eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
زینب شبیه تو نیست! توی این ده سال این جمله را بارها شنیده‌ام. از زبان دوست و فامیل و آشنا گرفته، تا وَرِ ناامید و غمگین و سرزنش‌گر درونم! دوست و آشنا حواسشان به چشم و ابروی ما دوتاست ولی زن‌های درون من، به تفاوت خلق و خوی ما پاتک می‌زنند. مثلا وقت‌هایی که زینب می‌تواند ساعت‌ها با هزار روش روی خواسته‌هایش پافشاری کند؛ درست همان موقع یاد کودکی خودم می‌افتم که ساده ترین نیازها را تنها با اشاره‌ای کوتاه به زبان می‌آوردم. و همان موقع، جمله‌ی «زینب شبیه تو نیست» مثل پتک روی سرم فرود می‌آید. یا وقت‌هایی که من و پدرش خواسته‌ای داریم و با صراحت نه می‌گوید و لبخند می‌زند و می‌رود! وقت‌هایی که راحت و بی ملاحظه احساسش را بیان می‌کند، و توی خیلی از موقعیت‌ها که کم هم نیست، این تفاوت خودنمایی می‌کند و تهِ تاریک‌روشنِ ذهنم چشمک می‌زند! راستش، تا همین یکی دوسال پیش هر بار که توی این موقعیت‌ گیر می‌کردم، خستگی‌هام مثل یک لایه چربی، روی عشق و علاقه‌ی مادرانه می‌ماسید! تیر و ترکش سوال‌هام بود که قلبم را سوراخ سوراخ می‌کرد: چرا اثر ژنتیک بیشتر از تربیته؟ چرا هرچی می‌گم فایده نداره؟ چرا دخترم شبیه من نیست؟ چرا... **** زمستان 1401بود. شعار «زن زندگی آزادی» هنوز روی زبان‌ها می‌چرخید. دخترها تازه یاد گرفته بودند بعد از مدرسه مقنعه‌ها را تا گردن پایین بکشند و کوچه خیابان‌ها را بی‌پروا پرسه بزنند. زینب از مدرسه آمد. حالش با همیشه فرق داشت. چادر و مقنعه را گذاشت روی مبل. گفت فردا توی مدرسه جلسه‌ی مادرهاست. نماز ظهرش را خواند و رفت خوابید! نگرانی‌هام را پشت لبخندم پنهان کردم و اخمش را گذاشتم به حساب بگو مگوهای دوستانه. فردا، بعد از جلسه، معلمش خواست گفتگو کنیم. برق چشم‌هاش خبر از یک اتفاق می‌داد. ورِ نگران درونم گفت:« حتما اتفاقی افتاده! اون از حال دیروز زینب، اینم از درخواست خانم معلم! این دختر، اصلا شبیه تو نیست. همیشه پر از حاشیه‌ست..» چشمم از روی لب‌های معلم تکان نمی‌خورد:« دیروز زینب خیلی بی‌تاب بود. اول صبح اومد پیشم که خانوم می‌خوام باهاتون حرف بزنم. راستش خیلی نگران شدم...» قلبم داشت می‌زد بیرون. «ازش پرسیدم زینب جان توی سرویس اتفاقی افتاده؟ گفت بله!» خودم را جمع و جور کردم تا شبیه مادرهای بی‌خبر و نامحرم!! به نظر نرسم. سرم را در تایید صحبت‌هاش تکان دادم. ادامه داد:« اومد توی بغلم و گفت خانم از صبح که سوار سرویس شدم تا مدرسه دو تا دیوار دیدم که راجع به حضرت آقا شعار بد نوشته بودن! خانوم من خیلی ناراحتم. من خیلی آقا رو دوست دارم...» اشکهام سرازیر شد. خانم معلم هم بغضش ترکید:« تو این مدت هیچ‌کدوم از بچه ها، این واکنش رو به این شعارها نداشتن. خیلی به دخترتون افتخار کردم» زینب، همان لحظه از اعماق وجودم متولد شد‌. از همان لحظه، تاج افتخار مادریِ زینب را گذاشتم روی سر و محکم نگه داشتم. ورِ شرمنده‌ی درونم گفت:« زینب خیلی خیلی از تو بهتره!» خودم را توی سن زینب تصور کردم. حضرت آقا را از همان موقع دوست داشتم. اما یادم نمی‌آمد در کودکی به خاطرشان اینقدر پریشان شده باشم. زینب شبیه من بود! شبیه منِ سی و چند ساله! اصلا چه شباهتی از این پررنگ‌تر که هردو عاشق یک نفر بودیم؟! *** امشب آمد بالای سرم. نهج‌البلاغه را برداشت و مثل قرآن تفأل زد. چند خط خواند و رفت. راست می‌گویند. زینب شبیه من نیست! از من خیلی خیلی بهتر است! پاک‌تر و مهربان‌تر و جسورتر! و حتی نزدیک‌تر... زینب، معجزه‌ی زندگی‌ ماست. دختری که توی دست‌های خدا روزی می‌خورد، بزرگ می‌شود، یاد می‌گیرد، و به من درس صبر و تسلیم و بندگی می‌دهد! روزت مبارک دخترکم❤️ 🖌مهدیه‌صالحی @pichakeghalam