دلِ خرابِ من ازین خرابتر نمیشود
که لشگرِ غمت ازین خرابتر نمیزند 💔۱:۲۰
@pichakeghalam
دقیقا نُهِ دی،
درست وسط کلمههای قندیل بستهی بیبخار،
دعوت میشی برای یک کار بزرگ!
حماسه، داره راه باز میکنه به تلنبارِ واژههام!
دعاهاتون رو با جون و دل میطلبم💗
*مهدیه
#نُهِ_دَه
@pichakeghalam
بابا میگفت:« اگه خوب درس بخونید خودشون میان دنبالتون»
منظور بابا از «خودشون»، شرکتهای لِوِل بالا بود که دنبال نیروی نخبه میگشتند.
درسم خوب بود. صبح تا شب سرم توی درس و کتاب و فرمول بود و دلم توی شعر و داستان و کلمه!
اما از جایی که همیشه دل آدم یمین میرود و زندگی یسار، «خودشون» هیچوقت نیامدند دنبالم. من با تمامِ شوری که توی دلم دَلَمه بسته بود خودم را کشان کشان کشیدم تا همین الآن که چند هفته بیشتر نمانده به پایانِ سیوهفت سالگیام.
توی این چندهفته، میدانم مثل همهی این شبها کارم میشود دیدن فیلم و مستند و مصاحبه. بعدش هم بغض و خواب و خواب! واقعیتش این است که این روزها بیشتر از هر وقت دیگری یخ زدهام. اشکهام حتی که همیشه دم مشکم بودهاند یخ زدهاند. روزها و شبها و نگاههام یخ زدهاند و کلمههام بیشتر از همه چیز.
دیروز داشتم گوسالههای سرگردان را میخواندم. قصهی نمیدانم چندم بود که رسیدم به «سطل آتش» و قلبم تالاپ گیر کرد همانجا. اصلا سطل نبود. یک قوطی مکعبی روغن هفده کیلویی ورامین بود پر از ذغال، که داشت شعله میکشید وسط سرما و سیاهی. دودش صاف میرفت بالا و هیچ کجا را جز دستهای زبر چاک چاکم گرم نکرد! همان موقع یک کلمه چکه کرد از پلکهام اما نه آنجور که عین یک بچهی آدم بیاید بشیند وسط و لب وا کند به حرف زدن. جوری که بفهمم چه مرگش است که نمیگذارد عین یک نویسندهی درست حسابی بنشینم داستانی بنویسم یا روایتی یا هرچیزی که بشود بهش گفت خواندنی!
من، این شبها وقتی مینشینم پای فیلم و مستند و مصاحبه، همهاش دنبال ردِ خودم میگردم وسط زندگیها! ببینم کدامشان انقدر قفل بودهاند که درست سر بزنگاه کلید مغز وارفته شان باز شده و چیز درست حسابیای دست و پا کردهاند. راستش، هنوز هم خودم را پیدا نکردهام چند هفته مانده به سیوهفت سالگیام. هنوز کف دستهام را بالای پیت حلبی روغن جامد دارم میسابم به هم، بلکه تا شبِ سیزدهِ دی چیزی چکه کند از چشمهام. چیزی که بشود اسمش را گذاشت خواندنی!
پنج سال گذشته!
پنج تا قصه از من فرار کردهاند و پنجتا سیصد و شصت و پنج روز, هیچ داستانی دربارهی مردی که دوستش دارم ننوشتهام! پنج سال چسبیدهام به یک نقطهی شهر و نه مصاحبهای گرفتهام، نه قصهی نشنیدهای را توی هوا بلعیدهام!
چند هفته مانده به سیوهفت سالگی! کاش همین حالا میتوانستم به جای فوت کردن شمع، تا جان دارم فوت کنم توی شعلههای پیت روغن جامد. هی شعلهها بروند بالا و من آرزو کنم همهی قصههای مَرد، بریزد توی کلمههام؛ آتش گُر بگیرد و کلمهها از چشمهام چکه کند و همهی صفحههای سفید روبروم سیاه شود!
آنوقت حسرتهای پنج ساله را میریزم توی آتش و تا ابد فقط مینویسم.
دارم میلرزم. ترکِ دستهام باز شده و خون زده بیرون.
دلم آن وقتها را میخواهد. پاییز و زمستان نوجوانی را.
کاش همان موقع، همهی فرمولها را میسوزاندم و سرم را میانداختم پایین میرفتم دنبال شعر و داستان و کلمه!
اصلا کاش درسم آنقدر خوب بود که «خودش» میآمد دنبالم!
#دیماهِهمیشهسرد
#دیماهِهمیشهداغ
#سیزدَهِ_دهِ_نودوهشت
@pichakeghalam
سلام بر تو،
روزی که زاده شدی
روزی که به شهادت رسیدی
و روزی که دوباره برانگیخته خواهی شد💔🖤
۱:۲۰…😭😭😭😭
@pichakeghalam
#داستان_کوتاه
حسرت
نزدیک ظهر راه میافتیم. همه چیز برداشتهام. چهارتا لقمه کوکو سبزی، بطری آب، چای، بیسکوییت، میوه. جان کندم تا اینها را حاضر کنم. کاش شب بود. آن وقت میشد به بهانهی خواب آلودگی تا قم یک کلام هم حرف نزنم. خودم را بسپارم به رخوت سیال این روزها، سرم را تکیه بدهم به شیشه و یواش یواش گریه کنم. توی این سه روز پیش بچهها نتوانستم سوگواری کنم. کریم میخندد و میزند روی پام:« خوب شد خانوم؟ خیالت راحت شد؟»
لبخند سردی میزنم و سر تکان میدهم. کاش تنها میرفتم. حوصلهی حرفها و شوخیهاش را ندارم. لابد طبق معمول از همین اول راه، چنددقیقه یک بار هوس خوراکی میکند و باید مثل شاگرد شوفر شکمش را سامان بدهم.
مسیر یک ساعته را دو سه ساعت کش میدهد تا برسیم. به نیمرخش نگاه میکنم:«میترسم به تشییع نرسیم. تندتر برو خب»
گره میفتد به پیشانیش:«مگه نمی بینی چقدر شلوغه»
دلم دارد میترکد. اگر به بدرقهی سردار نرسم چه خاکی به سرم بریزم؟ فکر اینکه از مراسم جا بمانم دیوانهام میکند. شاید همینکه چشمم به تابوتش بیفتد آتش دلم فروکش کند.
خیابان های اطراف حرم از ماشینها و آدم پر شده. کریم دست میکشد روی پیشانی و نچ نچ میکند. میدانم اگر یک دور اضافهتر توی این خیابانها بزند دیگر نمیشود غرغرش را ساکت کرد. میگویم:«همینجا پیاده کن منو. میرم حرم ،بعدش قرار میذاریم»
برمیگردد طرفم و مردد نگاه میکند:«میتونی خودت بری؟»
خیالش را راحت میکنم و پیاده میشوم. درهای ورودی حرم از جمعیت کیپ شده. خودم را توی یکی از صفها جا میدهم و بعد از نمیدانم چند دقیقه میروم تو. خوب شد بچهها را نیاوردم. حتما توی این شلوغی کلافه میشدند. بعد از نیم ساعت مکالمهی تلفنی و آماده سازی مامان، خواهش کردم چندساعت بچهها را پیش خودش نگه دارد. دلش راضی نبود:«کجا میخوای بری مامان تو این سرما؟ از تو تلویزیونم قبوله»
توی صحن هم پر از آدم است. انگار از زمین آدم قُل میزند بیرون. هیبت جمعیت و هجوم غم دست میدهند به هم و بغضم را میترکانند. همه مثل پروانههای سرگردان دور خودشان میپلکند. از هرکس میپرسم خبر ندارد شهدا را از کجا میآورند و تا کجا تشییع میکنند. دلم آشوب میشود. یکی توی سرم مدام داد میزند:«تو لیاقت دیدنشو نداری»
حیاط، لحظه به لحظه پر تر میشود. تقریبا لا به لای جمعیت گیر افتادهام. کم کم خودم را میرسانم کنار یکی از دیوارها. گلویم از تشنگی میسوزد صورتم از سوز هوا یخ زده و تنم زیر پالتو عرق کرده. از توی کیفم بطری آبم را بیرون میآورم. صفحهی گوشی روشن است. قفلش را باز میکنم. هفت تماس بی پاسخ از کریم! حتما حسابی عصبانی شده.
«سلام مریم خانوم»
روبرویم ایستاده و دستش را دراز کرده طرفم. چندثانیه طول میکشد تا مغزم چهرهیابی کند:«سلام فروغ جان. مشتاق دیدار. شما کجا اینجا کجا؟»
روسری لمهی براقش را مرتب میکند:«مام مث شما دیگه»
از لحن مسخرهاش حرصم میگیرد. صدای مادرشوهرم توی ذهنم بلند میشود:« چندبار به کریم گفتم بریم خواستگاری فروغ. قبول نکرد. خیلی دختر خوبیه. مامانش فرهنگی، خودش سادات..»
