eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با صدای داد مامان سریع از جام بلند شدم که شالاپپپپ خوردم زمین. وای مخم تاب ورداشت. مامان جلوم نشست و موهامو از صورتم کنار زد تا رسید به چهره ام و گفت: - وای خدا چقدر خواب تو سنگینه بچه هر بار باید داد بزنم تا بیدار بشی! جنگ هم بشه کسی که خواب می مونه دختر منه! با چشای بسته لبخند دندون نمایی زدم که مامان گفت: - پاشو پاشو می خوایم بریم خونه اقاجون شام اونجا دعوتیم. بلاخره با غر غر های مامان بلند شدم و دوش گرفتم و کلی کف بازی کردم و موهامو با حالت خاصی با اون کف ها توی هوا نگه داشتم عین خو کاه سعد اباد! یهو کاخ شترق سقوط کرد و عین ماست خورد تو صورتم هر چی کف بود رفت تو دهن و چشام. جیغ زدم و سریع رفتم زیر اب. چشام قرمز شده بود و همش حالم بد می شد معده ام سوز می داد ناسلامتی سه کیلو کف قورت دادم. مامان بال بال می زد و از روشویی بیرون اومدم هر چی اوق می زدم فایده نداشت. بابا بغلم کرد و روی پاش نشوندم لیوان اب میوه رو گرفت سمتم و گفت: - بابا جون قربونت برم بخور الان خوب می شی. انقدر حالم بد بود که زود خوردم و انگار اب رو اتیش بود دلم اروم گرفت. مامان کم مونده بود غش کنه از ترس. وقتی دید خوب شدم با گریه گفت: - الهی قربونت برم پاشو یه شیطنتی بکن من ببینم تو سالمی. منم پاشدم با اهنگ یکم قر دادم و یه دل سیر خندید. روی صندلی نشسته بودم جلوی اینه و بابا با شونه اومد. موهامو شونه کنه شونه اول رو که زد جیغ ام به هوا رفت: - اییییی بابا موهامو کندی. بابا گفت: - وای چقدر موهای تو گره خورده تو هم شونه هم گیر کرد. مامان داخل اتاق اومد و با دیدن وضعیت مون گفت: - ا وا علی چیکار کردی؟ بابا کنار کشید و مامان گفت: - نگاه توروخدا چیکاد کرده و به زور از انبار پیچ در پیچ موهام ‌شونه رو در اورد و شروع کرد به شونه زدن رو به بابا گفتم: - یادبگیر عشق مهلا. بابا ابرویی بالا انداخت و لپ مو محکم کشید که اییی گفتم و مامان با شونه زد رو دست بابا و گفت: - علیییی کندی لپ دخترمو. اماده شدیم و سوار شاسی کوتاه بابا شدیم و حرکت کردیم. داشتم با گوشی ور می رفتم و مامان و بابا راجب شرکت حرف می زدن. مامان از اینه بهم نگاه کرد و گفت: - دختر مامان امشب اتیش نسوزونی ها دوست های عموت اونجان ابرو داری کن امشب باشه؟ سری تکون دادم و گفتم: - حتما. یعنی عمرا خودمون! بابا ماشین و توی ویلا اقا بزرگ پارک کرد و پیاده شدیم. خیلی کفش دم در بود چون اقا جون نماز می خوند با کفش نمی رفتیم تو البته خانواده عمو و اون میرغضب بچه مثبت هم می خوند
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت6 یعنی به من توهین کرد؟ یعنی به من گفت تو مثل یه وسیله
ࢪمآن↯ ﴿ روی نیمکت نشستم که دیدم وایساده و نمی شینه . وسط نیمکت نشسته بودم و اگر می نشست جفت من بود تقربا و فهمیدم دردش چیه! گوشه نیمکت نشستم که نشست و گفت: - بفرماید. زود شروع کردم و گفتم: - خوب ببین من به حرفات فکر کردم تو دیشب به من گفتی من وسیله عمومی ام؟ با کفشش به زمین ضربه می زد و با حرفم پاش ثابت موند و با مکث گفت: - من این توهین و به شما نمی کنم و اگر اینطور حرف منو برداشت کردید شرمنده من خواستم بفهتون بفهمونم هر کسی خودش انتخاب می کنه عمومی باشه یا نه! سری تکون داد و گفتم: - خوب باشه حالا بهم بگو من چطور از عمومی بودن در بیام؟ بلند شد و گفت: - دنبالم بیاین. دنبالش راه افتادم رفت سمت کتابخونه داشنگاه . نگاه های متعجب همه رو می دیدم که روی ما می چرخید اما مهم نبود. وارد کتابخونه شدیم اولین باره می یومدم من و چه به کتاب خوندن. توی قفسه گشت اما انگار چیزی که خواست و پیدا نکرد و گفت: - نیست! شما راس ساعت ۵ بیاین به مسجد... اونجا بهتون یه سری کتاب می دم . سری تکون دادم و گفتم: - باشه حداقل شماره تو بهم بده نتونستم بهت زنگ بزنم یا مثلا بلد نباشم پیدا نکنم. با نقشه ماشین راحت بود برام و فقط قصدم این بود شماره اشو بگیرم. می دونستم باز فهمیده قصدم چیه! روی یه تیکه برگه نوشت و داد بهم. با لبخند پیروزی بهش نگاه کردم و گفتم: - خوب دیگه پس من ۵ میام. خواستم برم که صدام زد: - خانوم کامرانی. برگشتم که دیدم گوشی و عینکم دستشه اما سالم. صفحه شکسته گوشیم تعمیر شده بود دسته های عینکمم همین طور. متعجب گرفتم و به قاب گوشی که عکس یه شهید بود و نوشته بود: - شهید ابراهیم هادی. نگاه کردم . ادامه داد: - نمی دونم خوشتون اومده یا نه امیدوارم خوشتون بیاد. منظورش جلد گوشی بود. یه ارامش خاصی بهم تزریق می شد. یه چیز عجیبی! دستمو روی عکس کشیدم و گفتم: - امم خیلی خوبه یه جوریه دوسش دارم. حس کردم نفس راحتی کشید. و گفت: - اصراف کردن گناهه گوشی شما صفحه اش تعمیر می شد عینک تون هم همین طور نباید دور بریزید خدا خوشش نمیاد‌. سری تکون دادم. باز هم یه چیز عجیب دیگه و این بار اسراف! به ساعت نگاه کرد و هول کرد: - کلاس حتما شروع شده وای. بدو بدو سمت کلاس رفتیم و نیک سرشت در زد جلو نرفتم. خدا خدا می کردم راش نده تا بیشتر باهاش صحبت کنم. و طبق خواسته من راش ندادن و گل از گلم شکفت. انتظار داشتم بگه من حرکتی بزنم اما هیچی نگفت و سمت در خروجی رفت منم دمبالش. به رسیدم و گفتم: - خوب دیگه ببین رات ندادن بیا بریم کتاب بده بهم . یکم فکر کرد و با تکون دادم سر قبول کرد. سمت پارکینگ رفت و گفت: - ماشین اوردین؟ اره ای گفتم و اون ادامه داد: - پس برید دم در تا ماشین و در بیارم. باشه ای گفتم و سوار ماشینم شدم و منتظر موندم . ماشین ش یه پارس طوسی بود دمبال راه افتادم . تاحالا این ورا نیومده بودم می خورد محله فقیر نشینی باشه! ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت6 #زینب جیغی از ترس کشیدم که همه حواس ها به من جلب شد. وای فهمیدن من دخترم. امیر دو
و نفسی تازه کردم. فرمانده گفت: - علیکم و سلام. وای خاک بر سرم سلام نکردم. سعی کردم به قول بی بی متانت دخترانه اومو حفض کنم: - سلام. فرمانده گفت: - خوب می دونید اینجا منطقه جنگی هست و جای خانوم نیست!مخصوصا دختر نوجوانی مثل شما بهتره برگردید. اخمی کردم و گفتم: - ببخشید من20 سالمه برهم نمی گردم. تعجب کرد و گفت: - اینجا منطقه جنگیه خاله بازی که نیست دختر می دم بفرستنت خونه اتون. و به رزمنده اشاره ای کرد که اصلحه رو از دستش کشیدم و با پشتش زدم توی دل ش که اخی گفت و عقب رفت. سریع نشونه گرفتم دقیق شیشه پشت سر فرمانده رو زدم که صد تیکه شد ریلکس بهشون نگاه کردم و گفتم: - من برنمی گردم کاری هم با شما ندارم فقط بگید کنیل کجاست خودم می رم این تفنگ روهم امانت می برم برگشتی بهتون می دم. فرمانده با صدای جدی تری گفت: - این کمیل کیه اصلا؟