eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 باید مراقب قلب‌ها باشیم! آنها خیلی زود غبار می‌گیرند. راه دل،چشم است.آنہا را که پوشاندی،قلبت باز خواهـد شد و نظاره‌گر وجـه‌الله خواهی بود..✨ -شہیدجوادمحمدی🦋 https://eitaa.com/piyroo
🕊•° خواب (س) رو دیده بود بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از گذشتی ما هم شهیدت میکنیم. موقعی که داشت میرفت سوریه بهم گفت: سید برام حضرت رقیه بخون گفتم نمیخونم، داری میری حسین هااات، گفت از بچه هام دل کندم، روضه می خوندم های های میکرد. 💌.• هر خانمے ڪہ چادر بہ سر ڪند و عفت ورزد، و هر جوانی ڪہ نماز اول وقت را در حد توان شروع ڪند، اگر دستم برسد سفارشش را بہ مولایم امام حسین (ع) خواهم ڪرد و او را دعا مے ڪنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالے قرار گیرد. 🌷 هدیه محضر همه شهدا صلوات .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱قسمت ۱۲۲ همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم . _نه میبینم که سلی
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۳ لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید . نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد _ان‌شاالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم . با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود _عروس رفته گل بچینه . عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید +عروس زیر لفظی میخواد خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند.گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد.گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است.بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید _برای بار سوم میگویم. دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی دربیاورم ؟ چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم +با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند . نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند . نگاهم را به سجاد میدوزم . دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند . باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام . حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم . برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم . سجاد نگاهم میکند . دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم . خاله شیرین تور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد _بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم . خاله شیرین خطاب به ما میگوید _الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه هر دو دست به دعا بلند میکنیم . در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم . سجاد انگار چیزی به یاد می آورد _یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم . لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست . چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم . قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم . همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید _مبارکه ، دینتون کامل شد لبخند میزنم و تشکر میکنم . سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند . این صمیمی بودنشان را دوست دارم بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم . قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند . من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم . نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم . سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود _چادر مشکی نیاوردی؟ نگاهش میکنم +چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم . لبخند میزند و سر تکان میدهد _خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه . لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم .از حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم . سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم +چیزی شده ؟ سر تکان میدهد _۳ تا خبر خوب دارم لبخند مهربانی میزنم +خب بگو _هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کن گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم +پس ماشین عمو محمود کو ؟ سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد _حتما رفتن دیگه با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم +پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند _ما قراره با اون بریم نگاهش به ماشین می اندازم +اون که ماشین .....
تازه منظور سجاد را متوجه میشوم . با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم +ماشینو تحویل گرفتی ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد _بله و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند .در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند _بفرمایید . نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم .سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود . قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند . چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد .بلاخره لب باز میکند _این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نمیاد، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم . لبخند میزنم و سر تکان میدهد . سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد . نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد . گنگ سجاد را نگاه میکنم +جواب آزمایش سرطانه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید _آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد . برای چند لحظه مغزم قفل میکنم . چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم . بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد .بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند . سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند _چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی . کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم . اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند . +اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد . انقدر خدا خوبه نمیدونم ..... گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم . سجاد مدام دلداری‌ام میدهد و سعی میکند آرامم کند . بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم . دستی به چشم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم +خبر خوبه بعدی چیه ؟ لبخند میزند _این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بالاخره دارم عضو سپاه میشم . لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش . _میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟ هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم. بی اختیار خنده ام میگیرد . سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند .جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم .سر برمیگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود . آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند . فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد . از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند . چقدر سجاد برایم شیرین است .حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد . سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است . همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد . گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر .گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند . . . . نفس نفس زنان از خواب میپرم . دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم . این پنجمین بار است
این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم . حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند . بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم . نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم . نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم . ۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند . حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده . در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام . پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم . میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهیدی که بعد از شهادتش مهمان علیه السلام بود...💔 🎙حاج‌حسین کاجی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامتی ارمغانِ سلام است! و تـــو جلوه‌ی تمام و کمالِ سلام! سَلامِ بر سلام؛ نورٌ علیٰ نور است برای آنان که به تلالؤ پسِ پرده‌ات نیز، دلگرمند سلام بر تـــو حضرت صاحب دلم؛ https://eitaa.com/piyroo
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
_حاجی؛ کاش‌‌مـاهم‌مثل‌شما وسط‌ِگرفتاری‌هـامون‌به‌جای‌ناامیدۍ‌، یہ‌لبخند‌‌میزدیم، و‌بـااطمینان‌میگفتیم؛ یقینا ڪله خیر((: https://eitaa.com/piyroo
