eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
علیک یا ابا عبدالله یک زیارت عاشورا به نیابت از یک شهید امروز به نیابت از 🌷 ♦️ به نیت تعجیل در امر فرج ♦️ سلامتی رهبرمون ♦️ عاقبت بخیری همه ما ♦️ وسلامتی همه عزیزان و دفع بیماری کرونا 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت اول ❌⚫️ صدای پای قافله سالاری می‌آيد، كاروان نزدیک می‌شود، كاروانی كه رهسپار كربلاست... ❌⚫️ نمی‌دانم چرا هر چه از کربلا و حسین می‌گویند و می‌نویسند و می‌خوانند، باز تازگی دارد وغبار زمان بر آن نمی‌نشیند... چه رازی در این خون نهفته است که از تپش نمی‌افتد؟ یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است ❌⚫️ حسین در راه کربلا، که راه حق، مرد می‌طلبد، برای یاری حق، ترک سر و جان باید کرد... و چه زیبا گفته‌اند اگر با حسین در کربلا نباشی، هر کجا که می‌خواهی باش، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته، چه تفاوت؟ ❌⚫️ قصه، قصه عشق است، عاشوراست و شهيد شش ماهه، عاشوراست و دلهای لرزان و شكسته كودكان حرم، عاشوراست و زينب، عاشوراست و داغ برادر، عاشوراست و سرداری كه مشک بر دندان در راه خيمه های كودكان تشنه گام برمی‌دارد، عاشوراست و حبیب، عاشوراست و حر... اینجا عشق با تمام وجود خود را به نمایش گذاشته است، نمایشی که تا قیامت ادامه دارد... اینجا کربلاست، اینجا هنوز ندای هل من ناصراً ینصرنی در آسمان موج می‌زند و به دنبال لبیک من و توست... اینجا بوی سیب سرخ بهشتی می‌دهد... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى # کربلا_نماد_همه_تاریخ 🚩 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❌⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت اول ❌⚫️ صدای پای قافله سالاری می‌آيد، كاروان نزدیک می‌شود، كاروا
2️⃣ ❌⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت دوم ♦️▪️ سال دهم هجری حضرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم رحلت کردند، پنجاه سال بعد یعنی سال شصتم هجری یزید لعنت الله علیه به حکومت رسید، در این پنجاه سال خیلی انحرافات پیش آمد، کسی را به جانشینی پیامبر انتخاب کرده بودند که علناً مشروب می‌خورد و سگباز و میمون باز بود، عیاش و فاسد بود، و از این بالاتر اصلاً اعتقادی به اسلام نداشت، می‏‌گفت «لا خبر و لا وحی نزل» نه خبری بوده و نه وحی نازل شده، اصلاً منکر توحید بود، یک کافر به تمام معنی، در این پنجاه سال اصحاب پیامبر از دنیا رفته بودند، نسلی جدید آمده بود، نسلی که پیامبر را ندیده بودند، در این حین معاویه ملعون هلاک شد و یزید ملعونتر از خودش به خلافت رسید، یزید به تمام فرمانداران بلاد اسلامی دستور داد از مردم برای من بیعت بگیرید، اما فرمانش به والی مدینه متفاوت بود، به والی مدینه پیام فرستاد که خیلی به مردم مدینه کاری نداشته باش، فقط حواست به حسین ابن علی باشد، تو از او بیعت بگیر... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى دارد... 🌐نشر دهید🙏 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 اولین تصویر از شهید مدافع وطن منتشر شد 🔹 وی دو شب گذشته همزمان با شب اول در تهران در درگیری با اشرار و قاچاقچیان به درجه رفیع شهادت نائل گردید 🌷🌷🌷🌷🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
برادران حماسه آفرینم ، پاسداران و بسیجیان قهرمان ، سعی و کوشش خود را در میادین نبرد هرگز گم نکنید ، بر اعصاب و روحیه خود مسلط باشید ، عقل خود را بر احساس زودگذر چیره سازید و تنها به یاد باشید و به او پناه ببرید و به خدا توکل داشته باشید..... سردار خیبر 🚩 https://eitaa.com/piyroo
محمد در ۱۳۳۶/۳/۱۵ در شهرستان اسفراین ( خراسان شمالی ) متولد شد. پدرش مردی زحمتکشی بود که نصف عمرش را به دامداری و کشاورزی گذراند و محمد در ۱۰ سالگی او را از دست داد. محمد در ایام تحصیلی هم درس میخواند و هم کارگری می کرد تا کمک خرج خانواده باشد . با پشتکاری که داشت موفق به اخذ دیپلم شد و سپس به خدمت سربازی رفت و درجه دار شد . با توجه به گرایش های ضد رژیم پهلوی و با فرمان امام مبنی بر ترک پادگان و پیوستن به مردم ، تنها یک ماه از خدمتش باقی مانده بود که از پادگان فرار کرد و پس از پیروزی انقلاب مجددا به پادگان برگشت . با تشکیل سپاه عضو آن ارگان شد و به کردستان برای مقابله با منافقین و ضد انقلاب رفت . با شروع جنگ به جنوب رفته و به عنوان معاونت آموزشی و اطلاعات در چند عملیات شرکت و چند باری هم مجروح شد. سرانجام در ۱۳۶۵/۱۰/۲۰ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید.... سردار 📕 سایت نوید شاهد 🚩 https://eitaa.com/piyroo
❣ 🌷بااحتیاط لالہ‌ے ماراپیاده ڪن عباس جان، سہ سالہ‌ے ماراپیاده ڪن 🌷بااحتیاط بارحرم رازمین گذار زانوبزن وقار حرم را زمین گذار 🚩 https://eitaa.com/piyroo
4_5922450276991631716.m4a
4.49M
💠 ورود کاروان امام حسین به کربلا 🌹عزاداران سيدالشهداء عليه السلام اين روضه 👆👆👆👆 بسيار ارام و سوزناك است بعيد است كسي شرح حال حرم مولا را در كربلا بشنود و اشكش جاري نشود. اگر امكان داشت هر روز گوش كنيد. 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: هر کسی که پرچم سیاهی در ایام عزای جدم اباعبدالله علیه السلام بر روی در خانه اش یا بالای آن بگذارد، برای آن و عیال آن مادرمان حضرت زهراء علیها السلام صبح و شب دعا می‌کند. 📗 مقتل مبکی العیون ، صفحه ۱۱۱ 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 گنبد روشن در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراه‌مان آمده است. بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» 💠 باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» نگاهم در حدقه چشمانم از می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند :«امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» 💠 دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت :«سه سال پیش شوهرم تو تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟» 💠 دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه کرد :«می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه رو میده و عقدت می‌کنه!» 💠 نغمه از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و می‌خواند. پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید. 💠 عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد. پرچم عزای (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 💠 می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند. با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 💠 دیگر صدای ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای ، خلوت صحن و حرم را شکست... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. 💠 در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. 💠 پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار می‌کنی؟» 💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. 💠 خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. 💠 احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. 💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» 💠 به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» 💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
مرغِ دلم امشب بہ جنون سر دارد با عشق هوا و حالِ دیگر دارد آمد شبِ سوم شب بے باباها اے واے بہ حالِ هر ڪه دختر دارد 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت764 اگر کسی خودش را برای خدا خالص کند خدا خریدارش خواهد شد حتی اگر گذشته خوبی نداشته باشد... حکایت گواه این حرف است شهیدی که به نیت خودکشی به سوریه رفت اما بعد از اینکه پاک شد با شهادت به آغوش امام حسین ع رفت داستان تحولش را از زبان خود شهید بشنوید 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊 در دوم آبان‌ماه سال ۱۳۴۲ در شهر گیان از توابع شهرستان نهاوند استان همدان متولد شد. پدرش مراد کشاورز بود و از این راه زندگی خانواده را تأمین می‌کرد.قوام از همان کودکی طعم تنگدستی را چشید و در کنار تحصیل در امور کشاورزی همراه با سایر اعضای خانواده به پدر کمک می‌کرد.قوام پس از پایان دوره ابتدایی و راهنمایی در رشته مکانیک وارد دبیرستان شد و ورود وی به دبیرستان مصادف بود با سال‌های انقلاب و مبارزات مردم ایران علیه طاغوت.قوام نیز همراه با سایر بچه‌های مدرسه و دوستان و فامیل به شکل‌های مختلف در راه پیروزی انقلاب تلاش می‌کرد و لحظه‌ای از مبارزه با رژیم طاغوت دست نکشید. پس از صدور فرمان حضرت امام مبنی بر بسیج مستضعفین در ۵ آذرماه سال ۱۳۵۸ و با آغاز جنگ تحمیلی عراق و استکبار جهانی علیه ایران در شهریورماه سال ۱۳۵۹، قوام نوجوان و پر شور از رویدادهای انقلاب، به بسیج مستضعفین پیوست و با عزمی راسخ به جبهه‌های نبرد اعزام شد.وی در عملیات‌های متعدد شرکت کرد و از هیچ تلاشی فروگذار نبود و رشات‌های فراوانی از خود به یادگار گذاشت.قوام سرانجام در تیرماه ۱۳۶۱ همزمان با رمضان سال ۱۴۰۲ در جریان عملیات رمضان در دفاع از خرمشهر و خاک پاک میهن در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید و پیکر مطهرش مفقود شد. پس از ۳۵ سال و با تلاش جستجوگران نور در مناطق عملیاتی خرمشهر و همزمان با محرم سال ۱۳۹۵، پیکر وی همراه با پیکر ۷۸ نفر از یارانش کشف و پس از انجام آزمایش‌های DNA روی استخوان‌های باقیمانده از آن نوجوان رشید، به آغوش خانواده برگردانده شد و بر روی دست‌های مردم زادگاهش تشییع شد. و این در حالی بود که پدر پیرش پس از سالها چشم انتظاری از دنیا رفته بود، مادرش از فراق فرزند همچون شمع شده بود و دیگر رمقی برای به آغوش کشیدن فرزند نداشت و خواهرها و برادرهایش به مردان و زنانی میانسال تبدیل شده بودند. خانواده‌ای که سالها انتظار عزیزشان، چشم‌هایشان را هر روز متلاطم می‌کرد. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