و نحوه مدیریت شماست. اینم فاز برش داشت فکر کرد من راست می گم و لبخند ژکوند زد رفت تو. ما هم ته مدرسه رفتیم و برای خودمون شاهینی پا شکسته رو مخاطب قرار دادیم و براش اهنگ سرودیم! شاهینی پا شکسته بدجور تو گل نشسته خدا زدش بد جوری ای کاش دیگه پا نشه
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 از درب حوزه خارج شد.چادرش را روی سرش مرتب کرد و منتظر شد تا ندا بیاید. سرش پایین بود و زیر لب صلوات می‌فرستاد. حرف های استادش،،او را تحت تاثیر قرار داده بود. غرق بود در تفکر حمد و ستایش پروردگار. ناگهان با صدایی سرش را بالا برد! +«ببخش مهدیا!یه سوال مهمی داشتم دیگه از حاج آقا پرسیدم.بریم؟ -«بریم!» به سوی خانه قدم برداشتند...آفتاب به صورتشان میزد! از پیاده رو مسیر را دنبال کردند. وارد کوچه شدند... ندا بلافاصله گفت: +«مهدیا من برم عشقم..کاری نداری؟ -«کجا؟مامانم گفته حتما بیای خونه‌ی ما! زشته یه روز مامانت نیست تو نیای. خاله ساغر خیلی به گردن ما حق داره!» +«قربونت برم!مامان من ممکنه تا دو سه روز دیگه از پیش آتنا نیاد.بابام هم مثل همیشه سرویسه نمیشه که من همش مزاحم شما بشم! لبخندی زد و قصد حرکت به سمت خانه‌شان کرد؛هنوز یک قدم بر نداشته بود،،بلافاصله مهدیا خطاب به او و شوخی گویانه گفت: -«شما حرف اضافه نزن! متمم بزن! دستش را تکان داد. هر دویشان خندیدند. مهدیا دکمهٔ آیفون را فشرد.بعد از چند ثانیه در باز شد.. بوی قرمه سبزی های معطر و خوش طعم نسرین خانوم در فضای خانه پخش شده بود! ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بریم برا پارت یک ؟😉
ࢪمآن↯ ﴿ بوقی زدم تا این نگهبان پیر که مثل یک لاکپشت راه می رفت مانع رو بده بالا و رد بشم! کلافه از گرما دستمو روی بوق فشار دادم که بلخره سر و کله اش پیدا شد و عصبی غریدم: - سه ساعته چیکار می کنین؟ پول می گیرین برای چی؟ باز کن دیگه بابا. سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت! مگه می تونست چی بگه؟ اونم به کی من که بابام رعیس دانشگاه ست و اخراج و ورود خروج همه تو دستمه. ماشین مو توی حیاط زیر درخت پارک کردم و پیاده شدم. مانتوی قرمز رنگ خوش دوختم رو صاف کردم و کوله امو روی دوشم انداختم و عینک هامو روی چشام گذاشتم. طبق معمول همه ی نگاه ها روی من بود و بعید نبود! با این همه پولداری و زیبایی معلومه که باید نگاه ها روی من باشه! با دیدن نگاه ها و دهن های باز بقیه احساس قدرت و غرور می کردم. داشتم از دیدن نگاه ها لذت می بردم که شاهرخ پارازیت اومد وسط افکارم! پسر عموی کنه اه. دست دادیم و گفت: - کوله ات سنگینه دختر عمو بده من برات میارم. نگاهی به سر تاپاش انداختم تی شرت جذب مشکی و شلوار زخمی! همچین زخمی هم نبود انگار سگ گازش گرفته بود و نصف شلوار و خورده بود. با اکراء گفتم: - نیازی نیست . خواست چیزی بگه که گفتم: - شاهرخ راه تو بکش و برو اول ظهر حوصله وراجی ندارم. به لحن تند من عادت داشت و دهن کجی کرد و سر تکون داد و رفت. کلافه اخمی کردم که یهو بند کفشم رفت زیر پام و نزدیک بود با صورت برم تو زمین که بین راه یکی بازمو گرفت و نگه م داشت. عینکم و گوشیم از دستم افتاد و صدای ترق خورد شدن شون بلند شد. دست دور بازوم تندی عقب کشیده شد. یکم که از بهت خارج شدم برگشتم ببینم کی بوده که با یه فرد عجیبی روبرو شدم! انگار یه چیزی درونم فرو ریخت و به وضوح صدای فرو ریختن شو حس کردم. اب دهنمو قورت دادم و کنجکاو کل سر و ریخت شو نگاه کردم. یه شلوار معمولی ساده راسته و یه پیراهن که تا بیخ دکمه هاشو بسته بود. خفه نمی شه تو این گرما؟ اصلا به من نگاه نمی کرد و به زمین بود نگاهش. با صدای ملایمی گفت: - ببخشید جسارت کردم بهتون دست زدم امیدوارم منو حلال کنید قصدم فقط کمک بود شرمنده. انتظار هر حرفی رو داشتم بجز این! همه پسرا ارزوشون بود دست منو بگیرن اونوقت این معذرت خواهی می کنه؟ و راه شو کشید و رفت. متعجب از رفتارش خم شدم و عینک و گوشی رو برداشتم هر دو رو توی سطل زباله انداختم و سمت طبقه بالا رفتم. حسابی فکرم درگیر این پسره شده بود. لباساش نگاهش به زمین صورتش حالت چهره اش . روی صندلی اول نشستم و طبق معمول نگاه پسرا روی من زوم بود. بدون اهمیت دادن به هیچ کدوم سعی کردم از فکر اون پسره بیرون بیام و از نگاه هایی که به خاطر زیبایی و مقام و ثروتم بود لذت ببرم. حدود یک ربع بعد استاد رسید و شروع کرد به تدریس کردن! باز هم فرمول ها و مسعله ها اه چقد سخته این پزشکی! یه ۴۵دقیقه گذشته بود که صدای تقه ی دراومد. استاد دست از نوشتن کشید و نگاه همه به سمت در جلب شد. همون پسره بود . نگاهش به استاد بود و گفت: - سلام استاد. استاد با بداخلاقی گفت: - دیر تر می یومدی کجا بودید اقای.. پسره با همون ارامش گفت: - نیک سرشت هستم استاد شرمنده وقت اذان بود و دانشگاه هم جدید طول کشید تا نمازخونه رو پیدا کنم. استاد پوزخندی زد و گفت: - بیرون . بقیه هم نیشخندی زدن . و عبدالی یکی از دانجشو های حاضر جواب صداش در اومد: - عه استاد دلتون میاد بچه امون رفته بود نماز بخونه راش ندین گریه می کنه ها. با اخم نگاهش بهش انداختم و نتونستم ساکت بمونم: - شما حرف نزنی نمی گن لالی به جای ایراد گرفتن یقعه خودتونو ببند ادم فکر می کنه خواین بچه شیر بدین! چند لحضه کلاس ساکت شد و یهو همه ترکیدن از خنده. استاد با داد همه رو ساکت کرد و روبه نیک سرشت که هنوز وایساده بود و فقط گوش می کرد حتا سر بلند نکرد یا به ما نگاه نکرد و حتا از حرف من نخندید گفت: - تو که اینجایی هنوز برو بیرون دیگه! لب زدم: - استاد به خاطر من بزارید بیان. این یعنی اینکه اگه نزاریش بیاد داخل می دم بابام ادب ت کنه. استاد سری فقط تکون داد و حتا این بار هم بهم نگاه نکرد فقط وقتی داشت از کنارم رد می شد با صدای بم و ارومی گفت: - ممنونم خانو.. گفتم: - ترانه هستم. و با لبخند بهش خیره شدم که با حرفش جا خوردم: - من اجازه ندارم شما رو به اسم کوچیک صدا بزنم فامیل شریفتون؟ متعجب گفتم: - کامرانی. سری تکون داد و چشاش دل از سرامیک کف کلاس نمی کند. و گفت: - ممنونم خانوم کامرانی. ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
بغچه رو برداشتم و چادر گل دارمو سرم کردم دوباره کشیک دادم بی بی نبود. اقاجون هم که حتما رفته بود باز توی روستا و تا شب نمی یومد. سمت قسمت باغ پا تند کردم و از درخت های زردالو گذشتم تا رسیدم به در پشتی. ای وای قفل بود. اخ اقا جون از دست تو چرا قفل کردی اخه! حالا من چطوری برم؟کمیل منتظرمه. نکنه دیر کنم بره؟ نگاهی به اطراف انداختم. باید از دیوار بلوکی بالا می رفتم چاره ای نبود. چادر مو جمع کردم توی بغلم و بغچه رو گذاشتم روی دیوار. از دیوار همون طور که کمیل یادم داده بوه بالا رفتم و نشستم روی لبه دیوار و بغچه رو بلند کردم و پریدم. اخ پام. با صورتی جمع شده از درد سریع راه افتادم و ده دقیقه بعد رسیدم به رودخونه. چون هوا سرد بود کسی نبود و همیشه این قسمت کلا کسی نمی یومد. نگاهی به جای همیشگی مون انداختم کمیل نبود! نزدیک بود گریه ام بگیره! بعد دو روز قرار بود ببنمش اه که باز دیر اومدم. برگشتم برم که با دیدن کمیل پشت سرم چون یهویی اومده بود ترسیده هینی کشیدم و نگاهش کردم. لبخند مهربون ش طبق معمول روی لب هاش جا خوش کرده بود و خندید و گفت: - سلام خانوم خانوما! لبخندی زدم و گفتم: - سلام اقا فکر کردم رفتی! سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - دلم برات تنگ شده شده بود شده تا شب می نشستم اما باید می دیدمت و می رفتم . سرمو زیر انداختم تا ذوق مو نبینه! خنده ی ارومی کرد و گفت: - زینب بانو این چیه توی دستت؟ سر بلند کردم و دست ش دادم و گفتم: - نون محلی با عسل و این چیزا خودم برات پختم که بخوری جون بگیری رزمنده خوب اموزش بدی بفرستی جبهه شر این صدام رو کم کنن. ازم گرفت و گفت: - نون ی که شما بپزی خوردن داره بانو جان. قدم زنان باهم راه افتادیم اما بین راه کمیل مدام سرفه می کرد. دستشو گرفتم که متوجه داغ ی ش شدم. نگران گفتم: - سرما خوردی اقا؟ سری تکون داد و گفت: - بعله خانوم دکتر. چون دکتر بودم گاهی با خنده خانوم دکتر صدام می کرد. اخمی کردم و گفتم: - شما نباید به من بگی؟چیکار کردی مریض شدی ؟ کمیل خودشو مظلوم کرد و روی تخته سنگی نشست و گفت: - هیچی . نشستم رو بروش و گفتم: -که هیچی؟ خنده ای کرد و گفت: - نمی تونم بهت دروغ هم بگم! مجبور بودم برای کار بری تهران تا صبح نمی تونستم صبر کنم کار شخصی هم بود با ماشین گردان نمی تونستم برم حق و ناس بود یا موتور رفتم و بر گشتم توی این سرما سرما خوردم چیزی نیست خوب می شم خانوم دکتر. با چشای گرد شده نگاهش کردم و گفتم: - چی!کمیل دیونه شدی توی این سرما رفتی تا تهران و برگشتی؟اخ کمیل از دست تو. بلند شد و از بین یکی از درخت ها یه ساک نظامی در اورد و اومد نشست باز کرد و یه دست لباس نظامی در اورد داد بهم و گفت: - سفارشاتت اماده شده بود رفتم بیارم خانوم فکر کنم اندازه ات باشه. لبخندی به روش پاشیدم و گفتم: - کل راه و به خاطر سفارشات من رفتی؟ سری تکون داد و لباسا رو بغل کردم و گفتم: - قول می دم به بهترین شکل ازشون مراقبت کنم . بلند شدیم تا یکم قدم بزنیم. اما نگاه های کمیل و حرف هاش یکم ناراحت کننده بود. مدام بهم نگاه می کرد و حرف از دلتنگی می زد. باید برمی گشتم دیگه که گفت: - راستی زینب بانو. بهش نگاه کردم و گفت: - صیغه ای که خوندیم8 ماه ش هنوز مونده بعد 8 ماه تمامه. سری تکون دادم و گفتم: - می دونم چرا یاد اون افتادی اقا؟ لب زد: - همین جوری خانوم گفتم بدونی. سری تکون دادم و گفتم: - دفعه بعدی کی میای ببینمت؟ س لبخند غمگینی زد و گفت: - می فهمی خودت امروز پیش علی خان بودم بازم قبول نکرد فقط زینب به پام می مونی دیگه؟ متعجب سری تکون دادم و گفتم: - معلومه می که می مونم اقا تو مرد ترین مرد زندگی منی! لبخند رضایت بخشی زد و تا یه جایی باهام اومد و دستی براش تکون دادم و سمت عمارت دویدم. داشتم سمت دیوار سمت چپی می رفتم که با دیدن سهند سریع پشت دیوار قایم شدم. @pezeshk313