#سلام_امام_زمانم💚
آقاجانم...
پرونده سیاه مرا
جستجو نکن🍂
حال مرا به آه دلت…💔
زیرو رو نکن
پیش نگاهِ
مهدی صاحبزمان،خدا
ما را به حق فاطمه
بی آبرو نکن😔
🌤اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
زیارتنامه شهدا🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
🕊یادشهدا باصلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
رفیق شفیق که میگن
همینها هستند.!
بامعرفت هایی که
رفیقِ نیمه راه نبودند...
#رفاقتتابهشت
#شهیدعلییزدانیان🕊
#شهیدسیدعلیکاظمی🕊
#شهیدعلیاصغرحیدری🕊
#صبحتون_شهدایی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
27.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرودی زیبا دروصف امام خامنه ای
اللهم احفظ امام زماننا و سیدنا و مولانا صاحب الامر و الزمان
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای باالقرآن
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
روزے شهید میشے
که تو گلزار شهدا
بیشتر از شهر
رفیق داشته باشے ... !
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
D1738640T13358424(Web).mp3
8.3M
#کتاب_صوتی 🎧
📗دستےڪههرگزازسینهجدانشد!
فصل ❺❶ #پایان
#شهیداحمدعلینیری🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نورا صدا زدن هایش ....... نفسم تنگ میشود .
🌱قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند .
باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم
+چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه .
کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم
+سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟
عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو .
دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود .
چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم
_سلام نورا خانم !
با دیدن سجاد هول میکنم. سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم .
سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند .
بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم
+از کی اینجایید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد .
_تازه رسیدم
فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم .
دیگری خبری از رنگ پریدگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . که در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود .
چند قدمی عقب میروم
+با اجازتون من دیگه میرم
_اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام
لبخند تصنعی میزنم
+نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم .
سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
همانطور که از او دور میشوم میگویم
+خدافظ
_یاعلی
.
.
.
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر
و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا ندارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به درخواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت!!
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود.عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دستی به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با ناامیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان میدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکند و جدی میگوید
_خوشبختم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی1948
معبرشهادت چیه
🎙روایتگری حاج حسین یکتا درباره شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
زیارتنامه شهدا🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
🕊یادشهدا باصلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
کافیست صبــح که چشمانت را باز میکنی ،
به شهــدا سلام کنی...
صبــح که جای خودش را دارد ،
ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود . . .
📎سلام ،صبـحتون شهـدایـی🌺
لشکر۱۴امام حسین علیه السلام،جاده اهواز ابادان
شهرک دارخویین
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹ما همان نسل جدیدیم که ثابت کردیم
🌹 درره عشق جگر دارتر از صد مردیم...
🌹 سالروز شهادت حاج حسن تهرانی مقدم و۳۸همرزم شهیدش(شهدای اقتدار) را گرامی میداریم.
✍️رهبر انقلاب: شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود من 25-26 ساله ایشان را از نزدیک میشناسم. همت خیلی بلندی داشت، افقهای خیلی بلندی را میدید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. یک مدیر طبیعی بود، درس مدیریت هم نخوانده بود، اما واقعا یک مدیر بود
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
محضر فرمانده معظم کل قوا حضرت آیت الله عظما خامنهای
عشق مائی
سرباز کوچک شما سرتیپ پاسدار حسن مقدم
(دستخط سردارشهید #حسن_تهرانی_مقدم برای #مقام_معظم_رهبری)
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷سرود اقتدار( آژیر )
🌷تقدیم به روح مطهر پدر موشکی ایران سرلشگر شهید حاج حسن طهرانی مقدم
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند . باصدایی لر
✔️قسمت ۱۱۳
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکند و جدی میگوید
_خوشبختم
شهروز بی توجه به او خطاب به من میگوید
_فکر نکن نمیفهمم از اون پسره امل خوشت اومده ، خوب یه ملتو سر کار گذاشتی . اول که من اینم از هم دانشگاهیت .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
علیرام با تعجب من را نگاه میکند ، منتظر پاسخ است . این نگاهش را دوست ندارم .
شهروز از عمد جلوی علیرام گفت تا مجبور شوم جوابش را بدهم و نتوانم سکوت کنم .
نقاب خونسردی را به صورتم میزنم
+چقدر راحت تهمت میزنید و آبروی دیگرانو میبرید
راهم را کج میکنم که بروم اما شهروز با صدای بلند میگوید
_کجا میری ؟ باید با من بیای
ترسم را پنهان میکنم
+چرا باید باهات بیام ؟
پوزخند میزند
_نترس نمیخوام بدزدمت شهریارم تو ماشینه
نگاه گنگم را که میبیند ادامه میدهد
_خونه ما دورهمی ، بهت زنگ زدن جواب ندادی مجبور شدیم بیایم دنبالت
از طرفی به حرف اعتماد ندارم ، از طرفی دیگر جلوی علیرام نمیتوانم مخالفت کنم .
با توجه به حرف هایش و زنگ های مادرم احتمال دروغ گفتنش کم است اما ممکن است شهریار در ماشین نباید .
مجبورم بروم ، فوقش اگر شهریار در ماشین نبود سوار نمیشوم .
به سمت علیرام بر میگردم تا خداحافظی کنم که با چهره سرخ شده اش مواجه میشوم . حالش خیلی خراب است . نمیتوانم تشخیص بدهم علت اصلی عصبانیتش چیست . سر تکان میدهم
+خدافظ
به سختی از میان دندان های قفل شده اش زمزمه میکند
_خدا نگهدار
برمیگردم و پشت سر شهروز به راه می افتم . خدا میداند که علیرام چه فکر هایی راجب من کرده است . مطمئنم به سراغم میاید تا از من توضیح بخواهد .
شهروز به روبه رو اشاره میکند
_ماشین سر کوچه پارکه
سر تکان میدهم و به راهم ادامه میدهم .
بعد از مدتی ، سکوت را میشکند
_وقتی تلفونتو جواب ندادی گفتم میام دنبالت ولی شهریار سریع گفت خودش میاد دنبالت ، با اینکه تازه از سر کار اومده بود و خیلی خسته بود ولی قبول نمیکرد که من بیام دنبالت . من قبول نکردم گفتم خودم میام دنبالت ، چون شهریار خسته بودم مامانمم حرفامو تایید میکرد . شهریارم مونده بود چیکار کنه ، از ترس ابنکه بلایی سرت نیارم پاشد دنبالم اومد
و بعد پوزخند صداداری میزند و ادامه میدهد
_معلوم نیست چی راجب من بهش گفتی که اینطور رفتار میکنه . الانم به زور راضیش کردم تو ماشین بمونه
با آرامش میگویم
+من چیزی بهش نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده
و در دل ادامه میدهم
اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد