هدایت شده از به عشق دیدنت❣
🎀 قَحطُ الدُختَر 🎀
آماده شده بودم بروم سونوگرافی. زودی دوید طرفم که:« منم میام»
روسری سفید و لیمویی را زیر گلو گره زده بود. کیف سفید در دست، با چشمهای منتظر نگاهم کرد:« میخوام ببینم آبجی کوچولو چه شکلیه؟» دلم ضعف رفت برای آن چشمهای سیاه و ابروهای مینیاتوری، پوست گندمی و صورت عروسکیاش. لبهایم را که به سمت لبخند کش آمده بود جمع کردم:« تو بمون پیش داداشی. من میرم زود برمیگردم.» با اخم پا کوبید و رو برگرداند.
چند دقیقه بعد توی ماشین کنارم نشسته بود. توی دلم گفتم :« خدایا چی میشه این یکی هم دختر باشه؟»
کل مسیر ذهنم درگیر جواب سونو بود و ولعم به دختر داشتن.
تقصیرنداشتم، توی خانوادهای بدون خواهر، بدون خاله و دختر خاله، بعد از هشت تا پسر آمدهبودم. غیر از دختران همسایه و همکلاسیها، همبازی دیگری نداشتم. دلم یک رفیق صمیمی میخواست تا دور از چشم بقیه نقشه بکشیم، با هم قرارهای خواهرانه بگذاریم. توی مهمانی یک گوشه بنشینیم و در گوشی حرف بزنیم و بی دغدغه بخندیم.
بار اول که باردار شدم، نشستم و با خدا سنگهایم را واکندم.
گفتم:« بزرگوار، خودت خوب میدونی چقدر دلم خواهر و خاله و اینا میخواست. نداشتم. حالا جای همه اونا این بچه دختر باشه دیگه»
همان موقعها، ایام فاطمیه شد. توی هیأت از حضرت زهرا سلام الله هم خیلی خواستم.با آمدن آن عروسک سیاه مو و چشم درشت، به حاجتم رسیدم. فرزانه برای من شد دختر و خواهر و هر آنچه نداشتم. بچهی بعدی که خدا خواسته بود، پسر شد. توی راه بودم ببینم این آخری چه میشود؟ دلم میخواست ذوق وشوق دخترم برای خواهر داشتن، به ناامیدی تبدیل نشود. خیلی دعا کردم. اما دست تقدیر همان یکی را برایم نوشته بود.
روی تخت دراز کشیدم و چشم دوختم به صفحه مانیتور. چیزی که سر در نمیآوردم. یادم میآید وقتی دکتر در جواب من گفت:« پسره»، همه رویاهام دود شد و به آسمان رفت. کنار همان فرشته کوچک خیالی که موهایش را شانه کردهبودم و دو تا پاپیون صورتی زده بودم به سرش. حالا باید همه زنانگی و مادرانگیهایم را یاد همین فرشته میدادم که بغ کرده نگاهم میکرد.
ولی من باید راضی میشدم به خواستهی خدا.
حالا چه جوری باید فرزانه را آرام میکردم؟
تدبیرهمسر کارساز شد. وقتی پشت تلفن با بغض و ناراحتی به پدرش گفت:« آخه من آبجی میخواستم.» جواب شنیده بود:« ماه صنم بابا، اینجوری بهتر شد که. حالا فقط تو یکی یدونه بابایی.»
همسرم با تحریک حس حسادت دخترانه غصهاش را به شادی تبدیل کرد.
بعد از گذشت سالها، دختر دوم وقتی آمد که عروسک بازیهایش را کرده بود. مدرسه را هم گذرانده و در دانشگاه مشغول درس خواندن بود. زینب، عروس خانواده شد.و توی قلب من جای دختر خانواده برایش محفوظ بود.
امروز با افتخار دو تا دختر دارم و سومی هم توی راه است.این مدل فرقش با بارداری این است، نُه ماه دیگر که نَه، نمیدانم کی پیدایش میشود. عروس دوم که قرار است دختر سوم من باشد و درهای بهشت را برایم باز کند، انشاءالله به زودی بیاید.
