هدایت شده از شراب و ابریشم...
آدمیزاد وقتهایی که دلش از این آبیِ پُررنج میگیرد کجا را دارد برود؟
برای این کهکشان بالاخره یک راه خروجی تعبیه کردهاند حتما؟ نمیشود که ما را ریخته باشند روی یک کُره و هیچ راه دررویی هم برایمان نگذاشته باشند!
یعنی منظومهی ما راهروی اضطراری ندارد؟! اگر نداشته باشد پس آدمها مضطر که میشوند چجوری باید خودشان را نجات بدهند؟
راستش من فکر میکنم خدا وقتی داشت این منظومه را میساخت، فکرِ همه چیزش را کرد، حتی فکر راهِ فرارش را!
همهی جادههای منتهی به مشهد؛ از چهار سوی عالَم، راه درروهای این کهکشانند!
کار اگر بیخ گرفت، آدمیزاد باید دست راستش را بگذارد سمت چپِ سینهاش و با سرعت حرکت کند سمت مشهد تا از حادثهها جانِ سالم به در برد!
خدا وقتی دست به خلقت برد اول از همه فکرِ جانِ آدمیزاد را کرد و برای رهایی از وقتهایی که آدم، لت و پار از غم و حادثه، یک گوشه از این کهکشانِ اندوه، گیر میافتد، بابالجواد را تعبیه کرد!
خدا وقتِ آفرینش، همان اولِ کار، مشهد را گذاشت مرکزِ امداد و نجاتِ کهکشان تا نشان بدهد راضی به مُردنِ آدمها نیست و دلش نمیخواهد آدمیزاد یکمرتبه بیفتد و تمام کند!
خدا مشهد را آفرید تا آدمیزاد بعد از هر بار جان دادن، دوباره راهی برای زنده شدن پیدا کند...
مشهد، راهکار خدا بود برای احیای فرزندِ آدم بعد از هر مرتبه جان کندن...
✍ملیحه سادات مهدوی
❌نشر فقط با منبع
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
من اگر قرار بود شهر محل زندگیام را خودم انتخاب کنم، قطعا مشهد را انتخاب میکردم.
میرفتم توی یکی ازکوچه پس کوچههای خیابان امام رضا مینشستم توی یکی از آن خانههای نقلی قدیمی. صبح به صبح پنجرهی اتاقم را رو به گنبد باز میکردم و
نسیمی که از پردهی حریر به صورتم میخورد را بغل میگرفتم. لقمههای نان و پنیرم را با امام رضا میخوردم و میگذاشتم صدای نقارهها جرعه جرعه رسوبِ قلبم را پاک کند.
من اگر توی یکی از آن خانههای نقلیِ رو به حرم بودم، هر روز فرشهای لاکی را با جاروی دسته چوبی نمدار جارو میزدم و نازبالشهای سرخ و سفید را میچیدم روی هم.
قوری چای زعفرانی را دم میکردم و منتظر میماندم. منتظر مهمانی که قرار است از راه دور بیاید و چند روزی از پنجرهی خانهی من زل بزند به طلای گنبد! از در خانهی من به حرم رفت و آمد کند و از سفرهی من جانِ زیارت بگیرد!
اینجوری همهی سلول سلول من و خانهام متصل میشد به امام رضا.
آن وقت من خوشبختترین آدم روی زمین میشدم!
#دلتنگی
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
من اگر قرار بود شهر محل زندگیام را خودم انتخاب کنم، قطعا مشهد را انتخاب میکردم. میرفتم توی یکی از
Alireza Ghorbani ~ UpMusicAlireza Ghorbani – Sheyda (320).mp3
زمان:
حجم:
9.42M
خوشآمد ویژه میگم به اعضای جدید که به واسطهی امام رضا جانم قدم رنجه کردن و همداستانم شدن🍃
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
مغز بیچارهی نویسنده، از چرکنویسهاشم وحشتناکتره😂😂😂
مغزم امروز همینقدر شلوغ بود. بعد از سه هفته درگیری خانوادگی با ویروس جدید امروز جِد کرده بودم بنشینم پای کار.
هی رفتم هی آمدم هی نشستم و هی از این سر قصه پرت شدم آن سر و باز برمیگشتم سر پلهی اول.
نمیشد! در نمیآمد!
انگار عادت کرده بودم به این رخوت اجباری!
چشمم میافتاد به کاناپه خوابم میگرفت. نگاه میکردم به یخچال، دلضعفه میگرفتم!
خلاصه جان کندم تا بعد از سه چهار ساعت یک صحنه را شسته رفته از آب دربیاورم. انقدر ذوقزده بودم که صدبار آن چندخط را بلند بلند برای خودم خواندم! دوستش داشتم...خیلی!
نزدیک غروب دوباره نفسم تنگ شد. افتادم روی تخت. یاد حرفهای دیروز پرستو افتادم که از قول امام حسین جانم میگفت: ای انسان تو روزهایت هستی!
خیس عرق بودم زیر پتو. یکجور گرمای چسبناک ناگزیر!
گوشی را دست گرفتم تا بین سرفههای یکی درمیان دوخط بخوانم، یک خط ویرایش کنم یا یک چیزی سر بیندازم که بعدا ببافمش! نمیخواستم شبیه خواب باشم یا شبیه هرچیزی بهجز کتاب و کلمه!
قبل از اینکه شروع کنم یک چیزی قلقلکم داد که برگردم و چند خطِ دم ظهر را دوباره بخوانم. خواندم! گردنم خیس عرق بود. انگشتم را روی صفحه نگه داشتم و پهلو به پهلو شدم. گوشی را تکیه دادم به پشتی تخت. چشمهام چهارتا شد! صفحه، سفیدِ سفید بود!! گوشهام داغ شد و کمرم یخ کرد.