▪️هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روی قلبش ، روی پارچه حک شده بود: "السلام عليك يا فاطمة الزهرا" ▫️همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد. هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو می‌گرفت و به لباسش می‌دوخت. ▪️كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. ▫️حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا سلام الله عليها به پايان می برد. https://eitaa.com/piyroo
✍ _بیشترین مطلبی که از احمد آقا می شنیدیم ، درباره خودسازی بود. احمد آقا گفت: بچه ها ، کمی به فکر اعمال خودمان باشیم..... بعد ادامه داد: بچه ها ، حداقل سعی کنید سه روز از گناه پاک باشید ، اگر سه روز مراقبه و محاسبه اعمال را انجام دهید ، حتما به شما عنایاتی می شود عارف شهید ...🌷🕊 📚منبع : کتاب عارفانه ، چاپ ۱۳۹۶ ، ص۸۲ https://eitaa.com/piyroo
🌷 شهیدحمیدآقا 🌷مربی ورزش رزمی بود. بهشون گفتم حمیدآقا هدفت از ورزش چیه؟ گفت یه ورزشکار مومن باید آماده باشه تا اگه آقا صاحب الزمان اومد از نظر سلامتی و سربازی ایشون در جبهه حق علیه باطل آماده باشه.. شهیدمدافع حرم 🌷 هدیه صلوات ✨ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••••﴿﷽﴾•••‌•-🕊⃝⃡ 🌱چنان زندگی کن که کسانی که تو را می‌شناسند و خـــدا را نمی‌شــناسند، به واسطه‌ی آشنایــــی با تو، با خـــدا آشنا شوند..! -شَـهیدمصطفـیٰ چمـران 『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』 • • https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۳ لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر
🌱🌷قسمت ۱۲۴ از ادامه شروع به خواندن میکنم ✍«....از این حرفا بگذریم، میدونم آدم خوبی نیستم، میدونم آدم بدی هستم، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم. به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی، هم پدرت.یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علیارقم میل باطنیم میگم، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم .آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم، همش برام سخت بود، خیلیم سخت بود. هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود.فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم.» نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم .پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست . چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد . نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ، ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم . تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم . با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم . با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم 📲_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من میخندم و پیام را مجزا میخوانم . معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است . برایش شروع به نوشتن میکنم 📲_چرا این وقت شب بیداری ؟ چند لحظه بعد پاسخ میدهد 📲_خودت چرا این وقت شب بیداری ؟ داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم . وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد .اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی . بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست . با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم ۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم.این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .روز بسیار قشنگی بود .بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند . بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند . آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم . ۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند . از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم . . . . از در دانشگاه خارج میشوم . سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد . با دقت نگاهش میکنم . دقیقا ۲ماه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است.معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری‌اش رنگ پوستش باز شده است . لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیدن به سجاد صدایی متوقفم میکند _خانم رضایی . جرعت سر برگرداندن را ندارم .در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است . علیرام چند قدمی دورتر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند . سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود . آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود . از ما دور تر می ایستد و مدام کلافه دست در موهایش میکشد . علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود _سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم . با تن صدای پایینی میگویم +نه همسرم هستن متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند _شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
بی آنکه سر بلند کنم میگویم +یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم . این آقا هم که الان همسر منه یکی دیگه از پسر عموهام هست . واقعا ببخشید که مجبور شدم دروغ بگم علیرام انگار حالش خوب نیست . نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است . نگاهش را به زمین می‌دوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید _کاش زودتر گفته بودین دستی به ریش های منظمش میکشد _من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم . بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید .امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند . نگاهم را به رفتنش میدوزم . با صدای سجاد تازه به خودم می آیم _این پسره کی بود ؟ سر برمیگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟ دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند . +یکی از بچه های دانشگاه بود بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید _چیکارت داشت ؟ بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم . ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم +قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود. منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه . حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی . بهش گفتم همسرمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت . نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند _خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم . . . . در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم . +بیا بشین هردو با هم روی تخت مینشینیم . نگاهم را به سجاد میدوزم . در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند . انگار در فکر عمیقی فرو رفته . +به چی فکر میکنی ؟ نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند . کلافه دستی به صورتش میکشد _میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم . ابرو بالا می اندازم +خبر بدیه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد _اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه . میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است . این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد . +خب بگو دیگه . نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد _میگم ، چند لحظه صبر کن . +زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم . سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد . نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
_میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟ آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم +خاله شیرین اجازه داده ؟ سر تکان میدهد _هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده . دستی به موهایم میکشم . برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم. مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد . سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند _ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟ ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه . مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟ خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده ....... کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد . فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم +این بی انصافیه، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم . تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم . بی اختیار بغض میکنم . سجاد با لحن ملایمی میگوید _ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم . حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه . بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی . برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن . کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید _ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو . فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره . از روی تخت بلند میشود . حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد . فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم . سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت