#فطرانه_وصل
زینب گفت:« توی دلم انگار قند داره آب میشه!»
دل من اما شور میزد. یکی در میون روی پنجهی پا وایساده بودیم و گردن میکشیدیم.
همسایهی اصفهانی مثل دفعهی اولِ من خیال میکرد، از اون فاصله میتونه به جز اون قد و بالای بهشتی و عبای قهوهای، صورت ماهش رو با همهی جزییات ببینه!
من اما به دیدن همون یک نقطهی نورانی راضی شده بودم.
داشتیم اینپا و اونپا میشدیم که صدای بلندگوها اوج گرفت:« عید فطر است و لحظهی دیدار...»
قیامت شد...
#وصال_و_دیگر_هیچ
#عیدفطر_فروردین۱۴۰۴
@pichakeghalam