📸تصاویری از مقام معظم رهبری در مرقد امام خمینی(ره)
#عکس
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایمان وطن شده ای
و ما به حکم دوست داشتنت
ممنوع الخروج گشته ایم....
چه شیرین است محدودیت هایی که به #تو ختم می شوند...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#مراقب_غذایت_باش که افکارت میشود
#آیت_الله_بهجت:
علمای سابق بسیار از غذای حرام اجتناب داشتند. خدا میداند که غذا چقدر در #ایمان و #کفر و #اعمال_خیر و #شر_انسان دخالت دارد.
📚 در محضر بهجت ج۱
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
آرزویَـم را
شهـادت مینویسم !
تا گذرت بر من بیوفتد آقـا ...
حضور امام خامنهای
صبح امروز ۹۷/۱۱/۱۰
گلزار شهدای بهشت زهرای تهران
در آستانه دهه فجر انقلاب اسلامی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 41
#فصل پنجم
خداییش اینا مهمتر نیست آیا؟
اینکه آدم اعتقاداتش محکم باشه و تقلیدی نباشه؟
امیدوارم از حرفام ناراحت نشیدا...
سه تا سوال ازت بپرسم کلا مغزت هنگ میکنه و نمیدونی چی جواب بدی و به راحتی شک میکنی...
واقعا خیلی بده نتونی از اعتقاداتت دفاع کنی...
میدونی چرا آدما نمیرن دنبال شبهاتشون ؟
بخاطر ترسه...بخاطر ترس از سوال پرسیدن...شایدم غرورت اجازه نمیده...
شایدم میترسی مسخرت کنن...
باور کن خیلی چیزارو از دست میدی...
اینجوری اعتقاداتت دووم نداره...
نماز خوندنتم از سر عادت میشه...
میدونم...ممکنه بگی : رضا سرم درد گرفت...کلی سوال تو ذهنم ایجاد شد...
من درکت میکنم...
منم قبلا همین بودم...
ولی واقعا کم نیاوردم و برای رشد اعتقادات خودم سال 95 وقت گذاشتم.
شاید بگی رضا چجوری به برای شبهاتم جواب پیدا کنم ؟
جوابش دست خداست...
خدا هدایتت میکنه .
تو فقط بخواه که جواباشو پیدا کنی ...
خدا هدایتت میکنه.
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 42
#فصل ششم
یه چیزی بگم بهت ؟
سعی کن زیاد رو خودت حساب باز نکنی.
☑️
زیاد من من من نکن...
تو فقط وظیفت اینه که به الهاماتت عمل کنی و مسیری که خدا برات داره طراحی میکنه رو بیای.
رو عقلت زیاد حساب باز نکن که بخوای مسیری که خدا برات طراحی کرده رو تحلیل کنی...
عقل مگه چیه؟
همش تجربیاتته دیگه...
سعی کن زندگیتو وقتی دست خدا سپردی انقد دل دل نکنی که هی به خدا بگی :
چجوری ..مگه میشه؟ نه نمیشه...
این چیزاش به ما ربطی نداره...
اگه اینارو میگی چون رو خودت حساب باز کردی و به خدا قلبا اعتماد نداری...
لطفا تو کار خدا دخالت نکن و بذار اهسته آهسته هدایتت کنه...
وقتی رو خودت حساب باز میکنی دیگه نمیذاری خدا هدایتت کنه...
وگرنه اگه رو خودت حساب باز کنی اینجوری خیلی زجر میکشی...و همیشه ترس داری..
🌹هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
🌹آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
🌹هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
🌹رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
مولانا
یاد خدا بیامرز مرغ عشقام افتادم...
😢
دو تا مرغ عشق داشتم ۱۵ تا شده بودن.... هی تخم میذاشتن هی جوجه میاوردن...
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم/ شوخی سیدحسن نصرالله با مردم اسرائیل #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*هر سربازی
در جیبهایش
در موهایش
و لای دکمههای یونیفورمش ؛
زنی را
به میدان جنگ میبرد.
آمار کشته های جنگ ...
همیشه
غلط بوده است !
هر گلوله
دونفر را
از پا در میآورد ... سرباز ...
و دختری که در سینهاش میتپد ...*
#همديگرو_دوست_داشته_باشيد 😌
#زندگي_همين_لحظه_هاي_نابه 😉
#همين_و_دگر_هيچ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
متنی تامل برانگیز درباره شهدا
ارزش خوندن داره
تا حالا فک کردی داستان کدوم شهید جذابتره یا ادم رو بیشتر متحول میکنه؟؟
بد نیست یه دور لیست پایین رو ببینی
گاهی واقعا انتخاب سخته مگه نه ....؟
🚩شهيدی که تمامی زندگیش با حضرت زهرا سلام الله علیها پیوند خورده بود و حتی شبیه مادرسادات شهید شد
👈 شهید محمدرضا تورجی زاده
🚩 شهیدی که نشانی قبر خود را داد
👈 شهید حمید (حسین) عرب نژاد
🚩شهیدی که قرضهای یک نفر را داد
👈شهید سید مرتضی دادگر درمزاری
🚩شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت
👈 شهید محمدرضا شفیعی ۱۴ ساله
🚩شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت
👈 شهید محمودرضا ساعتیان
🚩شهیدی که در قبر خندید
👈 شهیدمحمدرضا حقیقی
🚩شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند
👈 شهید عباس صابری
🚩شهیدی که روز تولدش شهید شد
👈 شهید سید مجتبی علمدار
🚩شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد
👈 شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی
🚩شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید
👈 شهید علیرضا حقیقت
🚩شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست
👈شهید نادر مهدوی
🚩شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است
👈 شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله
🚩دو شهیدی که پیکرشان هنگام نبش قبر سالم بود
👈شهید بهنام محمدی از دوران دفاع مقدس و شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد
🚩شهیدی که سیدحسن نصرالله سخنرانی خود را با نام او نامگذاری کرد
👈شهید احمد علی یحیی
🚩شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد
👈 شهید سیداحمد پلارک
🚩شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت
👈شهید رجبعلی غلامی از افغانستان
🚩شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
👈 شهید علی اکبر دهقان
🚩شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد
👈 شهید بروجعلی شکری
🚩شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود
👈 شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز
🚩شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" ایرانی بودنش محرز شد
👈 از شهدای گمنام هستند
🚩شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود
👈ایشان غواص بودند دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند
🚩شهیدی ک چشمهاشو در قبر باز کرد
👈شهیدعلی اکبر صادقی
🚩شهیدی که مرگ رو به اعضای بدنش مژده داد
👈شهید چمران
🚩شهیدی که شب قبل از شهادت لباس نو پوشید و گفت به دیدار خدا میره
👈شهید علم الهدی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#جنگ_نرم
می گفت: جنگ نرم مثل
خمپاره ۶۰ میمونه، چون نه صدا داره, نه سوت!
فقط متوجه میشی که دیگه رفیقت نه مسجد میاد
نه هیئت...
🍃😔
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
می خواست بره ...
بچه ها منتظرش بودن
انگار می دونست
این دفعه برگشتنی نیست !
اضطرابِ خداحافظی
با مــادرش را داشت ...
فکر میکرد الان قراره بشنوه ؛
که پســرم زود برگرد !
من رو تنـها نذار و
زود به زود بهم زنگ بزن و ....
بالاخره دلش رو
زد به دریا و رفت جلو ؛
پیشِ آیینه و قرآنِ مادرش
منتظر شنیـدن شد ...
که یه دفعه مــادر گفت :
« خداحافظ پسرم ؛ سلام من رو
به حضرت زهـرا (س) برسون »
#مادران_شهید_پرور
#یا_فاطمة_الزهرا
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#یا_فاطر_بحق_فاطمہ
بہ روضہ ڪار ندارم...
زمین ڪمے لیز اسٺ
خدا ڪند ڪه
ڪسے مادرش زمین نخورد...😭
#مادرمـ..😔💔
#کوچه
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#شهیدانھ{🌹}•°
نگآهٺ ࢪآ↶
ٺَحࢪیم نَڪُنـ
ڪِه بَࢪآے↜ࢪِسیدݩ
•°← بِھ ࢪُوح°🌈
فَقط یڪ¹ هِمَٺـ💚|•°ڪآفیسٺـ•
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پـنـجــم
کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش شده بود. سرم را از روی فرمون برداشتم. پیشانیم خراش عمیقی برداشته بود.
انگار به شدت با یک تیره برق برخورد کرده بودیم.
نگاهم به سمت محمد حسین که به سختی تلاش میکرد در ماشین را باز کند چرخید. فضای داخل ماشین خفه کننده بود ناخوداگاه احساس حالت تهوع به تمام وجودم دست داد و با صدای بلندی گفتم:
_این در لامصبو باز کن دارم بالااااا میارم م...
قبل از اینکه حرف هایم تمام شود با لگد جانانه ی محمدحسین در باز شد. به سرعت به طرف در سمت من آمدو در را باز کرد.
همانطور که همه چیز دور سرم میچرخید سعی کردم روی پاهایم بایستم.
صدایش را میشنیدم:
_حالتون خوبه؟
نگاهی به چهره اش کردم. زخم های روی صورت او از من وخیم تر بود.
سر تکان دادمو به سمت درختی رفتم و آرام نشستم.
دقایقی گذشت و من سعی داشتم با خانه تماس بگیرم اما انتنی وجود نداشت.
نا امید موبایل را به گوشه ای پرت کردم و به محمد حسین خیره شدم.
نمیفهمیدم داخل آن ماشین بد اقبال به دنبال چه میگشت. همانطور که سرش داخل ماشین بود گفت:
_ شرمنده اگ میدونستم اینجوری میشه عمرا سوارتون میکردم. اصلا نباید سوار این ماشین میشدید باید اینجور اتفاقا رو پیشبینی میکردم.
با بغضی که بخاطر نگرانی خانواده ام در دلم نشسته بود گفتم:
_حالا چیکار کنیم؟
وقتی جوابی نشنیدم دوباره گفتم:
_با شمامااااا
انقدر درگیر بود که باز هم جوابی نداد. با عصبانیت از جا بلند شدمو به سمتش رفتم. با شدت مشتم را به سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_چی از جون این ماشین میخواین؟
سرش را بیرون اورد. رو به رویم ایستادو چادری را به سمتم گرفت و گفت:
_چادرتون.
تازه متوجه شدم که چادر سرم نیست. حسابی خجالت کشیدم و با لپ های سرخ شده چادرم را از دستش گرفتم و سرم کردم.
دوباره سرش را داخل ماشین کرد. دنبال چه میگشت معلوم نبود. دوباره به روی سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_ حالا من چیکار کنم؟ به خونوادم چی بگم؟
کلافه سرش را بیرون اورد و گفت:
_ای بابا. اون با من حلش میکنم.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
_منتظر هلی کوپتری! امدادی چیزی هستیم؟
خندیدو گفت:
_هلی کوپتر؟ خانم مگ تو عملیات ضربه مغزی شدی ک منتظر هلی کوپتری؟ زنگ زدم امیر بیاد دنبالمون!
امیر نامزد دوستم زینب بود و انگار همکار این اقا! یعنی شوهر خواهر محمد حسین میشد.
با ذوق گفتم:
_بگید زینبم بیاره!
_مگ داریم میریم پیکنیک؟
فقط قصد داشت بلاخره یک جوری مرا تخریب کند. چشم غره ای رفتمو رویم را برگرداندم.
کنار جاده ایستاده بود و با موبایلش ور میرفت خلاصه هر کار میکرد که فقط در کنار من نباشد. انگار من جزامی چیزی داشتم. بهتر!
با اینک وضعیت خوبی نداشتم و مدام به خانواده ام فکر میکردم اما امنیت و ارامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شاید دلیلش وجود آن پسر فاصله گیر بود.
با صدای بلند گفتم:
_خدا هر چی آدم مشکل درست کنه کچل کنه!
متعجب به سمتم برگشت. چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:
_چیه؟ حالا حتما منظورم شما نبودی که...
دوباره رویش را برگرداند! اتفاقا منظورم دقیقا خود خود او بود...
در همین حین ماشینی کنار محمد حسین ایستاد. وقتی پیاده شد امیر را دیدم.
کمی باهم حرف زدندو بعد محمد حسین به سمتم برگشت و گفت:
_لیلی خانم نمیخواید تشریف بیارید؟
از جا بلند شدمو به سمتشان رفتم
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
🌹رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـشــم
سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین نگاه میکرد.خواست چیزی بپرسد که محمدحسین گفت:
_بعدا برات میگم...
سوار ماشین که شدند امیر همانطور که ماشین را روشن میکرد گفت:
_لیلی خانم شما اینجا چیکار میکنید؟
هر دو سکوت تحویل دادیم.او هم تصمیم گرفت حرفی نزند.
میان راه که بینمان کاملا سکوت حاکم بود ناگهان امیر با صدای بلندی گفت:
_ای بابا قضیه چیه خب من مردم اینجا به منم بگید.
محمد حسین با عصبانیت نفسش را بیرون دادو گفت:
_هیچی بابا! من لیلی خانم و یه جایی دیدم چون شب بود گفتم با ماشین من بیان بعدم که تصادف شد دیگ. الان زنده شدی الحمدلله؟دو دیقه زبون به دهن نمیگیری امیر!
_تصادف که نبوده..کار خودشون بوده دیگ نه؟
_حالا بعدا حرف میزنیم.
خیلی رک گفت که من مزاحمم!با نارحتی پرسیدم:
_اقا امیر خبری از خونه ما ندارید؟
_نه والا شاید باورتون نشه ولی اصلا زینب امروز به من زنگ نزده..
چشم هایم گرد شدو گفتم:
_مگ میشهههه؟ شما ک 24 ساعت موبایل دستتونه!نه باورکردنی نیست!
محمد حسین هم خندید و گفت:
_میگم امروز بعد مدتی یه کاریو درست انجام دادی تو اداره نگو زینب بهت زنگ نزده!
امیر چهره اش مظلوم شدو گفت:
_اههههه حالا همتون من 👇
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
تظر بودید تیکه هاتونو بندازیدا!اقا محمد حسین ایشالله خودت گرفتارش میشی میفهمی من چی میکشم
محمد حسین با خنده سری از رو تأسف برای امیر تکان دادو رویش را به طرف پنجره کرد.
وارد کوچه مان که شدیم چشم هایم 4 تا شد. بابا جلوی در خانه ی محمد حسین بودند و زینب و خاله مریم مادرشان هم همچنین!
محمدحسین به سمتم برگشت و گفت:
_نگران نباشید درستش میکنم.
تا با ماشین ما مواجه شدند چشم های هر 4 نفر گرد شد.
پدرم بسیار تعصبی و همچنین عاشق خانواده اش بود. و مطمعنا تا حالا هزار بار مرده و زنده شده بود.
محمد حسین و امیر پیاده شدند. بابا با اخمی که به پیشانی نشانده بود به سمتشان امد.من همچنان داخل ماشین با نگرانی نگاهشان میکردم.
محمد حسین چیزی به پدر گفت و بعد باهم به گوشه ای رفتند تا حرف بزنند.
ناگهان با ضربه ای که به شیشه ی ماشین خورد به خود امدم و با لب خندان زینب مواجه شدم. در را باز کرد و من مثل مرده ها سلام دادم.
_سلام به روی ماهت.چیشده لیلی؟ پیشونیت زخمی شده؟تصادف کردین؟ اصلا تو چطور از ماشین امیر سردراوردی؟میگم..
پشت سر هم حرف میزد.با عصبانیت به پیشانیش زدم و گفتم:
_اهههه چقدر حرف میزنی مامانم کجاست؟
_راستی بدو بیا تو حیاط ما تا مامانت خدایی نکرده از بین نرفته!
به سمت حیاط دویدم. مامان روی تخت داخل حیاط نشسته بود و گریه میکرد. خاله مریم هم سعی داشت اب قندی را دهانش بچپاند.تا نگاه مامان به من خورد با چشم های گرد شده و پر از اشک بلند شد. به سمتش رفتم.
خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که اغوشش امان نداد.
_کجا بودی دختر دلم هزار راه رفت. نمیگی من از نگرانی سکته کنم اخه؟
_شرمنده اگ اینجوری سفت منو نچسبی همرو برات میگم مامان جان.
خاله مریم به سمتمان امدو گفت:
_لیلی جان تصادف کردین؟
_اره یجورایی...
_ پیشونیت زخمی شده باید...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نه چیز خاصی نیست.زود حل میشه.
بابا با یک یاالله وارد حیاط شدو گفت:
_خب دیگ خانما تشریف ببرید خونه. مریم خانم ببخشید مزاحمت ایجاد کردیم.
_نه خواهش میکنم خداروشکر که همشون سالم برگشتن.
بعد خداحافظی مامان جلوتر رفت. اما مگر زینب دست از سر من برمیداشت.
خواستم از در بیرون روم که با محمدحسین مواجه شدم که داهل میشد اصلا متوجه وجود من نشد.خواست در را ببندد که پایی لای در پیدا شدو مانع بسته شدن در شد. وقتی در را باز کرد با چهره ی خندان امیر مواجه شد.
محمد حسین سری از رو تأسف تکان دادو گفت:
_اقا چرا نمیری خونت! چرا از صبح تا شب اینجا میپلکی؟؟؟
_ای بابا! میخوام با زنم خدافظی کنم!
_لازم نکرده من از طرفت خدافظی میکنم به سلامت!
_ببین محمد حسین داری بین منو زنم فاصله میندازی!
_نه این کار بین شما دوتا غیرممکنه! برو دیگ خدافظ!
محمدحسین سعی داشت در را ببند امیر در همان حالت داد زد:
_زینب خانم خدافظ! این داداشت اخرش میزنه طلاق مارو میگیره!
در را بست و وقتی برگشت نگاهمان بهم گره خورد.
از جلوی در کنار رفت و وقتی من به سمت در رفتم گفت:
_من با پدرتون صحبت کردم. مشکلی نیست. خدافظ
به سمتش برگشتم و گفتم:
_اره ماشالا شما تو قانع کردن و زدن حرفای قشنگ استادین اون از کلانتری اینم الان. ممنون.
مدام سعی میکردم بخوابم. اینور شو! آنور شو!به سقف زل بزن!
نمیشد ک نمیشد. یعنی فکر او اجازه خوابیدن نمیداد!
حسابی مرا در خماری غرق کرده بود! به آن مرد چه گفته بود که رضایت داد؟ چگونه با بابا که در اینجور شرایط ها غیر قابل کنترل است حرف زده.
چرا انقدر مبهم بود؟ حرف هایش؟ رفتارهایش؟ نگاه عجیبش ک هیچوقت به سمت من نبود!
اصلا برایم قابل درک نبود.
#ادامه
_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
چه میکنند این دهه هفتادی ها
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🍂🍂🍂
🌹بسمـــ رب الشهدا🌹
سلام علیکم سروران گرامی
روایتگری شهدایی قسمت 221
👇👇👇👇
4_5922462075266794931.mp3
3.94M
روایتگری شهدایی قسمت 221
موضوع: #حاجات_مهم
(قابل توجهی کسانی که میگن #شهدا حاجتم رو ندادن و باهاشون قهر کردم)
سخنران: حاج آقا محرابیان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞
مدیر کاروان حج بود. چند مرتبه از زیر گیت بازرسی رد شد و هردفعه دستگاه بوق کشید. مسؤول مربوطه اومد وحکم کرد تمام لباس هاشو دربیاره. اما باز هم...
گفت:این جنایت صدام شماست،به خاطر ترکش های تو پشتمه. همون جابود که بهش لقب آهنین دادند.
🇮🇷شهید بهرام گل آور
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
شهید بزرگوار حاج بهرام گل آور،بسان گل چهره ای زیبا و بشاش و ملیح داشت که لبخندی بر زیبایی و شادابی و ملاحت آن می افزود و حکایت از روح آرام و مطمئن و ایمان او می نمود، و در کنار او بودن به انسان لذت آرامش می داد.
حاج بهرام درسال های دفاع مقدس به لحاظ رسالتی که بردوش گرفته بود به نبرد با دشمنان بعثی کافر در جبهه های دفاع مقدس شجاعانه و باعزمی راسخ مبارزه و نبرد کرد.
🇮🇷شهید بهرام گل آور
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
سردار شهید حاج بهرام گل آور فرماندهی گردان ۱۴ صاحب الزمان (عج) رسته مهندسی رزمی جهاد سازندگی گیلان را بر عهده داشت که عاشقانه جهاد کرد و دردوران دفاع مقدس شهید شد.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🌹طبق روال شبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهادگر شــــ🌹ـــهید بهرام گل آور
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
و سلامتی رهبر عزیزمان...
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
#التماس_دعای_فرج
#سلام_من_بر_شهدا_وامام_شــ💔ــهدا
#سلام_بر_شهید_والامقام_بهرام_گل_آور
#سلام_بر_شهدای_بجنورد
#سلام_بر_شهدای_بندر_انزلی
#التماس_دعای_شهادت
#شبتون_شهدایی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo