eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
و کاش عزیزم اگر به غم مُبتلا شدی! پناهی هم داشته باشی🙃❤️‍🩹.
در واقع شکست شما رو ضعیف نمیکنه بلکه فقط امیدتون و پایین میاره! پس اگه ناامید نشین ، شڪست تاثیرۍ روتون نزاشته😇🌱 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلادباسعادت‌ حضرت‌زین‌العابدین امام سجاد علیہ السلام برتمام شیعیان مبارڪ🥰🥳❤️ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
شاید روتین پوستی✨🤍 پ.ن مال دیشبه
اگه یه رفیقی دارین که تلفنی باهاش چند ساعت حرف میزنین چتتون تا نصف شب طول میکشه و حتی وقتی همو می بینند بازم کلی حرف نگفته با هم دارید شما بهترین جفت روحی رو دارین نگهش دارین 💗🫂
-‏ناظم حکمت یه‌جا میگھ ! «من، خیلی به‌ناحق، از تو دور مانده‌ام ». همه‌ی غم‌و‌غصه تو همون چند کلمه‌س ؛ خیلی بھ ناحق . . 🪴! ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
به دنیا نمیدم تک تک خنده هاتو🔗❤🕊
گلزار شهدا به یادتونُ بودم :) ) ❤️‍🩹.
بریم کلاس زبان 🌸💗 مال ساعت چهاره🥲 کپی؟ نهمومن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت7 #زینب و نفسی تازه کردم. فرمانده گفت: - علیکم و سلام. وای خاک بر سرم سلام نکردم. س
ادامه داد: - هر جا پا می زاره اونجا و اون فضا کلا شاد می شه ادم غم هاش یادش می ره!خدا براتون حفظ ش کنه. لبخندی زدم و گفتم: - ممنونم لطف دارید حالش خوبه کمیل؟ سری تکون داد و گفت: - اون که بعله . خداروشکری گفتم. فرمانده داد زد: - اسامی که می خونم اماده بشه برای رفتن به جلو. و شروع کرد به خوندن اسامی. و اخرین نفر گفت: - و خواهر لب زد: - سرمدی! سری تکون داد و گفت: - و خواهر سرمدی برادرا به خط بشید سریع! همه توی تکاپو افتاده بودن تا زود تر اماده بشه برای رفتن به جلو. خیلی هم خوشحال بودن. هر گردان که جلو تر می رفتن کار سخت تر می شد و امکان شهید یا مجروح شدن بیشتر! سر از پا نمی شناختن و تند تند عرض 5 دقیقه همه به خط شدن . اینجا یه حال و هوای دیگه ای داشت. انگار قطعه ای از زمین نبود!انگار قطعه ای از بهشت بود. هر ثانیه صدای ذکر و قران یه نفر بلند می شد. نه فساد بود نه دزدی نه حروم خوری! چیز بد اینجا جایی نداشت بلکه انگار هر کی بد بود و می خواست خوب بشه باید حتما می یومد اینجا. ادم حس و حال پاکی و رهایی بهش دست می ده. رهایی از هر چیزی از هر چیز بدی و پلیدی و چیز های رنگا برنگ دنیا. اقا بزرگ همیشه می گفت دنیا مثل یه بازی کثیفه!هر روز به یه شکل خودشو درمیاره تا ما رو جذب زیبایی ظاهر فریبنده اش بکنه و توی باطن گرداب خودش غرق کنه! الحق هم که راست می گفت! با صدای فرمانده بلند شدم و ساک مو روی دوشم انداختم و ساک دارو ها رو هم دستم گرفتم. واقعا پوتین پوشیدن سخت بود احساس می کردم پاهام تاول زده و خیلی هم سنگین بود! منی که یک روز هم نشده اومدم این حال رو داشتم اونایی که چند ساله توی جبهه ان چی؟ گرمای شدید خرمشهر و ابادان . سرمای شدید مثل الان! واقعا طاقت فرسا بود لعنت بهت صدام لعنت بهت. از در نیسان که تمام گل بهش ریخته بودن و رنگ زمین شده گرفتم و بالا رفتم و اخرش نشستم و امیر هم با فاصله از من نشست. حاج اقا و فرمانده اومدن. فرمانده اومد بالا و حاج اقا با دیدن من گفت: - چرا اومدی عقب دخترم؟برو جلو. لب زدم: - ممنون حاج اقا ولی من می خوام اینجا بشینم دیگه منم سربازم می خوام پیش بقیه سرباز ها باشم. حاج اقا گفت: - از شما معلومه که افتاب مهتاب ندیده ای دخترم مطمعنی به عقب ماشین عادت داری؟می تونی بمونی؟راه چال و چوله زیاد داره ها. سری تکون دادم و گفتم: - درسته دختر خان ام دیگه همه می گن پرویی ت و زبون درازی ت هم مال اینکه دختر خان روستایی!ولی قراره فعلا اینجا موندگار بشم عادت می کنم حاج اقا. سری تکون داد و گفت: - هر جور راحتی دخترم. و نشست و با صلوات رزمنده ها ماشین حرکت کرد. ماشین مدام تکون می خورد و هی کمرم می خورد به باربند نیسان و حسابی کمرم درد گرفته بود. در حدی که دیگه اومدم کف نیسان نشستم و حسابی هم سرد بود. واقعا کی توی زمستون می شینه پشت نیسان؟ دوباره لعنت ی به صدام فرستادم. فرمانده پتویی بهم داد و گفت: - بیا دختر بنداز دور خودت. سریع گرفتم و دور خودم پیچیدم. یعنی داداشم با این همه سختی چیکار می کرد؟! خدا می دونه داداش حسین ام تمام این مدت چه چیز هایی رو که تحمل نکرده! واقعا چقدر یه ادم می تونه بد ذات باشه که با یه دستورش خون هزاران هزاران جون و بریزه و عین خیال ش هم نباشه! لب زدم: - شاید اگر جنگ بود و داداشم خونه بود نمی زاشت من با سهند ازدواج کنم!اقا بزرگ جون ش برای حسین در می ره حرف اونو می خوند. اشکامو پاک کردم و فرمانده گفت: - برادرتون کجاست؟ با اه گفتم: -3 سالی هست جبهه است اونم مثل کمیله عاشق خدمت به مردمه و جون ش برای ناموس ش در می ره! چند ماه یک بار نامه ای ازش به دستمون می رسه! امیر نگران گفت: - ابجی نکنه خان تا جبهه دنبالت بیاد!؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - ای کاش اقام بفهمه سهند معتاده و گرنه من و کمیل رو باهم می کشه! تا خود دم دمای صبح توی راه بودیم اما کسی دم نزد! کسی صداش در نیومد بگه سردمه! بلکه تمام مدت نوبتی قران یا مداحی می خوندن و بقیه همراهی می کردن. فکر کنم خدا ادم خوب هاشو همه رو اینجا دور هم جمع کرده بود. دم دمای صبح بود که به یه روستا رسیدیم با دید روستا چشمای من گرد شد وای خدایا باورم نمی شد! وحشت زده به اطراف نگاه می کرد..