eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
📸اختصاصی کانال حاج قاسم ای علمدار برو خدا نگهدار... امروز مراسم تشیع سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی کرمان ارسالی کاربران کانال https://eitaa.com/piyroo
20.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| این یک داستان متفاوت است ... (20مگابایت) | نسخه با کیفیت 🔺 صحبت های سیدحسن نصرالله در رابطه انتقام محور مقاومت https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیفیت انتقام به بیان خود شهید قاسم سلیمانی... #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
^^| بسم‌رب‌العشق..♡ ● رمان ِ: .. 》 از زبان‌حلما‌سادات: آبجی یسنا ! آبجی یسنا پاشوو ! با صدا زدن های حلما همراه با گریه از خواب بلند شدم.. گفتم : چرا گریه میکنی آجی جون ؟ چیشده ؟ نکنه مامان چیزیش شده ؟ کو مامان ؟ دیدم منو با کمی خنده و گریه نگاه میکنه و زیر لب میگه : برو بیرون.. با سرعت رفتم بیرون با دیدن فرد جلو روم ، با دست و پایی شکسته و عصا به دست ، فردی که از صورتش مشخص بود خیلی بهش سخت گذشته و محاسنش خاکی شده بود... آری پدرم بود... بابا محمدم.. به طرف پدرم رفتم .. جلویش ایستادم .. چشمانم پر اشک شد . چشمانش پر اشک شد..♡ طبق عادت بچگیم دستی بر روی محاسنش کشیدم.. و پدرم را در آغوش کشیدم... آغوش کشیدم و گریه کردم.. گفتم : بابایی چرا انقد دیر؟ نگفتی از بی خبری دق میکنیم؟ بابایی چیکارت کردن ؟ لعنت به این داعشی ها !! نگاهی به چشمانم پدرم انداختم و گفتم : همیشه بهت گفتم که مبادا چشماتو بارونی ببینم.. پدرم گفت : چطوری حلما بابا.. ماشالا مثل همیشه یه ریز حرف زدی و نزاشتی من حرف بزنم... لبخندی زدم و به پدرم گفتم : بابایی چقدر شکست خوردی .. یکهو صدای یسنا اومد که با کمی خنده به بابا میگفت : بابا یادت رفت که من ته تغاریم؟ پس من چی؟؟ پدرم خندید و هر دویمان را بغل کرد.. به مادر نگاه کردم. چشمانش برق میزد.. تمام ستاره های آسمان را در چشمانش میتوانستی صید کنی..👀 با پدرم رفتیم و روی مبل نشستیم و بعد چندی از پدر پرسیدم : بابا چرا این همه وقت ما رو بیخبر گذاشتی ؟ چرا حداقل به دوستات نسپردی به ما خبر بدن؟ پدرم گفت : توی عملیات یا زینب توی دمشق ما برای کسب اطلاعات از عملیات های داعش به شکل داعشی ها دراومدیم و به عنوان نفوذی وارد گروهشون شدیم.. این عملیات خیلی طول کشید و اگر به شما زنگ میزدم ، ردمو میزدن و میفهمیدن ایرانی هستم .. گفتم : راستی بابایی از عمو حسین چه خبر؟ از زهرا دخترش شنیدم که عمو حسین هم با شما بوده ... عمو حسین دوست صمیمی بابام بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم.. بابام سرش رو پایین انداخت و گفت :.... ... ✍🏻| بانوی‌دمشقی https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
^^| بسم‌رب‌العشق..♡ ● رمان ِ: #ازعشق‌تادمشق ○ #پارت‌اول.. 》 از زبان‌حلما‌سادات: آبجی یسنا ! آبجی ی
● رمان ِ: .. گفت : عمو حسینت شهید شد...😔😭 و زد زیر گریه.. تو شوک حرف بابا بودم.. باورم نمیشد چیزی که بابام میگفت رو... همون لحظه یسنا گفت : زهرا اگه بفهمه چه حالی بهش دست میده... با بغض گفتم : بابایی پیکرش چیشده ؟ چرا هیچکس خبر نداره ؟ با گریه گفت : پیکرش رو تیکه تیکه کردن و آتش زدن نامردا... 🥀 نتونستم جلوی گریم رو بگیرم .. اشکام مثل ابر بهار ریزش میکردن.. مادر اشاره ای به ما زد که باباتون خستس و ما بریم که استراحت کند... .. دو روز بعد.. از زبان یسناسادات : جلوی آیینه ایستادم روسری ام را لبنانی بستم چادرم را سر کردم و نگاهی به حلما کردم که آماده شده بود و با کلافکی به من نگاه میکرد😅 گفتم : چیشده سادات بانو؟ گفت : یسنا جان میخوایم بریم نماز جماعت هاا نمیخوایم بریم جشن مولودی😐 گفتم : خب باشه مگه چی شده حالا؟ گفت : هیچی. فقط الان صدای مامان در میاد.. هنوز حرفش تمام نشده بود صدای مامان اومد که منو حلما صدا میزد و دعوت به رفتن میکرد.. با حلما به بیرون از اتاق رفتیم و سوار ماشین شدیم.. بابام صدای مداحی را کمی بیشتر کرد .. مداحی منم باید برم ، آقای نریمانی در حال پخش شدن بود.. زیر لب تکرار میکردم .. منم باید برم ، آره برم سرم بره.. باز گفتم : کاش من هم پسر بودم و به سوریه میرفتم... کاش.. ولی ما آفریده شده ایم برای جنگ نرم ..همراه با چادرمون... صدای پدرم مرا از فکر و خیالاتم در آورد .. گفت : یسنا .. چقدر کم حرف شدی بابا... متوجه لحن شوخی پدر شدم ولی با لحنی جدی و از ته دل گفتم : نبود بابام این کارو باهام کرده... پدرم نگاهی از آیینه بهم انداخت .. غم رو در چشمانش دیدم😞 پشیمان شدم که چرا همچنین حرفی رو به پدر زدم.. ولی دست خودم نبود.. حرف دلم بود. یک لحظه دلم پیش فرزند های شهدا رفت ... چگونه با غم نبود پدرشان زندگی میکردند؟. .. ... ✍🏻| بانوی‌دمشقی https://eitaa.com/piyroo
🌹 ➖همرزم سپهبد شهید سردار سلیمانی: 🔶حاج قاسم، در عملیات‌ها همیشه جلوتر از سربازان بود!! فرماندهی که هیچگاه به سربازها نگفت بروید 🌀همیشه خود جلو می‌افتاد و پیش می‌رفت و به رزمندگان می‌گفت بیایید ✍ حاج قاسم همیشه پیشقدم بود و فرمانده ی «بیا»بود نه «برو» 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۵۱ انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بد
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۲ شب🌌 سختی بود. همه خوابیدند 😴اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام های تلگرامیش را بخوانم. رفتم داخل اتاق در 🚪را بستم. امیرحسین را سپردم دست مادرم. حوصله هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل می شدم. وای خدای من, چقدر پیام فرستاده بود یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چندین روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم. جنگ چیز مهمی نیست, مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری. شق القمری, معجزه ای, تکه ی ماه🌙/ لا حول ولا قوه الابالله. خندیدی وبر گونه تو چال افتاد, از چاله در آمد دلم ❤️افتاده به چاه دوستت دارم, بگو این بار باور کردی😍 عشق در قاموس من از نان شب هم واجب تر است دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست😍,آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست👌 تو نیم دیگر من نیستی تمام منی! تنها این را می دانم که دوست داشتنت, لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازدو عشقت💞 ذره ذره ی وجودم را👌 مرا ببخش وبا لبخندت یهو بفهمان که بخشیده ای مرا, که من هرگز طاقت گریه ات😭 را ندارم! بهش فوش دادم قبل از رفتن. خیالم را راحت کرده بود. گفت: ( قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم💔, چه برسد به حالا که امیر حسینم هست. اصلاً نمی شه. مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می کرد: ( اگر شهید 🌷نشی می میری) ولی نه به این زودی. غبطه خوردم. آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمی دانم🤔 بخاطر ایام محرم بود, یا چیز دیگری. هیئت بسیار دارم. روضه های گوشی ام.... این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر 🌷گذاشت. وقتی می میریم هیچ کس به داد ما نمی رسد, الّاحسین《 علیه السلام》😍 ای مهربان تر از پدر ومادرم حسین《علیه السلام》👌 پیامام به دستش نمی رسید نمی دانستم گوشی اش 📱کجاست. ولی برایش نوشتم: ( نوش جونت. دیگه ارباب خریدت دیدی آخر مارک دار شدی) 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
... امشب همرزمان شھیدت به صف ایستاده اند تا به استقبال تو آیند و به آغوش بکشند رفیق دیرینه‌ِشان را... لبخند های و خنده های که به شوخی میگوید : دیدی حاجی؟ دیدی بالاخره شمام شھید شدین؟ آغوش پرمھرِ و لبخندش ، درست مثل لحظات قبل از شھادتش. بعده سال ها انتظار به جمع رُفقای شھیدت پیوستی و خوشحالی ، اما اینجا سخت به تنگ آمده‌است که چه رسمی‌ست خدایا " رفقا رفتند و من ، باز هم جامانده ام " امـّا حکمت این است ، بمانیم و بجنگیم و بگیریم خون شما را💔... بغض آقا را💔... دلِ شکسته ملت ایران را💔 برایمان أَمـِنْ یـُجیب بخوان ... أَمـَنْ یـُجیب بخوان برای دل هایی که طاقت سنگینی این داغ را ندارند... برای فرزندان شھدایی که دوباره شده اند🥀... ... خبر شھادتت قلبمان را که نه ، کمرمان را شکست.. امّا خیالت راحت ، ما درس ایستادگی و مقاومت را از خودت آموخته‌ایم و راهت را ادامه می‌دهیم تا مبادا لحظه ای مولایمان تنھا بماند .. به بغض شکسته رهبر قسم تا آخرین قطره خونِمان می ایستیم تا بداند روزی خواهد رسید که از و فقط یک اسم ذلت بار میماند👊 🖤 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت457 ♥️این سخنان #امام_خمینی(ره) را ببینید و بشنوید، مثل اینکه همین امروز و برای حاج قاسم #سلیمانی گفته شده... #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
شهيد فرزان ضابطي در سال 1340 در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد و از اوان کودکي با الله اکبر خو گرفت همان شعاري که درست بيست سال بعد با آن شعار به جهاد برخاست دوران کودکي در محيط آرام خانواده با تربيت اسلامي آشنا شد شش ساله بود که در مدرسه ابتدايي شرف به تحصيل مشغول شد . در اين دوران اصول اخلاق را از خانواده و هم از مدرسه آموخت و بکار گرفت وي پس از گذراندن دوران راهنمايي و آموزش قرآن در اين دوره در جلسات قرآن هفته اي يکبار که خودش در منزل ترتيب داده بود شرکت فعال داشت پس از آن وارد دبيرستان اسلامي جهرم گرديد در اين هنگام رشد فکري او به شهود ديده مي شد و از همين زمان بود که خود را شناخت و از محيط اطراف خود آگاهي يافت و به فعاليتهاي مذهبي خود افزود و همين سالها يعني سال 56 برابر بو با جرقه انقلاب اسلامي به رهبري امام . وي از اولين کساني بود . که اين حرکت را خوب شناخت و رهبري آنرا خوب درک کرد و خود را کاملاً وقف انقلاب نمود در آنروزها سخت به نشر  و انتشار بيانيه هاي امام و عکسهاي امام مي پرداخت تا آنجا که مي توانست در اختيار مردم قرار مي داد و خلاصه تا آخرين لحظات پيروزي انقلاب لحظه اي از خروش نايستاد و با پيروزي انقلاب در 22 بهمن و تسخير پادگان آموزشي جهرم به حفاظت از پادگان مشغول بود و در خرداد سال 59 ديپلم گرفت و تيرماه همين سال به عضويت جهاد سازندگي جهرم در آمد و شروع کار برادر شهيدمان در واحد فيلم کميته فرهنگي بود و پر خروش و مصمم براي نشر و اشاعه فرهنگي انقلاب اسلامي به دور دستترين روستا ها سر مي زد و از خصوصيت بارزش اين بود که کمتر  حرف مي زد و بيشتر مي انديشيد و کار مي کرد در همه امور انقلاب پيشقدم بود در امور مذهبي و ديني کوتاهي نمي کرد هميشه تبسم بر لب داشت با صداي بلند صحبت نمي کرد و تلاشش بر اين بود که فرهنگ انقلاب اسلامي را قبل از همه برخورد حاکم کند و بعد بر ديگران . شهرام جهاد سازندگي را به علت مواجه شدن با سربازي ترک کرد وي در  دوران سربازي انجمن اسلامي پادگان را فعال کرد و با بسياري از مظاهر طاغوت و اخلاق غير اسلامي بناي مخالفت و لجاجت گذاشت تا اينکه سرانجام عده اي جلوي فعاليتش را گرفتند روزي جلو همه سربازان با لحني قاطع و  بلند فرياد مي زد اگر اسلام حد و مرز نمي شناسد من موظفم که تکليف شرعي خود را انجام دهم و اين مقارن بود با شروع جنگ و حمله کفار بعثي به خاک وطنمان و فرزان داوطلبانه از پادگان آموزشي به جبهه شتافت و در آنجا نيز دست از ارشاد و تبليغ و نشر عقايد اسلامي برنداشت و در جبهه نيز با تشکيل کتابخانه ،نماز جماعت و ديگر مراسم معنوي غذاي روحي ديگر يارانش را فراهم کرد صبحها قبل از همه اذان مي گفت و بچه ها را به نماز فرا مي خواند به دعاي کميل علاقه خاصي داشت و با شنيدن حتي کلمه اي از آن سيل اشک به گونه هايش سرازير مي شد فرزان در آخرين مرخصي که به جهرم آمد با همه بچه ها خداحافظي ابدي کرد و از همه حلال بودي طلبيد انگار که مي دانست به ملا اعلا خواهد رفت و روز دوم ارديبهشت ماه سال 1360 در حمله تپه هاي الله اکبر خون سرخش به خون حسين عليه السلام  عجين گشت و آرام و خندان دعوت حق را لبيک گفت و آرزويش شهادت را رشيدانه در آغوش گرفت و صبح آنروز بدنش را خون آلود بر شن هاي داغ الله اکبر در حاليکه روي سينه اش تصوير امام خميني بود پيدا کردند و چنان لبخندي بر لب داشت که عاشق به معشوقه هنگام وصال دارد . روانش شاد و شهادتش رهگشاي جهادمان باد .   https://eitaa.com/piyroo