eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
یک زیارت عاشورا،به نیابت ازیک شهید امروز به نیابت از 🌷 ♦️به نیت تعجیل در امر فرج ♦️سلامتی رهبرمون ♦️عاقبت بخیری همه ما ♦️وسلامتی همه عزیزان ودفع بیماری کرونا https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ﻭﺻﻴﺖ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺷﻬﻴﺪ: «بالاخره جنگ هم چیزی است که تمام می شود و لی بعد از جنگ هم ، جهاد هست و جبهه ادامه دارد و آنجایی که انسان وظیفة خداییش را انجام بدهد همانجا برایش جبهه است .»💔 🌹 https://eitaa.com/piyroo
🍃کاش می شد حال خوب را لبخند زیبا را، بعضی دوست داشتن ها را ❤️ خشک کرد... لای کتاب گذاشت و نگهشان داشت... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
پنجشنبه که می آید...🌷 باز دلتنگ شهیدان می شوم بی قرار یاد یاران می شوم یادآنانی که مجنون بوده اند تشنه اروند و کارون بوده اند 🌹شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده را یاد کنیم با ذکر یک صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره جدید از شهید آقامهدی ذاکر حسینی🌹 مرتضی عطایی موبایلش را گذاشت روی ضبط و گرفت جلوی مهدی ذاکرحسینی و گفت: خاطره‌ای که از قدیر و روح‌الله قربانی داشتی تعریف کن.😊 مهدی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم قدیر سرلک اولین شهید لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) بود. زودتر از همه‌ی ما به سوریه اومده و مدتی رفته بود پیش فرمانده تیپ حیدریون عراق. تو سابقیه اومد به ما سر بزنه. 😊 ۵۵ روز بود که سوریه بود. دستش تیر خورده بود چرک کرده بود اما حاضر نمی‌شد برگردد عقب. با ماشین اومد کنار گروهان ۱ ما. به من گفت: بچه هایی که روز تاسوعا داخل ساختمون رفته بودند، به من معرفی کن که وقتی برگشتم تو کار ازشون استفاده کنیم.☝️ اسم خودم و بچه‌ها رو برایش نوشتم. سرم رو بردم داخل ماشین که برگه رو بدم، قدیر به روح‌الله که کنارش نشسته بود گفت: اینم مثل خودته... اما من نفهمیدم منظورش از این جمله چی بود.🤔 نیم ساعت بعد از رفتنشون، یکی از بچه‌ها خبر داد که قدیر و روح الله شهید شدند.😔 شوکه شدم. به یکی از رفقا گفتم: دیدی چی شد؟! قدیر اسم مون رو نوشت و با خودش برد پیش خدا.»💔 مهدی ذاکر‌حسینی ۷ ماه بعد و مرتضی عطایی ۱۰ ماه بعد از شهادت قدیر و روح‌الله به درجه رفیع شهادت نائل آمدند...🌹 (به ترتیب در تصویر بالا سمت راست شهید روح الله قربانی🌹 سمت چپ شهید مرتضی عطایی 🌹 پایین سمت راست شهید قدیر سرلک🌹 و سمت چپ شهید آقامهدی ذاکر حسینی🌹) https://eitaa.com/piyroo
حجاب در قرآن؛ یکی از آیاتی  كه بر وجوب رعايت حجاب براى زنان در برابر نامحرمان ، دلالت صريح مى كند، آيه 59 سوره احزاب است كه مى خوانيم: اى پيغمبر! به همسران و دخترانت و بانوان مومن بگو: با روپوشها و روسرى ها و چادرها و جلبابها خود را بپوشانند. زيرا اين كار (چادر پوشيدن) موجب مى شود كه بهتر به عفت شناخته شوند، و مورد آزار و تعرض هوسرانان قرار نگيرند. (و اگر تاكنون خطا و كوتاهى از آنها سر زده توبه كنند، زيرا) خدا همواره آمرزنده، و مهربان است. اين آيه به اصل وجوب حجاب براى بانوان، تصريح نموده و در پايان به يكى از فلسفه هاى حجاب كه عدم آزار از ناحيه مزاحمها است اشاره كرده است. مى توان گفت: اين آيه در قرآن جامع ترين آيه در حفظ حجاب و حريم عفّت است، به خصوص با توجه به آيه قبل از خود، و آيه بعد كه شديدترين هشدارها را به متجاوزين حريم عفّت داده است. https://eitaa.com/piyroo
💠حاج اسماعیل دولابی ( معلم اخلاق ) می گفت: خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدمها را جذب می کند. مجذوب خودش می کند. 💠تار خدا، قرآن است .نغمه های آسمانی است . خیلی ها را از طریق قرآن جذب خودش می کند. 💠خیلی ها را با تور خودش جذب می کند. مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر 💠 تیر خدا همان بارهای مشکلات است . غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش می کند . اولیاء خدا برای این مشکلات لحظه شماری می کردند . 💠شیخ بهایی می گوید: شد دلم آسوده چون تیرم زدی، ای سرت گردم چرا دیرم زدی. از وقتی بلا و مصیبت به زندگی ام آمد ، فهمیدم من ارزش دارم. ولی گلایه دارم که چرا من را زودتر گرفتار نکردی. 💠سعدی هم می گوید: بزن سیلی و رویم را قفا کن. خدایا من را بزن چون زدن های تو ارزش دارد. پنبه را وقتی می زنند، باز می شود و سفید می شود و ارزش پیدا می کند. 💠 اگر کسی به گرفتاری ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی ماند.این گرفتاری ها باید زمینه امید ما را فراهم بکند. 💠گرفتاری ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی می رسد، ناراحت می شویم. این شیوه خداست! 📚کتاب مصباح الهدی(سخنان مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه) https://eitaa.com/piyroo
بخشی از وصیت‌نامه شھید ♥️.• اگرجنازه‌اۍاز من‌آوردنددوست‌دارم‌روۍسنگ‌قبرم‌بنویسید: "یازهـرا(س)💛" ازطرف من‌ازهمه فامیل‌حلالیت بطلبید. خدایاسختۍجان‌ڪندن‌رابرماآسان‌فـرما. درآخرین‌لحظات چشمان‌مارا به‌جمال‌یوسف‌زهرا(ع) منورفرما. خدایاڪلام آخرمارا یامھدۍویازهراقراربده. خدایادرقبـر،مونسم‌باش‌ڪه‌چراغ‌وفرش‌ومونسۍ به‌همراه‌ندارم. خدایاماراازسلڪ‌شھیدان‌واقعۍڪه درجوارخودت درعرش‌الھۍدرڪنار مولاحسین(ع) هستندقراربده. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب عروسی غیب شان زد، عروس و داماد. نگرانشان شده بودیم. از خانه که راه افتاد بودند بعد دو ساعت هنوز نرسیده بودند سالن. مهمان‌ها داشتند می رفتند که سرو کله شان پیدا شد. رفته بودند بهشت زهرا(س) سر مزار شهدا. برادر خانمش از دوست های قدیم جنگش بود. همان جا به خانمش گفت: " اینجا کنار قبر برادرت جای من است." https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتید، بی آنکه لحظه‏ ای تردید کنید... بی آن‏که لحظه‏ ای درنگ کنید...دررفتن یاماندن! بی آنکه،دلبستگی‏هایتان رامرورکنیدوآرزوهایتان را بارور... دررفتن،شتابی عجیب داشتیدودرماندن،اکراهی عمیق.مطمئن بودیدراه،درست است،ازجاده،از سفر،از...نمی‏ترسیدید. "فهمیده" بودیدآخراین جاده،دل کندن ازخاک،بلند شدن،اوج گرفتن وپرواز است. شمادرآتش جنگ،گلستان می‏دیدید؛یقین می‏دیدید که این‏گونه خلیل ‏واربه پیشوازرفتید،اما...آتش برای شما گلستان شد،آتش درهرم عشق شما سوخت... شما از دهانه تاریخ زبانه کشیدید، فوران کردید و بر سردشمن آتش باریدید. ازدلبستگی‏هادل بریدن،ازوابستگی‏هارهاشدن خیلی سخت است!بایدپای عشق بزرگی درمیان باشد.حتما بایدپای عشق بزرگی درمیان باشدوشمایقینااین عشق رافهمیدید.یقینامیان دل شماوعشق او،سروسرّی بود. برگزیده عشق بودید...که عشق انتخاب می‏کند،عشق گلچین می‏کند،عشق هرکس راسزاوارنمی‏داندوشما، سزاواربودیدکه رفتید؛که رفتن رابهترین ماندن دیدید، که رفتن،همیشه به معنای " رفتن " نیست. دررفتن، شتابی عجیب داشتیدودرماندن،اکراهی عمیق. گاهی مرگ،جاودانه‏ ترین زیستن است!وشما،چه خوب،این رازرافهمیدید! به راستی رازآن همه عشق چیست؟دلیل ازجان گذشتن چیست؟!جبهه باشماچه کرد؟!جنگ چه به روزدلتان آورد؟ ی خداحافظی آقاعلی اکبر، دردانه ی شهید جوادالله کرمی برسر مزار پدر 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✨حاج حسین یکتا: ✍گفت شب عملیات ستون غواصا به صف شدن زدن به اروند رود؛ نفر جلوییه طناب رو زیاده رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! گفت: «چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده!» بچه ها‼️ پشت رودخونه‌ی زندگی که گیر کردی تنها امام عصر هست که میتونه هُل بده تورو.. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