اما پسرهایم، هر کدام گلی از گلهای بهشت هستند. ما مادرها، هم صحبت و همدم از جنس خودمان میخواهیم، اما خدا کارش را خوب بلد است. هرچه او به ما بدهد، حتما از آنچه خود میخواستیم، بهتر است.
قسمت خوشمزهی شوخی خدا با من این است که حالا دو تا نوه دارم که جفتشان پسرند و قصه انتظار من برای رسیدن دختر ادامه دارد...
#روز_دختر_مبارک
#ولادت_حضرتمعصومه_سلاماللهعلیها
#مبارک_بااااد💝
هدایت شده از موسوی
از بچگی موقع خاله بازی ها خودم رو مامان ریحانه سادات میدونستم
در کنار اینکه مطمئن بودم دختره
روی سادات بودنش هم حساب باز کرده بودم
سالها گذشت تا واقعا شدم خانومِ آقا سید
تو ذهنم بود وقتی تا اینجا رو خدا برآورده کرده بقیه اش هم برآورده میشه
وقتی فهمیدیم خدا یه هدیه بهمون داده
با شوهرم سر اسم دخترونه دعوا داشتیم
اینقدر مطمئن میگفتم دختره که اصلا جا برای بحث نذاشته بود
تا اینکه تو ۴ ماهگی فهمیدم هدیهی خدا یه کاکل ذری خوش قدم و بابرکته
به عشق مولا اسمش رو سیدعلی گذاشتیم
بعد ۳ سال که دوباره خدا بهمون هدیه داد
دو تا اسم انتخاب کردم یا ریحانه سادات
یا سیدمحمد
که خدا این بار صلاح دید اسم پیامبرش توی خونه ما مدام گفته بشه
همیشه تو دعاهام میگفتم خدا اگه صلاحه بهم دختر بده
تا اینجای کار که به صلاحم نبوده
ناراضی نیستم
ولی دلم یه جور عجیبی برای دختر ضعف میره
دست خودمنیست کار دله
چه خدا به من دختر بده چه دختر نده
من مامان ریحانه ساداتِ آرزوهام هستم
روز همه دخترای گل که دنیاشون صورتیه مبارک🥰😍
هدایت شده از شکوهی
فلش را زدم به تلوزیون. کلاه قرمزی و بچه ننه را پلی کردم. یک بسته چوب شور دادم دستش. تمام شرط و بیع ها را کردم که توی اتاق نیاید. داشتم برای خواب میمردم. کنار شقیقهام نبض میزد. خود را پرت کردم روی تخت. سرم سنگین بود و چشمهام میسوخت. دلم میخواست هر چه دارم بدهم چند ساعت خواب راحت بخرم. نمیدانم میفهمید خواب راحت چه مزهای دارد. از همانها که وقتی خوابیدی کسی نه تشنهاش میشود، نه گرسنه. نه مجبوری جواب سوالهایی را بدهی که نمیدانی از کجا آمده. نه صدای موبایلی می آید و نه زنگ آیفون.
لحاف را کشیدم تا زیر چانه. یک پا را خم کردم زیر پای دیگر مثل فلامینگو.
چشمهام گرم شد و تازه داشت خواب، مادرانه مرا در آغوش میکشید.
صدای قیژ در، چنگ انداخت و آرامشم را درید.
آمد کنار تخت:(مامان شیر تو شیشه )
چشمها را تنگ کردم:(مگه قول ندادی تو اتاق نیای، من بخوابم؟)
سرش را کج کرد:(تورو خدا، شیر تو شیشه. شیر تو شیشه)
به زور از تخت جدا شدم.
شیشهی پر از شیر را دادم دستش. آمدم توی اتاق و دوباره روی تخت ولو شدم. آنقدر خسته و هلاک بودم، نفهمیدم کی خوابم برد. هرچه زور زدم پلک هام از هم جدا نشود، نشد. شکست را پذیرفتم و چشم ها را باز کردم. دو تا انگشتش را بالا و پایین پلکم دیدم.
:(مامان خرسی مو میخوام)
تشر زدم:( مگه تو این خونه دیگه کسی نیست برو به بابا بگو)
لبها را داد بیرون:(خب بابا خوابش برده)
دلم میخواست عروسک را بکوبم توی دیوار، اما دادم دستش و یک روسری بستم دور سرم. انگشت گرفتم طرفش:(دیشبم نذاشتی بخوابم. الانم سرم درد میکنه. دیگه منو بیدار نکنیا!! فهمیدی؟)
یک قرص انداختم ته حلقم و لیوان آب را سر کشیدم. لحاف را گرفتم تو بغل. پاها را جمع کردم توی شکم.
با اینکه بدنم کوفته بود کم کم احساس بی وزنی کردم. انگار یک نسیم، آرام با خودش بلندم کرد. دوباره دستگیره در تیکی صدا داد و یک کله کوچولو آمد تو.
از همانجا بالشت را به جای دمپایی پرت کردم سمت در و داد زدم :(مگه نمیگم میخوام بخوابم)
در باز نشده بسته شد.
:(کسی تو نیاد)
آرام دراز کشیدم روی تخت. سرمای ژل روی پوست شکم، آتش درونم را سرد نکرد. چشم دوختم به مانیتور. سالها انتطار کشیدم برای امروز. زیرلب، فقط دعا می خواندم.
اینقدر این چند وقت نت را بالا پایین کردم که تمام اصطلاحات پزشکی را، از بر بودم. اما حالا همه چیز از ذهنم پاک شده. ترس اینکه، برایش اتفاقی بیوفتد، شده بود کابوس هر شبم. واژه هایی که میشنیدم برایم گنگ و نامفهوم بود. حتی معنی نرمال را سخت باور کردم.
:(خب اینم نی نی ما.حالشم که خوبه خوبه. مامانش! نمیخوای بدونی چیه؟)
چشم ها را گذاشتم روی هم. یک نفس راحت کشیدم.
چرخیدم به پهلوی راست. دستی آرام خورد روی شانهام. پلک را باز کردم. ایستاده بود رو برویم. با همان صورت ظریف و بینی قلمی. دست گذاشت پشت کمرش.
:(عصبانی نشو،چشماتُ ببند. باز نکنیا،میخوام خوشحالت کنم)
گنگ چشمها را روی هم گذاشتم.
:(یک دو سه حالا باز کن)
چند دانه شکلات، گذاشته بود توی یک نایلون، گرفته بود روبروی صورتم.
دست باز کردم. خودش را انداخت توی بغلم.
دختر است دیگر، دلبری کردن را بلد است.
#روز_ دختر _مبارک
#ولادت_حضرت معصومه_سلام الله علیها
#مبارک_باد
🖊شکوهی
پیچَکِقَلَمْ🍃
زینب شبیه تو نیست!
توی این ده سال این جمله را بارها شنیدهام.
از زبان دوست و فامیل و آشنا گرفته، تا وَرِ ناامید و غمگین و سرزنشگر درونم!
دوست و آشنا حواسشان به چشم و ابروی ما دوتاست ولی زنهای درون من، به تفاوت خلق و خوی ما پاتک میزنند.
مثلا وقتهایی که زینب میتواند ساعتها با هزار روش روی خواستههایش پافشاری کند؛ درست همان موقع یاد کودکی خودم میافتم که ساده ترین نیازها را تنها با اشارهای کوتاه به زبان میآوردم. و همان موقع، جملهی «زینب شبیه تو نیست» مثل پتک روی سرم فرود میآید.
یا وقتهایی که من و پدرش خواستهای داریم و با صراحت نه میگوید و لبخند میزند و میرود!
وقتهایی که راحت و بی ملاحظه احساسش را بیان میکند،
و توی خیلی از موقعیتها که کم هم نیست، این تفاوت خودنمایی میکند و تهِ تاریکروشنِ ذهنم چشمک میزند!
راستش، تا همین یکی دوسال پیش هر بار که توی این موقعیت گیر میکردم، خستگیهام مثل یک لایه چربی، روی عشق و علاقهی مادرانه میماسید!
تیر و ترکش سوالهام بود که قلبم را سوراخ سوراخ میکرد:
چرا اثر ژنتیک بیشتر از تربیته؟
چرا هرچی میگم فایده نداره؟
چرا دخترم شبیه من نیست؟
چرا...
****
زمستان 1401بود. شعار «زن زندگی آزادی» هنوز روی زبانها میچرخید. دخترها تازه یاد گرفته بودند بعد از مدرسه مقنعهها را تا گردن پایین بکشند و کوچه خیابانها را بیپروا پرسه بزنند.
زینب از مدرسه آمد. حالش با همیشه فرق داشت. چادر و مقنعه را گذاشت روی مبل. گفت فردا توی مدرسه جلسهی مادرهاست. نماز ظهرش را خواند و رفت خوابید!
نگرانیهام را پشت لبخندم پنهان کردم و اخمش را گذاشتم به حساب بگو مگوهای دوستانه.
فردا، بعد از جلسه، معلمش خواست گفتگو کنیم. برق چشمهاش خبر از یک اتفاق میداد.
ورِ نگران درونم گفت:« حتما اتفاقی افتاده! اون از حال دیروز زینب، اینم از درخواست خانم معلم! این دختر، اصلا شبیه تو نیست. همیشه پر از حاشیهست..»
چشمم از روی لبهای معلم تکان نمیخورد:« دیروز زینب خیلی بیتاب بود. اول صبح اومد پیشم که خانوم میخوام باهاتون حرف بزنم. راستش خیلی نگران شدم...»
قلبم داشت میزد بیرون.
«ازش پرسیدم زینب جان توی سرویس اتفاقی افتاده؟
گفت بله!»
خودم را جمع و جور کردم تا شبیه مادرهای بیخبر و نامحرم!! به نظر نرسم. سرم را در تایید صحبتهاش تکان دادم.
ادامه داد:« اومد توی بغلم و گفت خانم از صبح که سوار سرویس شدم تا مدرسه دو تا دیوار دیدم که راجع به حضرت آقا شعار بد نوشته بودن! خانوم من خیلی ناراحتم. من خیلی آقا رو دوست دارم...»
اشکهام سرازیر شد. خانم معلم هم بغضش ترکید:« تو این مدت هیچکدوم از بچه ها، این واکنش رو به این شعارها نداشتن. خیلی به دخترتون افتخار کردم»
زینب، همان لحظه از اعماق وجودم متولد شد.
از همان لحظه، تاج افتخار مادریِ زینب را گذاشتم روی سر و محکم نگه داشتم. ورِ شرمندهی درونم گفت:« زینب خیلی خیلی از تو بهتره!»
خودم را توی سن زینب تصور کردم. حضرت آقا را از همان موقع دوست داشتم. اما یادم نمیآمد در کودکی به خاطرشان اینقدر پریشان شده باشم.
زینب شبیه من بود! شبیه منِ سی و چند ساله! اصلا چه شباهتی از این پررنگتر که هردو عاشق یک نفر بودیم؟!
***
امشب آمد بالای سرم. نهجالبلاغه را برداشت و مثل قرآن تفأل زد. چند خط خواند و رفت.
راست میگویند. زینب شبیه من نیست! از من خیلی خیلی بهتر است!
پاکتر و مهربانتر و جسورتر! و حتی نزدیکتر...
زینب،
معجزهی زندگی ماست. دختری که توی دستهای خدا روزی میخورد،
بزرگ میشود،
یاد میگیرد،
و به من درس صبر و تسلیم و بندگی میدهد!
روزت مبارک دخترکم❤️
🖌مهدیهصالحی
#شبیهترینبهمن
#مادریبدونسانسور
#بهاوبگوییددوستشدارم
#زینب_زینتِزندگی
#سروجانخودموفرزندانمفدایسیدعلی
@pichakeghalam
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🕊
💠بخش کوچکی از مادرانهی خانم اشرفالسادات منتظری🥀
مادر بزرگوار شهید محمد معماریان🌷🌿
📚معرفی کتاب تنها گریه کن
https://eitaa.com/joinchat/4218946290Ce877a37095
مامان منیر
مادربزرگ عزیییز منه!
از اون مادربزرگهای مهربون و درجه یک و بهشددددت فرهیخته😍
از اونهایی که هرچقدر بشینی پای تعریفها و خاطره گفتناش خسته نمیشی.
داستان کوتاه امروزم،
برگرفته از یک خاطرهی قدیمیه که مامان منیر برام تعریف کرده.
منتظر نظرهاتون هستم.
من اینجام👈 @M5566M
@pichakeghalam