اصلا دلم نمیخواست توی همچین موقعیتی همدیگر را ببینیم. چرا همینطوری زل زده به من؟ لابد نوک دماغم توی سرما حسابی قرمز شده و چشمهام کدر و بیحالتر از همیشه است. از جمعه تا حالا یک آب خوش از گلویم پایین نرفته. همان صبح که زیرنویس شبکه خبر را دیدم راه گلویم بسته شد. پس چرا صورت فروغ انقدر سرحال است؟ مگر نیامده تشییع؟ خط چشمش تکان نخورده. لبهاش هم بااینکه رنگ ندارد ولی برق میزند. گوشی توی دستم میلرزد. کریم است:« معلومه کجایی تو؟ صد بار زنگ زدم»
میبرمش نزدیک دهانم:«ورودی هفتم. هنوز نرفتم تو»
صدایش را میبرد بالاتر:«میگم کجایی؟ مث آدم جواب بده»
چشمم پر میشود. همین مانده تو این موقعیت گریهم بگیرد. فروغ سرش را میآورد جلو:«سلام برسون»
دلم میخواهد خفهاش کنم. کریم همینجوری داد میزند. الکی خداحافظی میکنم و انگشتم را میکشم روی دکمهی قرمز.
سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند ولی مطمئنم داد و بیداد کریم را شنیده :« بیا باهم بریم تو. حتما شهدا رو اول میارن زیارت»
عین مسخ شدهها دنبالش راه میفتم. نگینهای چادرش میدرخشد. تندتند جمعیت را کنار میزند و راه باریکی برای من باز میکند. دلم نمیخواهد بروم. دلم تنهایی میخواهد. تماسهای پشت سر هم کریم را جواب نمیدهم. اعصابم به هم ریخته. نگاه میکنم به گنبد و از حال آشفتهام خجالت میکشم. توی دلم یک سلام زیرزبانی به حضرت معصومه میدهم و تمام. تا برسیم به ورودی ضریح رمق برایم نمیماند.
فروغ سرش را برمیگرداند:« بیا این پلاستیکه رو بگیر کفشاتو بذار»
.نمیدانم این لطف است یا تعیین تکلیف. دلم نمیخواهد با او بروم تو. میخواهم بروم جایی که بشود تنها زار بزنم و سردارم را بدرقه کنم. الان اگر گریه کنم لابد خیال میکند از رفتار شوهرم دلگیرم. بعد هم توی ذهنش داستان ببافد که خوب شد زن کریم نشده. شاید هم پیش خودش بگوید لابد کریم از زنش راضی نیست که داد و هوار راه انداخته پشت تلفن؛ بعد هم دو دوتا چارتا کند که اگر جای من بود چه ها میکرد!
کیسهی خاکی را از دستش میگیرم. سرش را که برمیگرداند خودم را بین جمعیت گم میکنم.
تلفنم باز زنگ میخورد.
یکی از توی جمعیت مردانه فریاد میزند:«شهدا رو از اون طرف حرم بردن بیرون»
یکهو دلم پهن میشود کف زمین. دکمهی سبز را لمس میکنم و میزنم زیر گریه. کریم با بغض فریاد میزند:« مریم کجایی؟ من الان روبروی تابوت شهدام»
گوشی را خاموش میکنم. عصر شانزدهم مو نمیزند با صبح سیزدهم . سرد و داغ و پر از حسرت...
#شانزدهِ_دی_اتفاق_افتاد
❌لطفا کپی نکنید.
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
#داستان_کوتاه حسرت نزدیک ظهر راه میافتیم. همه چیز برداشتهام. چهارتا لقمه کوکو سبزی، بطری آب، چای
نظری نداشتی؟
اگه تو بودی چه واکنشی به دیدن فروغ نشون میدادی؟
خاطره چی؟از روزای تشییع چی داری واسه تعریف کردن؟
من برای شنیدن اینجام👇
@M5566M
خواب تمساح دیدم!
از سر و کول زندگیم بالا میرفت و دهان گشادش را راه به راه باز میکرد روبروم.
هرچه جان داشتم ریخته بودم توی پاهام و فرار میکردم. سقف خانه بلند بود و دور تا دور پر از پلههای بلند.
میدویدم بالا و میپریدم این طرف و آن طرف.
تمساح هم میپرید و هیچ چیز مانعش نبود...
بیدار که شدم نفسم تنگ بود و کف پاهام زوق زوق میکرد!
تعبیر خوابم حکایت از اضطرابی داشت که این چند وقت به جانم افتاده. اضطراب پیله دریدن!
خودم را به در و دیوار میزنم این روزها. به خیالم حالا وقتش شده..
خواب و خیال و خوراکم شده شوق پرواز.
امشب،
بعد از سلام نماز لحظهای کنارم نشست و
این آیه را به جانم نازل کرد:
وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا ۚ وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ...
#خدای_ما_نابلدها
#خداجونمیشهلطفااینجاروخودتبغلمکنی؟
#میشهاینجاهمونجاییباشهکهگفتی؟
#نه_به_تمساح_خانگی🙄
@pichakeghalam
18.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج احمد آقای کاظمی!
ما به شما بدهکاری زیاد داریم.
اما امروز میخوام از شما تشکر کنم
برای روزهایی که که تجلی همهی شیرینیهای زندگی بودید برای حاجی ما💚
امروز سالگرد شهادت شهید عزیز حاج احمد کاظمی هست. شادی روح مطهرشون صلوات💝
#همرفیق
@pichakeghalam