eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
←😅→ ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود روی زمین افتاد و زمزمه می‌کرد دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش داشت آخرین نفساشو می‌زد ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری با لبخند گفت: از مردم کشورم می‌خوام وقتی برای خط کمپوت می‌فرستند عکس روی کمپوت‌ها رو جدا نکنند. گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو. با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ♥️🌱 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
آن قدر کوچک بودم که هرچی به بابا ننه ام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند😕.چسبیدم به پدرم که الّاوبالله بایدبروم جبهه.آخر سرکفری شد و فریادزد:😣 «به بچه که رو بدهی سوارت میشه. آخرتو نیم وجبی میخواهی بری جبهه چه گلی به سرت بگیری.»🧐دست آخرکه دیدمن مثل کنه به اوچسبیده ام روکردبه طویله مان وفریادزد: «آهای نورعلی،بیا این را ببرصحرا و تا مخوردکتکش بزن 😢وبعدآن قدر ازش کاربکش تا جانش دربیاید!😨»قربان خدابروم که یک برادرغول پیکر بهم داده بودکه فقط جان میداد برای کتک زدن. 😮یک بار الاغ مان راچنان زدکه بدبخت سه روزصدایش گرفت😐!نورعلی حاضر به یراق، دویدطرفم ومرابست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زدکه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم🙁 . چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم🤩 و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.😌 روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.🤭» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.🚶‍♂ درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم😓. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم🍵 و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!🤨» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!🤩» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم درخانه جاماند!🤣 https://eitaa.com/piyroo
😁 شب جمعه بود... بچه ها جمع شده بودن تو سنگر برای دعای کمیل🍃 چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت:) 💔 یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن...ثواب داره _آخه الان وقتشه؟😐 بزن اخوی...بو بد میدی🤢...امام زمان نمیاد تو مجلسموناا☹️ بزن به صورتت کلی هم ثواب داره😇 بعد دعا که چراغارو روشن کردند💡 صورت همه سیاه بود😶 تو عطر جوهر ریخته بود...😂 بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند👊🤕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |.•💖️|‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 https://eitaa.com/piyroo
؎خنده‌حلالツ🌱 🗯 قبلِ‌عملیات بود، داشتیم‌باھم‌تصمیم‌مےگࢪفتیم اگرگیر افتادیم‌چطورتوی‌بےسیم به‌همرزمامون‌خبربدیم که‌تکفیریانفهمن. یھوشهیدمصطفی‌صدرزاده بلند گفت: اقا اگه‌من‌پشت‌،بےسیم گفتم‌همه‌چۍآرومه‌من‌چقدرخوشبختم :/ بدونیدکه‌تموم‌سرویس‌شدیم‌رفت .😐😂 💔" ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ https://eitaa.com/piyroo