🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بعضی چیزا با اینـکه کوچیکننن ولی چون بدون هیچ چشم داشت و از یه فرد گمنام یا عزیز بهـت داده شـده ؛
اندازهی یه دنیا با ارزش و قشنگنِن مثـل گرفتـن یـه سنجـاقِ سر و جفُت جوراب گوگوـلی ُ جامـدادی نـاز( :🦦🗝✨ .
پ؛ن : البتـه از شانس بـنده بهـم جامدادی نرسید😭🤣♥️ٔ .
#روزمرگی .
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت45 #پسربسیجی_دخترقرتی نگاهم پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیرع
#پارت46
#پسربسیجی_دخترقرتی
چشم بستم و نیت کردم
آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سرما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چون از دست دوا رفت دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
اشکی که از چشمم چاری شد رو با انگشت گرفتم تا بی بی نبینه
بی بی چه با سوز میخونی عزیزم
لبخندی به روش زدم
بی بی غم رو خونه دلت نکن دخترم خدا بزرگه
-میدونم بی بی میدونم
آهی کشیدم و کتاب رو سرجاش قرار دادم امیر علی درست میگه و چه قشنگ حال دل من رو هم گفت
گفته
بود حافظ حرف دل آدما.
رو
***
از زبان امیر علی
تقریبا کارم تموم بود و باید به خونه بر میگشتم هروز، جویای حال بیبی از خودش بودم خدا رو شکر حالش خوب بود و حسابی با خانم مجد گرم گرفته بود
بار آخری که زنگش زدم کلی ذوق کرد و گفت:
- امیر این دختر عروسه خودمه ها گفته باشم
بی بی بیخیال کم نقشه برا دختر بیچاره بکش شاید اصلا شوهر داشته باشه
- نه نداره خودم از زیر زبونش کشیدم
خندیدم و گفتم :
کاراگاه شدی بی بی ؟
-حالا هرچی ، میخوای امروز که اومد برات خواستگاریش کنم؟
با صدای بلند شده ای گفتم:
چی
میگی بی بی من هنوز یه بارم صورت این بنده خدا رو ندیدم هنوز دوماه نشده همکارمه چه
شناختی دارم که برم خواستگاری بیخیال
-خیالت راحت همه چی تمامه هم مومنه هم قشنگه هم دکتره دیگه
میخوای چی
-بی خیال بی بی مگه نگفتی خوبه آدم دل به جفتش بده بزار منم جفتم رو پیدا کردم خبرت می
کنم
خیلی باید بی سلیقه باشی دل به این عروسک ندی
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت46 #پسربسیجی_دخترقرتی چشم بستم و نیت کردم آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت آیا چه خطا دید ک
#پارت47
#پسربسیجی_دخترقرتی
دوباره خندیدم و
و گفتم:
من قربون سلیقت برم چشم اجازه بده حداقل یه بار ببینمش بعد اگه دل دادم بهت میگم
باشه فقط زود دل بده که من میخوام قبل مردنم عروسیت رو ببینم
انشاالله همیشه سلامت باشی و عروسیه مونو نتیجه هاتم ببینی
تو حالا برام عروس بیار تا موقعه نتیجه
چشم بی بی امان بده عروسم برات میارم
پوف کلافه ای کشیدم و تماس رو قطع کردم این بی بی تا من رو زن نده ولم نمیکنه
قرار بر این بود که. پس
فردا برم ولی چون کارم تموم شده بود تصمیم گرفتم امروز بی خبر برم تا
مثل همیشه بی بی رو سوپرایز کنم
*****
یک هفته به پایان رسیده بود قرار بود که فردا امیر علی برگرده و امروز روز آخری بود که من به
دیدن بی بی می رفتم
غروب با خرید شاخه گلی برای بی بی راهی خونش شدم
کلید انداختم و در رو باز کردم همونجا داخل راه رو کوتاه
دم در داد زدم :
-کجای بی بی که گل دخترت اومد ...
با دیدن صحنه رو به روم مات سر جام موندم، امیرعلی روی تخت مشغول خوردن چای بود که
بادیدن من چای به گلوش پرید
بی بی با دست به پشتش ضربه زد
آروم پسر چی
شد؟
و با لبخندی مشکوک نگاهی بین من و امیرعلی گردوند ، ولی امیر علی با ابروی بالا رفته و بدون
توجه به بی بی
گفت:
شما . ؟ ... شما اینجا چکار میکنید؟
بعد انگار چیز عجیبی دیده باشه نگاهی دوباره به سر تا پام انداخت
بی بی به جای من جواب داد:
وا حالت خوبه امیر دکتر مجده مگه خودت نفرستادی ؟
دوباره با تعجب از جا پرید
-من ؟ کی فرستادم ؟
انگار کلا قاطی کرده بود ، حتی یادش نمیاد همکاری با اسم مجد توی بیمارستان داره ، دستی
به موهاش کشید و رو به من
- نمیخواید بگید جریان چیه ؟
گفت:
تمام تلاشم رو می کردم تا نگاهم رو کنترل کنم ، در حالی که چشم به زمین دوخته بودم گفتم: -جریانی نیست آقای فراهانی من مجد هستم همکارتون و خودتون از من خواستید برای دیدن بی بی بیام الانم روز آخره نمیدونستم شما تشریف میارید وگرنه مزاحم نمیشدم دوباره بغض کردم و لبم رو گزیدم خدای من نکنه جلوی بی بی چیزی از گذشته بگه امیر علی ولی من نمیدونستم شما...
ببخشید مزاحم شدم من فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم
گل رو به بی بی دادم کلید ها رو رو تخت گذاشتم :
با اجازه
بی بی که تازه به خودش اومده بود گفت :
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت47 #پسربسیجی_دخترقرتی دوباره خندیدم و و گفتم: من قربون سلیقت برم چشم اجازه بده حداقل یه بار ب
#پارت48
#پسربسیجی_دخترقرتی
-کجا- بری بیا بشین دخترم یه چای با هم میخوریم بعد امیر میرسونت
نه ممنون باید برم کار دارم
پس حداقل بزار امیر برسونتت
-ماشین آوردم بی بی
گونش رو بوسیدم و با یه خداحافظی از امیر علی که همچنان در فکر بود از خونه خارج شدم
از زبان امیر علی
***
کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم حسابی بدنم کوفته بود از شیراز تا تهران یک
کله رانندگی کردم
آخی بالاخره رسیدم، یکی نیست از من بپرسه چرا با ماشین خودم رفتم ، پس پرواز به این
خوبی رو واسه
گذاشتن چی
کلید انداختم و در رو باز کردم مثل همیشه بی بی و رقیه خانم تنها توی حیاط نشسته بودن سلام به مادرای گلم من اومدم
بی بی سلام عزیزم رسیدنت بخیر خوش اومدی
رقیه خانم سلام مادر خوش اومدی
-ممنون
بی بی پیشونیم رو بوسید و گفت:
جات حسابی خالی بود پسرم بیا بشین که مادر زنت حسابی دوست داره میخواستم چای
بریزم
چشم اجازه بدید الان میام
واقعا هم تنها چیزی که الان با این خستگی می چسبید چای بود پس سریع وسایلم رو توی اتاق
گذاشتم و به بی بی و رقیه خانم پیوستم
بی بی ؟ مادر مگه قرار نبود فردا بیای چطور شد امروز اومدی
اگه ناراحتین برگردم؟
با دست به شونم زد و گفت:
اینطوری نگو شیطون میدونی که همش چشمم به دره تا تو ازش بیای داخل
- قربونت گیس گلابتون کارم، زود تموم شد نخواستم الکی بمونم گفتم بیام یه روز رو هم با شما خانمای گل بگذرونم به نظرتون چطوره فردا بریم زیارت شاه عبدالعظیم ؟
بی بی و رقیه خانم همزمان گفتن
خیر ببینی
از هماهنگ بودنشون لبخندی روی لبم نشست، لیوان جایم رو بالا بردم هنوز اولین جرعه رو کامل نخورده بودم که صدای دخترونهای توی حیاط پیچید
بی بی کجای که گل دخترت اومد......
چای به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه ، بی بی با دست پشتم زد و گفت:
آروم پسر چی شد؟
با چشمای از حدقه در اومده خیره شدم به کسی که رو بروم بود باورم نمیشه این اینجا چکار می
کرد؟
چیزی
که از فکرم گذشت رو به زبون آوردم و دوباره مثل برق گرفته ها به شخص رو به روم خیره شدم تصویری از ذهنم عبور کرد ، دختری با مانتوی قرمز و موهای که آزادانه از مقنعه بیرون افتاده بود دریای مجد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت48 #پسربسیجی_دخترقرتی -کجا- بری بیا بشین دخترم یه چای با هم میخوریم بعد امیر میرسونت نه ممنون
#پارت50
#پسربسیجی_دخترقرتی
خوب نه فکر نکنم چون هیچ احساسی ندارم با این فکر کمی آشفتگی ذهنم آروم شد و تونستم بخوابم
**
از زبان دریا
چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومد بالاخره امیر فهمید من کیم حالا چطوری باهاش رو در رو بشم کاش هیچ وقت پیشش اعتراف نمیکردم حداقل الان اینقدر سختم نبود که ببینمش ، به خودم تشر زدم
اوف دریا بی خیال کاریه که شده خودتم میدونستی بالاخره روزی این اتفاق می افتاد ، الانم بهتر شد دیگه استرس این که بفهمه رو نداری
خوب حالا برنامه چیه از امروز باید چکار کنم جناب عقل
هیچی خیلی عادی مثل این مدت رفتار میکنی اصلا فکر کن امیرعلی نیست
نمیشه ای خدا پس این دل بی صاحب رو چکار کنم
معلومه هیچی وقتی اون تورو نمیخواد باید دلت رو ساکت کنی بزاریش یه گوشه باشه بابا باشه با اینکه سخته ولی حرفت رو قبول دارم من نباید اشتباه گذشته رو تکرار کنم بله که نبایدم تکرار کنی مگه دیروز ندیدی حالش رو قشنگ معلومه اگه میدونست تو کی هستی هیچ وقت بهت اجازه نمیداد پا تو خونش بزاری بهتره اینبار با دل تصمیم نگیری اوف تسلیم حق با تواه
منو ببین تورو خدا دارم با خودم بحث میکنم همینم کم بود دیونه بشم
روز بعد طی توافقی که روز قبل با عقلم کرده بودم تصمیم گرفتم خیلی عادی و بدون هیچ استرسی به بیمارستان برم اصلا انگار که امیر علی وجود نداره
برای تحویل بخش همراه زهرا و پرستارهای بخش وارد بخش شدیم چند دقیقه بعد امیر علی هم به ما اضافه شد
وقتی کار تحویل بخش تموم شد بدون اینکه به امیر علی توجه ای داشته باشم همراه زهرا از گروه جدا شدم تا به اتاقم برم ولی با صداش متوقف شدم :
ببخشید خانم مجد ؟
آروم باش دریا چیزی نیست عادی برخود کن ، سمتش برگشتم و مثل خودش نگاهم رو به زمین
دوختم:
بله بفرمایید؟
اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم
قبل اینکه چیزی بگم زهرا گفت:
پس من میرم تا بیای
سری براش تکون دادم که یعنی باشه بعد از رفتن زهرا رو به امیر علی گفتم:
-درخدمتم
راستش میخواستم بابات این چند روز که مواظب بی بی بودید هم از طرف خودم هم بی بی تشکر کنم و اینکه بی ادبی اون روز من رو ببخشید راستش یه کم شوکه شدم نتونستم
تشکر کنم بازم ممنونم از لطفتون
-خواهش میکنم آقای دکتر وظیفه من بود
بعد از مکث کوتاهی اضافه کردم
هر کس دیگه ای هم جای شما بود من همین کار رو میکردم بالاخره من پزشکم و یه سری
وظایف دارم
این بزرگی شما رو میرسونه به هر حال بازم ممنونم ببخشید وقتتون رو گرفتم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ دلْ نیازِ تو کند دل راٰ اجابت میکنی؟🙈❤️🔥 #یهنمهشاعری
‹ میانِ خواب و بیداری، شبی دیدم خیال او،
از آن شب والهُ حیران، نهدر خوابم نهبیدارم!❤️🩹ՙՙ
#یهنمهشاعری