eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا هیچ نسبتی با شهدا ندارم... اما دلم به دلشان بند است... خون سرخشان بد جوری پاگیرم کرده... میدانم لایق شهادت نیستم... اما آرزویش را داشتن که عیب نیست... فریاد می زنم تو را... در لابلای شعر هایم... شاید انعکاسش جواب تو باشد... 🌹شهید_محمدرضادهقان امیری 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلجویی فرمانده نیروی انتظامی بابلسر از جانباز نخاعی 🔹جانباز نخاعی دفاع مقدس بابلسر، برای سهولت در رفت و آمد از شهرداری بابلسر تقاضا می‌کند تا از پیاده‌رو، یک راهی برای ویلچر او درست کنند. 🔸این امر، چند ماه به تاخیر می‌افتد تا اینکه با بدن نحیف خود دست به کار می‌شود اما اقدام او مورد شکایت همسایه‌اش قرار می‌گیرد. 🔹مامور انتظامی که از راه می‌رسد به‌ جای کمک و یا حتی سوال از او به وی حمله می‌کند و او را به زمین می‌زند. 🔸در نهایت، با حضور فرمانده نیروی انتظامی و مامور خاطی در منزل جانباز، از ایشان عذرخواهی و دلجویی می‌شود. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌷 🔹همسر شهید همت می گوید بارها به من می گفتند این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود از او پرسیدم تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. شب تولد مصطفی رازش را به من گفت پیش خدا کنار خانه اش از او چند چیز خواستم؛ اول تو را بعد دو پسر از تو تا خونم باقی بماند بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد. همین هم شد.... 🌹شهید_همت 📕 یادگاران 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جبهه 🔻فرقی نمیکند سرباز باشد یا فرمانده!! فرقی نمیکنددرجنگ زیر توپ و خمپاره باشد یا در خانه های لوکس! فرق نمیکند سر سفره فقط نان خالی باشد یا ده نوع غذا رنگی!! سربازان راه حق فقط میدانند که برای با خدا بودن باید خاکی تر از هر خاکی باشی و بدور از هرچه غیر خدای است. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
حضور زینب سلیمانی در مأموریت‌های حاج قاسم! شیخ اکرم الکعبی دبیرکل مقاومت اسلامی نُجَباء خطاب به دختر شهید سلیمانی(زینب) اظهار داشت: یکبار شما را با حاج قاسم در عراق دیدم، اگر به خاطر داشته باشید وقت افطار بود. خیلی برایم عجیب بود، از حاج قاسم پرسیدم چرا دخترت را در معرض خطر قرار داده و به عراق آورده‌ای؟ ایشان پاسخ داد دخترم بسیار به من وابسته است و اغلب وقت‌ها اصرار می‌کند که با من بیاید؛ لذا گاهی مجبور می‌شوم او را با خودم بیاورم. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
. رمضان ماه ڪسے هست ڪه در تشنه لبے یاد لبهـاے ترک خورده ے اصغـــر بڪنـد وقت افطــــــار ڪه شد غصـه ے ارباب خورَد و در آن ثانیه از اشـــک ، لبش تر بڪنــــــد 🌙
☆∞🦋∞☆ گفتم: محمد این ‌لباس‌ جدیدتـــــ خیلی بهتـــــ میاد... گفتـــــ : لباس ‌شهادته گفتم: زده ‌به‌ سرتـــــ ...؟! گفتـــــ : میزنه ‌ان‌شاءالله چند ثانیه‌ بعد ‌از ‌انفجار‌ رسیدم ‌بالای سرش نا نداشتـــــ ‌ فقط‌ آروم ‌گفتـــــ : دیدی زد..؟! https://eitaa.com/piyroo
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: صدقه دادن دارويي ثمربخش است، و كردار بندگان در دنيا، فردا در پيش روي آنان جلوه گر است. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: از ويژگيهاي انسان در شگفتي مانيد، كه: با پاره اي (پي) مي نگرد، و با (گوشت) سخن می گويد، و با (استخوان) مي شنود، و از (شكافی) نفس می كشد!! 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: چون دنيا به كسي روي آورد، نيكيهاي ديگران را به او عاريت دهد، و چون از او روي برگرداند خوبيهاي او را نيز بربايد. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱 .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 وقتی ماکان و ارشیا از کنارم رد شدن مکث کردن و ماکان گفت: -چطوری؟ دیگه زیاد درد نمی کنه. اگه بهتری بابا و ویلون بیمارستان نکن. بیا اینم از داداشمون.بابا بوق زد که ارشیا همینجور که سرش پائین بود گفت: -اینجوری خیالتون راحت میشه چیزی نشده. شاید هنوز اولشه دردش زیاد معلوم نیست. حالا میمیری به نگاهم به من بندازی! بابا دوباره بوق زد و من رفتم که سوار شم.ماکان و ارشیا هم سوار ماشین ارشیا شدن و از کنارمون رد شدن. ترقوه مبارک ترک بر داشته بود. حالا چه جاییم. چون نمیشد گچ بگیرن بانداژ کردن. و دستم و به گردن ثابت کردن. دکتر می خواست برام دو روز استراحت بنویسه که بابا گفت. -آخر ساله نزدیک امتحانتشه. همین امروز بسشه. دکترم اصرار نکرد. فقط گفت -مواظب باش ضربه نخوره. بابا رسوندم خونه وقتی پیاده شدم گفت: -مواظب باش مامانت هول نکنه.پوفی کردم و با حرص گفتم: -چشم اصلا نگران نباشین مواظب خودم هستم. بابا خنده اش گرفته بود. -برو بچه تو می تونی از پس خودت بر بیای ولی مامانت حساسه. زیر لب غر زدم: -حساسه! آره دیگه چهل و هشت سالشه عین دخترای چهارده ساله ناز نازیه.چی داری میگی واسه خودت؟هیچی.چشم مواظب نور چشمتونم هستم. بابا دیگه راحت خندید: https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -برو ترنج که مارو از کار و زندگی انداختی. در و بستم و گفتم : -خوشتون اومدا! -معلومه که نور چشممه پس چی فکر کردی! دیگه حواسم بود شونه هامو بالا نندازم. باید یه چند روزی جلوی خودمو می گرفتم.بابا رفت و منم زنگ و زدم.زنگ و که زدم مهربان جواب داد: -کیه؟؟ -منم منم مادرتون علف ادوردم واسه تون مهربان خندید: -بیا تو وروجک! مهربان جونم؟جونم؟مامان بیدار شده؟ -آره تازه بیدار شده. -ببین من دستم باند پیچیه میشه یه جوری به مامان بگی منو دید هول نکنه. -خدا مرگم بده بیا تو ببینمت. و صدای گذاشتن آیفون و شنیدم و رفتم تو.این که بدتر کرد.مهربان داشت می امد طرفم. -خدا منو بکشه چه به روز خودت آوردی؟ -چیزیم نیست مهربون جونم. یه ترک ساده اس. -الهی من بمیرم. چیزی خوردی؟ -بابا یه آب میوه واسم گرفت. -یه آب میوه الان که ضعف می کنی که. بیا بریم تو. و زیر دست سالمم را گرفت. -مهربان پام نشکسته ها دستم شکسته برا چی زیر بغلم و می گیری. -چکار کنم به خدا دلم آشوب شده اینجوری دیدمت. -حالا خوب شد گفتم به مامان بگو هول نکنه. -وای راست میگی یه کم صبر کن من بش خبر بدم فکر میکنه رفتی مدرسه. پشت در وایسادم و گوش دادم. صدای مامان می آمد. -کی بود مهربان؟ -ترنجه خانم -ترنج؟ مگه مدرسه نرفته. باز چه گندی زده https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 فرستادنش خونه. -نه خانم مدرسه نرفته. صبح یه کم حالش خوش نبود آقا بردنش دکتر. صدای مامان یه کم نگران شده بود: -چش شده بود؟ احساس کردم دیگه وقتشه. در و بار کردم و قبل از اینکه چشم مامان بم بیافته بلند سلام کردم. -سلام سوری جون! گامان که با شنیدن صدام انگار یه کم از نگرانیش کم شده بود گفت: -سلام... ولی با دیدن دستم انگار رنگش پرید: -ترنج چه بالایی سرت اومده؟ تو مدرسه خوردی زمین. بعد خودشو به من رسوند. و با نگرانی نگام کرد. یه حس خوبی داشتم. چون مامان خیلی کم نگران من میشد. فرصت و غنیمت شمردم و خودمو لوس کردم. -از شازده پسرت بپرس. -ماکان؟ -مگه پسر دیگه ای هم داری؟ مامان راستشو بگو رو کن این داداش مارو. -ا ِدختره لوس درس حرف بزن. -چشم به روی چشم. بله جناب ماکان. -اون این بلا رو سرت اورده؟ خودمو ولو کردم رو مبل که درد پیچید تو شونه ام: -ای دستم!. https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا