پیچَکِقَلَمْ🍃
آدمهای اطراف من هرکدومشون یک تیکه از روح خدا هستن که تابیده شدن توی زندگیم! دلم میخواد یه روز از ت
برام خیلی نوشتید
پیامهای شیرینیتونو خوندم و لذت بردم
اما امام حسن جانم که جان عالَم به فداش امشب یه عیدی ویژه بهم دادن😍اینکه آدم بدونه تو دل عزیزاش، خیلی عزیزه شیرین ترین حس دنیاست❤️❤️❤️👇
خدایا
به حرمت کلمههای دعای مجیر
شعلههای آتیش رو برای سرزمین شیرمردان یمن سرد کن🤲
@pichakeghalam
صفحهی ابوحمزه را که باز کردم بالا سرم ظاهر شد:« گوش کن مامان!». کتابچهی سبز را که روی جلدش کاریکاتور مستربین چاپ شده، گرفت جلوی صورتش. چشمم روی تَتَحَبّبُ اِلَینا متوقف شد. هنوز سرم پایین بود که با آهنگ شروع کرد از روی نوشتهها خواندن:« یادش بخیر قدیما/ وقت رفتن از کوچه/ میزدیم در همسایهها....»
احتمالا خودش هم از روی بیمزگی شعر فهمیده بود که بدون آهنگ یک کلمهاش هم خواندنی و شنیدنی نیست!
ساعت ۲/۳۰ بود.
خط ابوحمزه را گم کردم. رفتم اول صفحه که این بار آمد روی دستهی مبل:« مامان این سوال ریاضی رو برام توضیح بده»
همهی تلاشم این بود که عصبانیتم از نگاهم نریزد روی زبان. با خنده گفتم:« نمیخوای بری تو اتاقت؟ منم کار دارم مامان»
اخمهاش رفت تو هم:« اصلا دیگه مثل قبل نیستی مامان! از وقتی داری مینویسی یه آدم دیگه شدی!»
لبهام را بیشتر کش دادم. ابوحمزه را بستم. نشستم روی زمین به حل کردن سوال و کلنجار رفتن با مثلث و مربع و لوزی! لا به لاش هم دست و پا لرزان که بهش بر نخورد، بنا کردم به مسخره بازی و لقب گذاشتن روی شکل و کسر و زاویه! قهقهههاش بلند بود. خیلی بلند!
ساعت ۳/۱۰ بود.
عطر کلم پلو خانه را برداشت. هویج و خیار و گوجه را خورد کردم روی کاهوهای ساتوری شده. دلم افتتاح و ابوحمزه و مجیر میخواست. حافظهام تعطیل شده بود. آمدم زیر لب صلوات بفرستم که آمد و صندلی اش را گذاشت وسط آشپزخانه:« مامان گوشیتو بیار آمیرزا بازی کنیم»
ساعت ۴ بود.
پنج دقیقه مانده بود به اذان صبح به افق شهر. وضو گرفتم و آمدم توی اتاق پای سجاده و کتاب. سکوت، دست انداخت دور پوستم و ته دلم غنج رفت. رو به قبله نشستم به تماشا.
تند تند ابوحمزه خواندم و با چشمهای خمار زل زدم به در و دیوار و تنهایی و خلوت! عیشم کامل بود. پاهایم جان ایستادن نداشت. خواب داشت از سر و کول لبها و زبانم بالا میرفت.
چادر را کشیدم روی سر و شبم را هدیه کردم به بانوی دوست داشتنی زندگیم عقیلهی محترم بنیهاشم...
دو رکعت نماز صبح میخوانم قربة الیالله...
دستها کنار گوشم بود که جا نماز سبزش را آورد توی اتاق و کنار سجادهام پهن کرد:« مامان دیگه آب نخوریا. اذان شد!»
مردمک سیاه چشمهاش برق میزد...
#بهقولخانمامیرزاده_مادری_نیمیازعرفاناست!
#خدایا_آمیرزاهاینصفشبما_هموننمازشبمحسوبمیشه_گمونم
#زندگی_بدون_سانسور
#خوابنداریمگهبچهجون؟
@pichakeghalam
#درددل
این روزها درگیر یک ماجرای تاریخیام. درگیر که میگویم یعنی وقت بیداری دارم توی خانههای کاهگلی و سقفچوبی پرسه میزنم،
و توی خواب با آدمهای صدسال قبل راه میروم! خلاصهاش میشود اینکه چندوقتی است دارم توی کالبد روزگاری زندگی میکنم که متعلق به آن نیستم
و از خودم فرسنگها دور افتادم!
بخش دشوار ماجرا اینجاست که شخصیتهای دنیای قصهام واقعیاند. یعنی هزار بار باید داستان زندگیشان را ورق بزنم تا بتوانم چیزی دربارهشان بنویسم که یک چیز درست درمان خواندنی ازش دربیاید!
راستش را بخواهید نمیشود!
یعنی تو به عنوان نویسنده هرکاری بکنی برای اینکه بی کم و کاست زندگی شخصیت را بریزی روی دایره، جوری که تعادل اولیه و ثانویهش درست از آب دربیاید و نقطهی اوجش خواننده را ذوقزده یا دقمرگ کند، نمیشود که نمیشود! مگر اینکه نویسنده مهمترین ابزار کارش را بگیرد دستش و شروع کند به نوشتن!
تخیل، اصلیترین پیشنیاز و پسنیاز و همهچیز نویسنده است!
دقیقترش میشود اینکه نویسنده، بدون تخیل هیچ کاری نمیتواند بکند! چون مجبور است شخصیتش را( هرچند واقعی)، یکجاهایی به خاک بکشد و یک جاهایی به اوج ببرد!
اصلا اگر تخیل نباشد، چیزی جز یک مقاله از قلم نویسنده متولد نمیشود!
داستان، دنیای خودش را دارد. اصلا زیباییاش به این است که نویسنده هزار دروغ بزرگ بچسباند به یک واقعیت کوچک!
حالا اینها را برای چه گفتم؟!
میخواهم بگویم از همین حالا تا همیشه
هیچوقت از هیچ نویسندهای نپرسید ماجرایی که از خودش یا دیگری نوشته، واقعیت است یا خیال؟!
در دنیای ذهن نویسنده، همه چیز واقعی است!
آنقدر واقعی که ماجرا از یک سلولِ جرقه زده آغاز میشود، نویسنده صبح و شبش را به هم میدوزد، اشک میریزد و جان میکند، تا سیر و سیرابش کند
تا درنهایت این فرزند آنطور که شایسته است متولد شود!
برای نویسنده همه چیز واقعی است؛
حتی اگر همهی واقعیت، دروغ باشد!
#درددلهاییکشاگردنویسنده
#داستانتونوبخونید
#چیکارداریدراستهیادروغ
#داستان_فرزندِ_خَلَفِ_مادر
#گذراندندورههایداستاننویسیبرهمگانواجباست😁
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
#درددل این روزها درگیر یک ماجرای تاریخیام. درگیر که میگویم یعنی وقت بیداری دارم توی خانههای کاه
مغز بیچارهی نویسنده، از چرکنویسهاشم وحشتناکتره😂😂😂
امشب شما را بیشتر از همیشه میخواهیم
بیشتر از دوران کرونا و قرنطینه و درد حتی!
و بیشتر از هر زمانی که رنج جان به لبمان کرده بود...
میشود دیگر بیایید؟😭😭😭
@pichakeghalam