سلام از امشب با رمان زیبای داعش در خدمتتون هستیم 👇👇👇
✍️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت714 🎥 مادر شهید از اعراب خوزستانی در ملاقات با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: من و فرزندانم فدای شما.. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فرزند حاج محمد روز پنجم مهرماه سال 1347 در خانواده یوسفیان دیده به جهان گشود. پدر و مادرش نام این طفل را عطاءالله گذاشتند٬آینده درخشان این کودک نشان داد که اسم با مسمائی برای نامیدن او انتخاب شده است٬شهید یوسفیان در سن شش سالگی راهی دبستان شد و در مدرسه ابتدایی شهید ترابی مشغول تحصیل شد٬در کلاس او دارای هوش و استعداد خاصی بود و تا کلاس چهارم را بدین ترتیب خواند٬هنگامی که نهضت اسلامی ایران به اوج خود رسید با تعطیل شدن مدارس او که هنوز در سنین کودکی بود در کار کشاورزی به کمک پدر خودش شتافت و سال پنجم ابتدایی را در کلاس شبانه به پایان رسانید٬بعلت مشکلات مالی و نیاز به کمک او در گذران زندگی خانواده او مجبور به ترک تحصیل شد٬پس از آنکه به سنین نوجوانی رسید٬در فضای عطرآگین انقلاب اسلامی عاشق جبهه و جنگ شد و همانند سایرین جهت اطاعت از امر امام راهی جبهه های جنگ شد٬در سال1363در عملیات بدر شرکت کرد و پس از اتمام عملیات و پایان ماموریت خود به زادگاهش بازگشت و به کار کشاورزی پرداخت٬عشق به مکتب امام حسین(ع) و نیت او مبنی بر اطاعت همه جانبه از رهبرش باعث شد که دوباره به جبهه های جنوب عزیمت کند٬این بار با ایمانی استوارتر و شناختی عمیق تر وارد صحنه های نبرد شد٬پس از اعزام او به جبهه٬عملیات سرنوشت ساز والفجر(8) آغاز شد و شهید یوسفیان در چند مرحله از این عملیات شرکت داشت٬پس از اتمام این عملیات این شهید عزیز همراه چندتن از دوستان و همرزمانش در حمله ناجوانمردانه هواپیماهای عراقی به شهرک دارخوئین در تاریخ 1364/12/2 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.دشمن زبون که در صحنه های نبرد رویاروی با لشکر اسلام توانایی مقاومت نداشت پس از شکست مفتضحانه در خط مقدم جبهه های جنگ با توسل به سلاحهای پیشرفته اهدایی ابرقدرتها این جوانان عزیز را ناجوانمردانه به شهادت رساند.از خصوصیات بارز شهید عطاءالله یوسفیان خوشرویی و برخورد محترمانه و در نهایت ادب با خانواده و مردم بود٬با وجود کمی سن رزمنده ای شجاع و بی باک و در عین حال متواضع و دوست داشتنی بود.امید است خداوند توفیق ادامه راهش به دوستداران نظام جمهوری اسلامی عنایت بفرماید. 💠"قسمتهایی از " هدف و انگیزه من جهاد در راه خدا و خدمت به اسلام و جمهوری اسلامی بوده و تا پیروزی اسلام بر کفر ایستاده ایم و از هیچ ترس نداریم بجز خدا... نماز جمعه ها را هرچه با شکوهتر برگزار کنید و امام عزیز را تنها نگذارید و هر چه شدید زنده نگه داشتن اسلام و گرم نگه داشتن تنور جنگ... به فرموده امام خمینی: شهادت هدیه ای است از جانب خدای تبارک و تعالی برای آن کسانیکه لایق آن هستند.  https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