eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺﷽🌺 آقازاده بود. پسرِ 😎 نه جایی می‌گفت که پدرش چه کاره است، نه از پدرش می‌خواست که برای ورود به کمکش کند. ۲ سال طول کشید تا از راه معمول وارد سپاه شد. روحیه‌اش در مقایسه با بعضی از های امروز عجیب و خاص بود. بله هنوز هم هستند کسانی که پیشه می‌کنند و می‌شوند محبوب خدا ... مانند مدافع حرم https://eitaa.com/piyroo
پوستر ویژه روز قدس و سالروز آزادسازی خرمشهر فوروارد با لینک کانال https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
آن قدر کوچک بودم که هرچی به بابا ننه ام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند😕.چسبیدم به پدرم که الّاوبالله بایدبروم جبهه.آخر سرکفری شد و فریادزد:😣 «به بچه که رو بدهی سوارت میشه. آخرتو نیم وجبی میخواهی بری جبهه چه گلی به سرت بگیری.»🧐دست آخرکه دیدمن مثل کنه به اوچسبیده ام روکردبه طویله مان وفریادزد: «آهای نورعلی،بیا این را ببرصحرا و تا مخوردکتکش بزن 😢وبعدآن قدر ازش کاربکش تا جانش دربیاید!😨»قربان خدابروم که یک برادرغول پیکر بهم داده بودکه فقط جان میداد برای کتک زدن. 😮یک بار الاغ مان راچنان زدکه بدبخت سه روزصدایش گرفت😐!نورعلی حاضر به یراق، دویدطرفم ومرابست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زدکه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم🙁 . چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم🤩 و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.😌 روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.🤭» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.🚶‍♂ درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم😓. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم🍵 و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!🤨» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!🤩» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم درخانه جاماند!🤣 https://eitaa.com/piyroo
2.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠امسال اولین روز قدسی است که حاج قاسم در کنارمان نیست 🎥 فاتحه خوانی رهبر معظم انقلاب برای سپهبد شهید قاسم سلیمانی https://eitaa.com/piyroo
🔺از روزی که فهمید توجه نامحرم را به تیپ و ظاهر خودش جلب کردهـ 🔺با یه تغییر از این رو به اون رو شد..! آقا ابراهیمِ هادی و میگماا :) 🔺مجازی و حقیقی نداره..! 🔺ماها این روزا چیکار میکنیم..،؟ 🌱 ! https://eitaa.com/piyroo
4.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗓سی روز با قرآن روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان 99 🔴تلاوتی بسیار شنیدنی از شیخ محمود الحان سوره مبارکه شمس 🚢ناوشکن جماران_بوشهر ۱۳۹۱ https://eitaa.com/piyroo
✅وقتی که شهدا دخترم را شفا دادند: یادآوری این موضوع هم من را آزار میدهد. سال 87 بود. 18 سال داشت و با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد. دخترم رو میگویم. خدای من! چه لحظات سنگینی بود. نمی توانستم این غصه بزرگ رو تحمل کنم. عزیزترین هدیه خداوند به من و همسرم‌، جلوی دیدگانمان داشت آب می‌شد. حتی تصورش غمگین کننده است. تمام راه‌ها را رفته بودیم. در نهایت نظر پزشک‌ها این بود که برای مداوا باید به خارج از کشور اعزام بشود. کشور آلمان رو باز به توصیه پزشک انتخاب کردیم و رایزنی‌های اولیه هم انجام شد.  این روزها تقریباً همه همکارانم در سازمان بهشت زهرا(س) به خصوص آنهایی که با من تو یک اتاق و یک ساختمان کار می‌کردند مشکل من و خانوادم رو می‌دانستند، هرکسی به هر نحوی که می‌شد همدردی و همراهی می کرد و سعی داشت به من روحیه بدهد. یک روز خیلی اتفاقی آقای صادقی‌فر مسئول بخش اجرایی سازمان را دیدم. آن روز اتفاقاً از روزهای قبل خیلی حالم بدتر بود. صادقی فر حالت اضطراب و نگرانی رو در من دید کمی من را آرام کرد و روحیه داد. با آقای صادقی فر خداحافظی کردم و گفتم: من را دعا کنید. رفتم به اتاق کارم و روی صندلی پشت میزم نشستم. ساعت انگار گذر زمان رو فقط به من نشان می داد! تلفن زنگ زد، دو ساعتی از آمدنم به اتاق می‌گذشت و من متوجه نبودم بی اختیار گوشی رو بر داشتم. آقای صادقی فر بود. گفت: بعد از اینکه شما رو آشفته حال دیدم خیلی فکر کردم. یک پیشنهاد دارم. بیا همین الان بر و قطعه 24 سر مزا ر شهید "جهان آرا" و از خداوند به واسطه ایشان حاجتت رو بخواه، تقاضا کن که واسطه بشود و شفای دخترت رو از خداوند بگیرد. من فقط گوش می‌کردم باورش سخته ولی گوشی رو گذاشتم و بلند شدم. این بار انگار می‌دانستم چه می‌کنم و چه می‌خواهم. خانم سیادتی یکی از همکارام رو همراه کردم  و رفتیم قطعه 24 گلزار مقدس شهدا و قبر شهید محمد جهان آ را. وای که بر من چه گذشت، آن‌لحظات و دقیقه‌ها. آنچه در دل داشتم خالی کردم و گفتم و گفتم! بی حال و بی اختیار برخاستیم و برگشتیم‌! نمی‌دانم چند ساعت با جهان آرا صحبت کردم و چه می‌خواستم فقط یادم هست که دیگر نمی‌توانستم با کسی صحبت کنم و چیزی بگویم. غروب شد و من به خانه رفتم. فقط چند روز گذشته بود که خدا دخترم رو شفا داد. خدایا شکرت، نمی‌خواهم در پایان چیزی بگویم،  کسی که این خاطره رو می‌خواند خودش قضاوت می‌کند. خدایا شکرت! https://eitaa.com/piyroo