به حق حضرت زهرا (س)
اگر تا به حالا نبخشیدی ام
بزرگی کن و روز آخر ببخش....
گناهان فرزندها را بیا
دمِ آخری جانِ " #مادر"ببخش
🔸بیائید همه باهم در شب و روز و آخر ماه شعبان با توسل به ساحت مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها اذن ورود به میهمانی خدا را بگیریم. #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4_6050690127775138980.mp3
8.5M
🔘 #آشتی_با_امام_زمان_عج❤️
@piyroo
👌 این فایل ارزش صدها بار شنیدن را دارد...
﷽
یا عباس ابن على(ع)❤️
تمام شبکه های دنیا مجازی! است . .
و من در این هیاهوی مجازی،
دلم را تنها به حقیقت
" شبکه های ضریح تو " گره زده ام ❤️
@piyroo
🔊📞اولین تلفن بی سیم توسط خدا اختراع شدوخداوند نام《دعا》رو برایش انتخاب کردکه هیچوقت انتنش نمیره ونیازی یه شارژنیست!
🌷چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، بگو كه من نزديكم و به نداى كسى كه مرا بخواند پاسخ مىدهم. پس به نداى من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند.(بقره آیه186)
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
.
| #منافق_کیست؟!!
✍🏻 امام سجاد علیه السلام فرمودند:
۞⇦منافق نهی میکند و خود نهی نمیپذیرد
و به آنچه امر میکند، خودش عمل کننده
نیست؛
۞⇦چون به نماز ایستد، به چپ و راست مینگرد؛
۞⇦چون رکوع کند، خود را به زمین میاندازد
(بعد از رکوع کامل نمیایستد و به همان
حال به سجده میرود)؛
۞⇦چون سجده کند، مانند پرندگان نوک به
زمین میزند (سجده آرام و کامل نمیکند)
و چون بنشیند، نیم خیز می نشیند؛
۞⇦چون شب شود با اين كه روزه نداشته،
دائم به فكر خوردن غذاست
۞⇦و در هنگام روز با آن كه شب زنده دارى
نكرده، همّ و غمّش خوابیدن است؛
۞⇦اگر سخنى به تو گويد، دروغ باشد و اگر
به تو وعدهاى دهد، #خلف_وعده كند؛
اگر به او اعتماد كنى و امانتى به وی
سپارى، به تو #خيانت كند و اگر با او
مخالفت كنى، پشت سرت بدگويى نماید.
📚 الأمالی (شیخ صدوق)، ص ۴۹۴
........................................
● @piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸☘️🌸☘️🌸☘️🌸
آخرین روزشعبان هم در حال اتمام است 🌙
ان شالله درماه جدید؛ ماه برکت، ماه نور✨
تمام دعاهاتون مستجاب🌸🍃
لحظه هاتون پرازشادی🌸🍃
وسرشارازخیروبرکت باشه🌹
🌼🌧🌼🌧🌼🌧🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استوری ویژه اینستاگرام
🎥سلام رهبر انقلاب به شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیستم...🌷🕊
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_بیست_و_یکم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند عاقد تا برگه ها را دید گفت: این که برای ازدواج فامیلی شماست منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذراندین
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: مگه این همون نیست؟ من فکر می کردم همین کافی باشه تا این را گفت در جمعیت همهمه شد خجالت زده به حمید گفتم: می دونستم یه جای کار می لنگه اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم این همه مهمان دعوت کرده بودیم مانده بودیم چه کنیم بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شود تا اینکه به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش های عقد دائم خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند احساس عجیبی داشتم صدای تپش قلبم را می شنیدم زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد حمید چشم هایش را بسته بود دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد طره ای از موهایش روی پیشانی ریخته بود بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوش تیپ ترین مرد روی زمین می آمد قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین گل را چیدم گلاب را آوردم وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید عروس خانم وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگ تر ها بله.
بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد شبیه آدمی که از یک بلندی پایین افتاده باشد به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم.
بعد از عقد حمید از بابا اجازه گرفت حلقه را به انگشتم انداخت حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی عکس گرفتن هم حال خوشی داشت موقع عکس انداختن با اینکه محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم اهل فیگور گرفتن هم نبودیم در تمام عکس های من و حمید ثابت هستیم تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی که داخل عکس هستند یکجا خانواده حمید یکجا خانواده خودم یکجا خواهرهای حمید....🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیست_
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_بیست_و_دوم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم حمید که خیلی خجالتی بود من هم تا انگشتش را دیدم کاملا پشیمان شدم آنجا فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد موتور یکی از دوستانش خراب شده بود حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود با اینکه پدرم دایی اش می شد ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید منتظر بود همه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید ما هستیم به زن دایی کمک می کنیم و کارها رو انجام میدهیم من که در حال جا به جا کردن وسایل سفره عقد بودم گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده مریم گفت آخه داداش فردا میخواد بره همدان ماموریت سه ماه نیست با تعجب گفتم سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الان خودمو برای نبودناش آماده کنم وسایل را که جا به جا کردن و همه مهمان ها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود این دو تا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند که انگار الان از کارخانه در آمده است خودش هم که ادعا داشت شوماخر است راننده فرمول یک جوری میرفت که اب از آب تکان نخورد
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم که کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمار تو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته خانم زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت و نماز مان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون امدم حیاط امامزاده را که تا ته رفتیم از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم.
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت حمید جلوتر از من که راه می رفت قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه جا تاریک بود ولی اصلا نمی ترسیدم....🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo