🧖 #Dr_Ali_Mokarrami 🖌
📚#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود و
آب میخورد و خدا را شکر میکرد.
طاووسی از آنجا میگذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت: «دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« از این که شنیدم خدا را برای نعمتهایی که به تو نداده شکر میگویی»
بعد بالهایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد:
«میبینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:
«به چه میخندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرفهای تو ، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛
چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده ،
و نعمت شیرین پرواز را به من ،
و ترا به زیبایی خود مشغول کرده ،
و مرا به ذکر خود»
#دکترعلی_مکرمی 💉💊
🍁
#حکایت
✍چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید .
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت .
خواست فرود آید ، ترسید .
باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد .
دید نزدیک است كه بیفتد و دست و پایش بشكند .
مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت :
« ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم . »
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت .
گفت : « ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی .
نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم . »
قدری پایینتر آمد .
وقتی كه نزدیک تنه درخت رسید گفت :
« ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی ؟
آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشک و پشم نصف گله را به تو میدهم . »
وقتی كمی پایینتر آمد گفت :
« بالاخره چوپانی هم كه بیمزد نمیشود .
كشكش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد . »
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :
« چه كشكی چه پشمی ؟ ما از هول خودمان یک غلطی كردیم .
غلط زیادی كه جریمه ندارد . »
👌 در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است ؟!
👨⚕ #دکترعلی_مکرمی 💉💊🩺
╭┈────『🌻』
╰┈➤@Dr_Ali_Mokarrami
•🌻•✾•ʝoiη•✾•🌻•
#لینک کانال ما در #روبیکا :👆👆👆
____<<<___>>>___***___^^^___
و اینم #لینک کانال ما در #ایتا : 👇👇👇
📚https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌
مادری که با ساختن #عزت نفس
فرزندش #تاریخ را نوشت 😍❤️
📍 درسش #خوب نبود
نمرات #ضعیفی میگرفت
و #معلمانش بر این باور بودند که
او هوش و استعداد #ضعیفتری
نسبت به #هم_کلاسیانش دارد
روزی مدیر #صدایش کرد
نامه ای به #دستش داد
و گفت این #نامه را بدون اینکه باز کنی
به #مادرت بده تا آن را بخواند📝
📍 #پسر نامه را به مادر داد
و مادر نامه را #خواند
و چشمانش پر از #اشک شد🥺
پسر پرسید : چه چیزی در #نامه نوشته شده
که باعث شد اشک در #چشمانت حلقه بزند ؟‼️
✨ مادر #جواب داد :
اینجا #نوشته بهره هوشی فرزند شما
خیلی بیشتر از #بقیه دانش آموزان است
و #متاسفانه ما توانایی و ظرفیت آموزش
به چنین شاگرد #باهوشی را نداریم
پس ممنون میشویم از #فردا او را به مدرسه
نفرستاده و خودتان #تعلیمش بدهید😍
پسر به خود #افتخار کرد
و از این نامه #غرق شور و شعف شد🥳
📍 چند سال بعد مادر پسر از #دنیا رفت
پسر سراغ #وسایل مادر رفت
و در #کمد او چشمش به یک نامه افتاد
#متن نامه این بود
پسرِ شما یک #خنگ به تمام معناست🤦
ما از فردا نمیتوانیم او را به مدرسه #راه بدهیم!‼️
✅ پسر در حالیکه #گریه میکرد ، نوشت
توماس ادیسون بچه ای #خنگ بود
که به دست یک مادر #قهرمان تبدیل
به #نابغه قرن شد💪
بله دنیا #مدیون مادری است که
میدانست چقدر #فرزندش برای شکوفا شدن
استعدادها و #ظرفیتهایش
محتاج #عزت_نفس و اعتماد به نفس است🌸🌹
مادر ادیسون اعتماد به نفس #فرزندش را
ساخت و سرنوشت او را #تغییر داد🌹
او با ساخت (( لامپ ، گرامافون ، دوربین فیلمبرداری و 1090 اختراع دیگرش )) ،
دنیا را #متحول کرد
و نامش را به عنوان یکی از #اثرگذارترین انسانهای #تاریخ نوشت 👊
🔰 مادر ادیسون #تاریخ را نوشت
اما این #حکایت چه درست باشد و چه معتبر نباشد
همه به #کرات دیده ایم که
فراوانند #ادیسون_هایی که
با وجود استعداد #فراوان
بخاطر آموزش ندیدن
و رفتار #غلط (( معلمان ، پدران و مادرانشان )) ، به موجوداتی #سرخورده
و شکست خورده #تبدیل شدند
و هیچ #نامی از آنها در تاریخ نماند😫
✅ در دوره « #برتری_شدید » با آموزش (( اعتماد به نفس ، عزت نفس و خویشتن دوستی ))
این 3 مهارت فوق ضروری #زندگی ،
شانس موفقیت شما در همه #ابعاد زندگی (اعم از تحصیلی ، مالی ، روابط شغلی و ...) بیشتر خواهد شد .
👨⚕ #دکترعلی_مکرمی 💉💊🩺
୭•❰❬ʲᵒⁱⁿ➪📚 https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌
😁😁
#حکایت
سالها پیش بابابزرگم تو مسجد داهاتشون یه غریبه رو میبینه و دعوت میکنه خونش ،
و اون غریبه شب رو اونجا پیشش میمونه ،
دم طلوع آفتاب میبینه تو کوچه سر و صداست ،
و اون مرد غریبه هم تو جاش نیست .
میره ببینه چه خبره میبینه ،
اهالی ده اون مرد غریبه رو با گوسفندای پدربزرگم گرفتن ،
و حسابی کتکش زدن ،
بابابزرگم میگه چه خبر شده ؟
مردُم میگن این یارو که دیشب خونت راه دادی ،
در حقت نامردی کرده و گوسفنداتو دزدیده ،
بابابزرگم حسابی از دستشون ناراحت میشه ،
و میگه من خودم دیشب گوسفندارو بهش فروختم ،
و بهشم گفتم صبح زود راه بیفته که زود برسه خونش .
مردم شوکه میشن و از آقا دزده معذرت خواهی میکنن . و آقا دزده هم حسابی شرمنده میشه ،
و دست بابابزرگمو میبوسه ،
بابابزرگم لبخند میزنه و میگه بیا بریم تو دست و صورتتو بشور بعد راه بیفت .
میبرتش تو خونه ،
و چوب میکنه تو حلقش . 🤣😂😂
๛🌼
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨ 📚https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌
..
🔰⚜
#حکایت
دختری کتاب میفروخت و معشوقهاش را دید که به سویش میاید ، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود .
به معشوقهاش گفت :
" آیا به خاطر گرفتنِ کتابی که نامش :
" آیا پدر در خانه هست " از يورگ دنيل نویسندۀ آلمانی ، آمده ای ؟ "
پسر گفت : خیر !
من به خاطر گرفتنِ کتابی به اسم " کجا باید ببینمت " از توماس مونیز نویسندۀ انگلیسی ، آمدهام .
" دختر در پاسخ گفت : آن کتاب را ندارم ، اما میتوانم کتابی به نام " زیرِ درختِان سيب " از نویسندۀ آمریکایی ، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم .
پسر گفت :
" خوب است و اما ؛ آیا میتوانی فردا کتابِ " بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم " از نویسندۀ بلژیکی ، ژان برنار را بیاوری ؟ " دختر در پاسخش گفت : " بلی ! با کمالِ مَیل ، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمیگذارمت " از نویسندۀ فرانسوی میشل دنیل را بخوانى .
بعد از آن ... ! "
پدر گفت : " این كتابها زیاد است ، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد ؟
" دختر گفت:
" بلی پدر ، او جوانى باهوش و کوشا است .
" پدر گفت :
" خوب است دختر دوستداشتنیام ، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم " از نویسندۀ هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند .
و تو هم بد نيست کتاب " براى عروسی با پسرعمويت آماده شو "
از نویسندۀ روسی ، موریس استانكويچ ، را بخوانی ! "
⚡️📚
.
..
✨﷽✨
✅ #حکایت
✍
مردی خانه بزرگی خرید .
مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت .
رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید . بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت .
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد .
🔸
ابو سعید ابوالخیر گفت :
خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم ، از توان تو خارج است ،
و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست .
#شیخگفت :
تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است .
🔹
شیخ گفت :
روزی خانه مادرت بودی ، از دلت گذشت که ، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است ، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم . زمانی هم که مادرت از دنیا رفت ، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی ، خانه پدریت را بفروشی و خانه بزرگتری بخری . تمام این بلاها به خاطر این افکار توست .
🔸
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت :
خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم ،
با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی ؟
سر بر سجده گذاشت و توبه کرد .
.