بگید من بفرستم باهاتون برگردید عقب. با ذوق گفتم: - کمیل مومنی فر. و از جیب لباسم تنها عکس کوچیکی که از کمیل با لباس نظامی وایساده بود و تفنگ دست ش بود رو در اوردم و جلو رفتم بهش دادم. متعجب گفت: - این که بمب انرژی گردان بود اصلا هر جا بره این بشر اون گردان صفا می گیره و حسابی تقویت نیرو و انگیزه می شه! سری تکون دادم و گفتم: - بعله دقیقا فرمانده ای هست برای خودش منم خودش اموزش داده ها قول می دم از نصف نیرو هاتون قوی تر باشم. عکس و بهم برگردوند و گفت: - نمی شه خواهر من می دونی شما بیفتی دست اون بعثی های از خدا بی خبر چه بلایی سرت میارن؟ما نمی تونیم بزاریم ناموس مون توی جبهه باشه! اقا کمیل هم رفته سمت خط مقدم. حسابی عصبیم کرده بود و من عمرا نمی تونستم برگردم. بی توجه بهش از اتاق بیرون زدم و ساکت مو و دارو ها رو بلند کردم برم که صدای ناله اومد از اتاق جفتی. داخل رفتم چند تا رزمنده زخمی بود. و چند تا دکتر بالای سرشون بود. سریع منم نشستم و شروع کردم درمان کردن بقیه. توی چشم بهم زدنی کارمو تمام کردم و سر بلند کردم فرمانده اومده بود. نگاهی به بیمار ها انداخت و اون پزشک ها بهم احسندی گفتن. از در اتاق بیرون زدم و ساک مو بلند کردم برم که فرمانده گفت: - کجا به سلامتی؟این جا که خونه خاله نیست اومدن و رفتن حساب کتاب داره. ساکت و پایین گذاشتم و گفتم: - من چیکار بکنم دقیقا؟می گم بمونم می گید نه حالا که می خوام برمم می گید نه! به خدا من برنمی گردم. نفس کلافه ای کشید و گفت: - چی بگم دیگه باشه . و به دو تا رزمنده گفت مراقبم باشن و قرار بود امشب بریم مقر های جلو تر. صورت مو شستم و اون رد ذغال رو روی صورت ام پاک کردم. امیر خسته سمتم اومد و گفت: - ابجی چی شد؟ سری تکون دادم و گفتم: - قرار شد بمونم امشب هم با گردان برم جلو. خداروشکری گفت. و همهمه افتاد توی گردان. ما هم سریع رفتیم ببینیم چه خبره! نامه بر اومده بود. نامه دست ش بود و اسم می خوند و همه منتظر بودن بلکه نامه ای داشته باشن البته افراد قبلی گردان نه اینایی که تازه جدید اومده بودیم. جلوی اتاق فرماندهی روی سکو نشسته بودم و به بقیه که هر کی یه گوشه ای پراکنده می شد تا نامه اش رو بخونه نگاه می کردم. چقدر دلم برای کمیل تنگ شده بود! با صدای فرمانده و حاجی گردان بلند شدم و فرمانده یه نامه دست ش بود و گفت: - بین نامه ها یه نامه از طرف اقا کمیل بوده اما نوشته برای پروین خانوم!اسم شما پروینه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه من زینب ام پروین خانوم تک خاله کمیل هست و چون نمی تونسته به من نامه بده اخه اقا بزرگ می فهمید و می فرسته برای پروین خانوم اون بده دست من. سری تکون داد و داد بهم. سریع باز ش کردم و شروع کردم به خوندن: - سلام زینب خانوم. امیدوارم منو ببخشی که بهت نگفتم و رفتم! باور کن به خاطر خودت بود نمی خواستم ناراحت بشی و اخرین خداحافظی برات سخت باشه! الان که برات این نامه رو می نویسم5 گردان دیگه با خط مقدم فاصله دارم . زینب حال و هوای اینجا زمین گیرم کرده و بعید می دونم تا جنگ تمام بشه بتونم بگردم! مراقب خودت باش و در نبود من بی تابی نکن از طرف کمیل. یا حق. نامه رو تا کردم و توی کوله ام گذاشتم و گفتم: - اگه من نامه بنویسم نامه بر می تونه ببره برای کمیل؟ فرمانده گفت: - حتما! سریع شروع کردم به نوشتن و سمت نامه بر رفتم. بهش دادم و گفتم: - این رو برسون به دست کمیل کمیل مومنی فر پشتش هم نوشتم بهش بگو من براش فرستاد م. متعجب گفت: - شما؟خانوم اقا کمیل هستین؟ سری متعجب تکون دادم و گفت: - واقعا بهترین همسر رو دارید روحیه گردان بالا رفته هر جا پا می زاره