امکان نداشت! همه چیز پاک شده بود!!
همهی جانکندنهای امروزم!
الآن چندساعت از فاجعه گذشته!
آرامترم ولی ته دلم هنوز چیزی موج برمیدارد! با خودم میگویم شاید فردا باید چند برابر شبیه شوم به روزهایم! به روزهای پر از کلمه...
#هشتکمنمیاد
#زهرانوری_استاد_هشتکهای_خفن
@pichakeghalam
@baharezahraa
بسماللهالرحمنالرحیم
یک_
کبوترها مرده بودند.
راستش من هیچوقت به مرگ کبوترهای حرم فکر نکرده بودم.
توی خیال من کبوترهای حرم مثل در و دیوارش و مثل تمام چیزهای متصل به امام همیشه زنده بودند.
حتی گاهی گمان میکردم اینها همان کبوترهایی هستند که هزارسال پیش روی پیکر روی بام افتادهی امام جواد جان سایه انداخته بودند!
حرم که میرفتم و پر زدنشان را میدیدم، میگفتم اینها تنها کبوترهای زندهی جهانند که راه به راه از ما برای امام دلتنگی میبرند و از امام برای ما شوق.
من کبوترهای حرم را از همهی کبوترهای دنیا بیشتر دوست داشتم!
سفید و سیاهشان یکی بود توی چشمم. دست خودم بود یکی یکی بغلشان میکردم و دانه دانه، گندم میگذاشتم دهنشان.
من کنج خانه نشسته بودم و به هیچ کبوتری فکر نمیکردم که آن روز غروب انسیه عکس شیشهی شکستهی پنجرهی خانهشان را فرستاد و بعد نفیسه عکس آسمانی که وحشی بود.
بعد هم تند تند فیلم پرتاب دانههای درشت تگرگ به زمین مشهد و کبوترهایی که یکی یکی توی صحن سرد و خالی و تگرگزده جان داده بودند، میآمد روی صفحهی پیش روم.
ترسیدم! این اولین احساس من بعد از مرگ کبوترها بود. مثل احساس بعد از شنیدن صدای جغد در نیمه شبی تاریک،
یا قار قار بلند یک کلاغ سیاه که سر صبح روی حفاظ پنجره نشسته!
شاید از این هم ترسناکتر و دلهرهآورتر!
شب، آسمان وا داده بود و خبری از آن همه جنون نبود. دل من اما هنوز داشت به هم میپیچید!
****
_دو
تمام شب گریه کردم.
تمامِ شبِ سیامِ اردیبهشت!
به مردن کبوترها فکر کردم و به گلولههای درشت تگرگ.
توی تاریکی نشسته بودم و همهی اشکهام را میریختم توی حفرهای که معلوم نبود چهجوری تهِ قلبم دهن باز کرده و توی چند ساعت مثل هیولا همهی روحم را مکیده!
****
_سه
توی دنیایی که اردیبهشت، فاز زمستان بردارد و
کبوترها یکی یکی بیفتند روی سنگفرشِ صحنِ خالی،
بیخبری اصلا خوش خبری نیست!
توی روزگار باد و طوفان،
جنونِ آسمان مشهد، میتواند توی جنگلهای ورزقان تهنشین شود و پسلرزههاش بیفتد توی دلِ یکی مثل من!
« برای آقای رئیسی دعا کنید»
این اولین خبر بود. تلخ و گزنده و آشوبگر.
****
_چهار
از آسمان سنگ هم که ببارد،
رفتنش برای من یکی، عادت نمیشود که نمیشود.
نبودنش توی این بلبشوی تمام نشدنی، مثل روغن، ماسیده توی رگهام.
حرم که بروم، میروم کنار کبوترها و هرچی دلتنگی دارم میریزم توی تیلهی چشمهایشان.
بعد میروم روبروی قاب عکس او از بین دوتا شمعدان روشن خوب نگاهش میکنم و هی طعم گسِ نبودنش را به رخِ خودم میکشم!
هی تند تند اشکها را میریزم توی حفرههای خالی که حالا بعد از یک سال، با هیچ چیز پر نمیشود!
مگر زیارتِ همان ضریحی که او خوابیده روبروش!
پ.ن:منهنوزهمباوردارم هرچیزیوهرکسیکهبهامامرضامتصلاست، زندهاستوابدی!
#هرچیزیمثلکبوتر...
#هرکسیمثل #شهیدرئیسی
🖌مهدیهصالحی
@pichakeghalam
نوشتن، فقط مخصوص نویسندهها نیست!
نوشتن یه راهه برای سامون گرفتن همهی بههم ریختگیهای تالار ذهن آدمیزاد!
نوشتن، یک راه نجاته برای وقتی درهی هزارتوی خیال به بنبست میرسه!
نوشتن مثل نسیم میمونه وسط گُر گرفتگیهای روزمره!
نوشتن، آفریدن هزارتا دنیاست. که هرکدومشو همونجوری میسازی که همیشه آرزوشو داشتی.
میسازی و مینویسی و وقتی میشینی به تماشا، شبیه یک مادر ذوقِ قد و بالای قصههاتو میکنی..
حالا اگه میخوای دستتو به دهانت نزدیک کنی و میخوای کلاف سردرگم زندگیتو اونطور که میخوای ببافی،
فقط یه راه داری!
بیا با من...
هدایت شده از مجله قلمــداران
#توجه
#توجه
شروع ثبتنام نویسندگی برای دوستانی که علاقمند به نوشتن داستان هستند.
لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید
@sabtenam_ghalam