🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و چهارم:
هیتر برقی و چای داغ
چای برای ما در اسارت یه کالای اساسی و حتی پزشکی بود. روزی یه بار و بعدازظهر یه سطل چای به هر آسایشگاه داده میشد که به هر اسیر نصف لیوان سهمیه میرسید. چای از اونجا برامون اهمیت داشت که شام همیشه آبگوشت با گوشت یخ زده بود و از وقت تقسیم تا صرف اون حدود دو تا سه ساعت فاصله داشت به طوری که خصوصاً زمستونا، یه لایه چربی غذا رو میگرفت. صرف این شام که از رو ناچاری بود باعث مریضی بچهها، خصوصاً ابتلا به اسهال میشد و یه نصف لیوان چای گرم روی این غذا تا حد زیادی از این مرض پیشگیری میکرد. ولی چای هم مانند شام سرد میشد و خاصیتش رو از دست میداد. بچهها میومدن رو سطل رو با چند تا پتو می پوشوندن که حداقل خیلی سرد نشه و قابل خوردن باشه. کم کم عده ای دست به یه ابتکار عمل جالب زدن و اون ساخت هیتر برقی با امکانات خیلی ابتدایی بود.
ساختن هیتر به این صورت بود که با کمک کارگرایی که برای بیگاری به بیرون اردوگاه برده میشدند، مقداری سیمِ برق بصورت قاچاقی وارد اردوگاه میشد و بچهها هم به بهونۀ جلوگیری از شکسته شدن سطلای آب، اونا رو دور سطلا میپیچوندن. شب که نگهبانا درها رو می بستن دو نفر رو کول هم سوار میشدن و دو سر سیم ها رو بصورت قلاب در آورده و به سیم های سقف آسایشگاه وصل می کردن و به دو سر سیم دو تکه قاشق روحی شکسته که یه قرقرۀ لاستیکی وسطشون بود مینداختن داخل سطل. دو سه دقیقه بعد، سطل چای جوش میشد و بچه ها تا ماهها با این وسیله چای داغ میخوردن و تا عراقیا میومدن سریع سیم رو می کشیدیم و سریع دور سطلا می پیچوندیم. چن بار که عراقیا سرزده میومدن و میدیدن بخار داره از سطل بلند می شه با تعجب میپرسیدن چکار میکنید چای تا این وقت داغ میمونه؟! و ما هم می گفتیم: تعداد زیادی پتو دورش میپیچیم و نمیزاریم بخار خارج بشه و چای داغ می مونه! سری تکان می دادن و میرفتن.
چند بار که بچه ها با عجله سیم رو کشیدن، برق اردوگاه اتصال کرد و قطع شد. آخرش شک کردن و از طریق یکی از جاسوسا فهمیدن علت قطع برق چی بوده و سیمها رو جمع کردن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
.
شیعیان ما را در مواقع نماز امتحان
ڪنید و ببینید رعایتشان در مورد
خواندن نماز چگونہ اسٺ.
#امامصادق_
#نمازاول_وقت
#التماس_دعای_فرج ✨🌸
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
| بذارید رنگین کمون هفت رنگ #خدایی تو دلتون تجلی کنه...
نه این #عشقای الکی...
نه این رنگای الکی که با یه آب بارون پاک میشه میره!
رنگ خدایی به دلاتون بزنید...
یه تیپ و یه دست بشید مثل شهدا...
#رفیق_خدایی_پیدا_کنید...🌿
#حـاج_حـسین_یـکتـا🍀
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
27.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #شبهای_پر_ستاره
حاج حسین یکتا
قسمت اول
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
25.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #شبهای_پرستاره
قسمت دوم
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
47.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #شبهای_پرستاره
قسمت سوم
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
حاج احمد آرام دستش را بالا آورد و به انتهای افق اشاره کرد و گفت:
بسیجی، آنجا انتهای افق است...
من و تو باید پرچم خود را در آنجا در انتهای افق برافرازیم. هر وقت پرچم را آنجا زدی زمین، آن وقت بگیر و راحت بخواب؛ ولی تا آن وقت نه...!🌱
#حاج_احمد_متوسلیان 🙃
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۲۷
بعد هم دم گرفت:(عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!)😭
موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل تا حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) راهی نبود, پیاده 🚶می رفتیم .
حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم.
حال وهوای حرم حضرت زینب《سلام الله علیها》 را شبیه حرم امام رضا(علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍
بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجداموی, خرابه شام,محل سخنرانی حضرت زینب《سلام الله علیها》👌
هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت. از محمد حسین سوال کردم:( کجا به لبای امام حسین 《 علیه السلام》 چوب خیزان می زدن?) ریخت به هم
گفت: ( من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت !) گاهی من روضه می خوندم , گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهنم . یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است. تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش روضه می خواند.
حال خوشی داشت. به محمد حسین گفتم:
(برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم ?)
به قول خودش :(تا آخر بازار ما رو بازی داد!)
کوتاه بود ولی پر معنویت.
به حرم که رسیدیم , احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم✋
¤¤¤
ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی .
دکتر گفت:(مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه.
باید استراحت مطلق داشته باشی.)
دوباره در یزد ماندگار شدم . می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش , می گفت:
( می رم بیابون) شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه.
می گفت:(عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور! از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی.) دکتر ممنوع السفرم کرده بود. نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد.
یواش یواش به من می فهماندند ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می شد .
مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد:
آب به ریه ش میره!
اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه!
الان باید سزارین بشی
دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت:( شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه) چند تا از پزشکان گفتند:
( می توانیم نامه بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی)
👈 ادامه دارد.
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
از این اخلاق روحالله خیلی خوشم میومد.
هیچ وقت قسم نمیخورد. 👌
برای تاکید روی حرفش، فقط میگفت:
« راست میگم »🌹
به نقل از: یکی از دوستان
شهید مدافع حرم
شهید روح الله قربانی🌸
شهادت خوب است ولی تقوا بهتر
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo