ـــــــــــــ✼💐✼ـــــــــــــ
ــ بِسم رَب الشُهدا وَ الصِدیقین ـــ
#گزیدهایاززندگینامه
#شهیــــدمهراناقرعشهیدامنیت
#ولادت۱۳۷۱/۳/۱۶
#شهادت۱۳۹۴/۱/۱۷
┄═✼🌿🌹🌿✼═┄
💢#شهیدمهراناقرع در تاریخ ۱۶خرداد ماه۱۳۷۱در قوچان متولد شد.
💢پدرش #سرهنگ نیروی انتظامی بود و مادرش خانهدار.
💢این !شهید بزرگوار دومین فرزندان خانواده بود.
💢او از دانش آموختگان دوره ۲۲ دانشگاه علوم انتظامی امین #ناجا بودند و به عنوان فرمانده دسته #شهدا در تاریخ ۱۷فروردین۱۳۹۴ در منطقه نگور حد فاصل میله مرزی ۲۳۹ پایینتر از جکیگور با عوامل گروهک #تروریستی #جیشالعدل که از داخل پاکستان وارد مرزهای ایران شده بودند، درگیر شده و به #شهادت میرسد.
#راویمادرشهـــــــید:
#خانماقرع که هنوز واژه #مادرشهید برایش غریبه بود گفت: «از اعزامش به منطقه مرزی #هفتماه میگذشت.
💢 دوستانش میگفتند: «تصمیم گرفته بودیم مکان خدمت #مهران را عوض کنیم، هماهنگیهایش هم انجام شده بود.
💢 وقتی با او در میان گذاشتیم گفت باید #استخاره بگیرم.
💢نتیجه #استخاره برای ماندن خوب آمد.
💢خبر داد: «اینجا به من احتیاج دارند جای من همین جاست.»
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
ـــــــــــــــــ🔹🔶💐🔶🔹ــــــــــــــــــ
ــــــ بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَالصِدّیقین ــــــ
#گزیدهایاززندگینامه
#شهیدسیداحمدپلارک
#تاریخ_محل_شهادت
#شلمچه_کربلای۱۳۶۶/۲/۲۲
🔶#سیداحمدپلارک فرزند #سیدعباس، متولد ۱۳۴۴ #تهران و اصالتاً #تبریزی. در سال ۶۶ عملیات کربلای ۸ در شلمچه به #شهادت رسید.🕊🕊🕊
🔶در شش سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار #مسئولیت خانواده نیز برعهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.😊
🔶او در خیابان ایران میدان #شهدا و در محلهای #مذهبی زندگی میکرد.
🔶مسجد حاجآقا ضیاءآبادی"علیبن موسیالرضا" مأمن همیشگیاش بود.
🔶 وی دائماً به منطقه میرفت.💥
🔶 او #فرمانده آر.پی.جیزنهای گردان عمار در لشگر ۲۷ #حضرترسول(ص) بود.
🔶 مزار این #شهید بزرگوار که در #بهشتزهرا سلام الله علیها #تهران در قطعه ۲۶، ردیف ۳۲، شماره ۲۲ قرار دارد، بوی شمیم گل یاس و عطر به مشام می رسد🌸💐🌸 که این مسئله او را شهره کرده است.
🔶درباره علت این موضوع تا بحال صحبتهای فراوانی شده و نقل قولهای زیادی شنیده شده است، اما فقط به این نکته از قول #مادرشهید اشاره می کنیم:
🔶بوی مزار #احمد هیچ علتی جز #لطف و #فضلالهی و رابطه #ماورایی که او با $خدا و #اولیاالله داشته است، ندارد و هیچ کس هم چیزی از این رابطه نمی داند، هر کس هم موردی نقل کرده، جز شایعه چیزی بیش نیست.🚫 علتش را فقط #خدا می داند و بس!
✅ برگرفته از و کتاب پلارک
🔹#خاطره
🔶آخرین مسئولیت #شهیدپلارک، #فرمانده دسته بود.
🔶در والفجر ۸ از ناحیه #دست و #شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است.
🔶 اگر کسی درباره حضورش در #جبهه از او سوال می کرد، طفره می رفت و چیزی نمی گفت.😊
🔶 یک دفعه در #جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم.
🔶 زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. #شهیدپلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یکنفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض بشن.
🔶یکی یکی بچه ها را به دوش کشیید و به طرف دیگر رودخانه برد.💦
🔶 آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود.
🔹برگرفته از کتاب پلارک
🌹 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
#روحش #شاد و #یادش #گرامی باد.
─┅═ঊঈ🕊🕊🕊ঊঈ═┅─
#بــرایشــادیروحــش
"#صلوات"
اللَّهمَّ صلی الله محمد و آل محمد و عجل فرجهم
تاابدمدیون مادرانی هستیم که به فرزندانشان ایثارراآموختند
وماچه میفهمیم #مادرشهید یعنی چه؟!!!
https://eitaa.com/piyroo
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وهفت
خندید و گفت:
_حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم😇
هممون خندیدیم ..😀😁😃😄
و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره😊
.
.
.
درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم
برگشت و نگاهم کرد، باکلافگی گفت:
محمد_معصومه جان خبری شد بهت میگم😥
با نگرانی گفتم:
_خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره😥
در حالی که در ماشین🚙 رو باز میکرد تا سوار شه گفت:
_انقدر بی قراری نکن، هر خبری شد بهت میگم، فعلا که چیزی معلوم نیست، تو بجای نگرانی پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه😒
با ناراحتی صداش زدم:
_محمد!!😒
- چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، ان شالله که خبری نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده
- خب پس چرا هیچی نگفت، یعنی فقط بهت گفته بری تهران که ببینی چیکارت داره، حتما یه خبری از عباس شده
دیگه😨
سوار شد و در ماشین رو بست وگفت:
_خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبری از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟😥
فقط سرمو تکون دادم،
در حالی که ماشین رو روشن میکرد
گفت:
_ملیحه خانم یادت نره!!
زیرِ لب باشه ای گفتم...
و با چشمای مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، وای که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..😥
چه لحظات سختیه این بی خبری ..😢
.
.
.
چای آویشن ☕️رو گذاشتم روی میزی که کنار ملیحه خانم بود... سرفه ای کرد که گفتم:
- بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !! 😊
با مهربونی نگاهم کرد وگفت:
_ممنون گلم دستت درد نکنه
- خواهش میکنم، وظیفه است☺️
نگاهی به اطراف کرد وگفت:
_دیروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم
باز سرفه کرد و ادامه داد:
_دلم یهویی خیلی هواشو کرد
بغض به گلوم چنگ میزد،
ملیحه خانم عجب دلی داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس،😒
اما من از ترس یاداوری نگاهای عباس و دلِ بی تابم قدرت نزدیک شدن به اتاقش رو هم نداشتم،...
با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،بهش گفتم:
_ملیحه خانم چه پسر خوبی تربیت کردین!!☺️
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکر_ونام_نویسنده
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وهشت
لبخندی به روم زد،😊
توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس!
- پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم😊😍
بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم:
_ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتی تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش
روی سرمو نوازش کرد وگفت:
_قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒
کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت:
_هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با #مادرشهید حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که #شهادت میده مطمئنا #صبرشم میده ..
دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️
همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،😢
شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه …
🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸
مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد …
حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب "سلام الله علیها “صبورش بود …👌
چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن …
و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣
من کی #دل_میکندم از #تمام_داراییم تو این دنیا که عباس بود …
.
.
.
رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد،
دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲
مثلا قرار بود زود خبر بده!!
با شنیدن جمله
” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬
ای بابا این مشترک کجاست پس!!
باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم،
مهسا اومد تو اتاق
- نمیایی واقعا؟؟؟
همونطوری که نگاهم به سقف بود
گفتم:
_نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم
شونه ای بالا انداخت وگفت:
_باشه، خداحافظ ما رفتیم
وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد
بلند شدم قرآن رو برداشتم،
تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد ..
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکرونام_نویسنده
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
تابوتشهيدکهآمد...
مادرکفنرابازگرد
فرزنددلبندش؛
سردربدننداشت
خنديدوگفت:
قولدادهبودبيايدوآمد..!
پسرم هميشه #سرش ميرفت،
#قولش نميرفت
مثل الان...💔•
#مادرشهید
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺
#مادرشهید
هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم.
🌸
هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر میدهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانههایش را احساس کردم.
#شهیدمدافع_حرم_محمدرضادهقان_امیری
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#مادرشهید
حیف بودشهیدنشود
🌸
میثم آن قدر خوب و مظلوم بود که حیف بود غیر از شهادت از دنیا برود. لیاقت شهادت را داشت. از بچگی حرفگوشکن بود. خیلی کمک حالم بود. برای ما و عمهها و مادربزرگش نان میخرید. بچه فعالی بود. بزرگتر که شد تا من جلوتر از او وارد اتاق نمیشدم قدم برنمیداشت. هیچ وقت به من نمیگفت برایش فلان کار انجام بدهم. همیشه با وضو بود. نمازش را اول وقت میخواند. یک جوری معلم اخلاق بود و با ایمانش برای همه الگو بود. 🍃
از من بپرسند میثم به کدام یک از معصومین بیشتر علاقه داشت میگویم به حضرت زهرا(س).💫
با تأسی به همان بزرگوار نیز حجب و حیای خوبی داشت. هیچ وقت از خودش حرف نمیزد. همکارانش بعد از شهادت از شهامتهای میثم تعریف کردند. به او میگفتیم دنبال جانبازیات برو ولی نمیرفت. در بیشتر عملیاتها فرمانده بود. در سوریه فرماندهی گروهان ناصرین را برعهده داشت.
#میثم،علیجانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهیدسیدغلامرضاعلوی
در سومین روز از آذر ماه سال ۱۳۴۷پا به عرصهی وجود نهاد و در خانوادهای مذهبی و سرشار از مهر و محبت در شهرستان بشرویه پرورش یافت.دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت گذراند و اوقات فراغت نیز یار و همراه پدرش بوده و وی را در امر کشاورزی و دامداری یاری مینمود و به ورزش نیز علاقهی خاصی داشت.
در سالهای ابتدایی جنگ هر چند که در دورهی راهنمایی مشغول به تحصیل بود ولی لحظهای آرام و قرار نداشت و مدام به برادرش که در آن زمان در اسارت بود و به جبههی جنگ میاندیشید و میگفت که برای آزادی برادرم باید به جبهه بروم ولی هر بار که عزم جبهه میکرد با مخالفت مسئولین اعزام نیرو مواجه میشد تا جایی که ناچار میشود تا با دستکاری در مدارک شناسنامهاش سن خود را یک سال بزرگتر جلوه دهد.او همزمان با درس خواندن در بسیج نیز مشغول فعالیت و نگهبانی بود.
#مادرشهید در گفتگو با خبرنگار ایثار و شهادت پیام بشرویه ، با بیان خاطره ای از شهید بزرگوارش میگوید: یک روزکه شهید مشغول آوردن آب سرد از آب انبار بوده است دایی شهید در راه به او میرسند و میگوید آفرین دایی جان حتماً برای مادرت آب سرد میبری تا تشنه نباشدکه شهید در جواب میگوید: نه دایی جان این آبهای سرد را برای بچههای بسیج میبرم که مشغول نگهبانی هستند.
شهید علاقهی خاصی به ائمهی اطهار (ع) داشت و در مراسم عزاداری و ادعیه خوانی ،شرکت میکرد ،با قرآن مانوس بود تا جایی که سه جلد قرآن آغشته به خون در جیبهای او پس از شهادت وجود داشت.وی در حالی که بیش از ۱۹ بهار از عمرش نمیگذشت و دروس سال اول متوسطه را به پایان رسانده بود از طریق بسیج برای گذراندن دوره امدادگری عازم مشهد مقدس شد. پس از اتمام این دوره سه روز به مرخصی آمد و بعد به جبهههای نبرد شتافت و در تیپ امام صادق(ع) گردان جبار به عنوان امدادگر مشغول به خدمت شد.اسارت برادر در او تحولی عجیب به وجود آورده بود آنگونه که میگفت من به جبهه میروم یا شهید میشوم و یا برادرم را آزاد میکنم او سه سال پس از اسارت برادرش در عملیات پیروزمندانه عاشورا بعد از ۵ ماه حضور مداوم در حالی که مشغول پانسمان یکی از برادران مجروح بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در تاریخ ۲۵/۷/۶۳ در منطقه میمک لباس سرخ شهادت را برتن کرد و در کنار دیگر گلگون کفنان شهرمان به خاک سپرده شد.
او به شوق رضوان پای به میدان گذاشت و اندیشهای جز وصل یار در سر نداشت کسانی که با او آشنا بودند میگویند اوبسان دیگر شهدا از منزهترین و پاکترین انسانهای زمان ما بود و از عشق مرادی غیر از شهادت نداشت و نیز مصداق کسانی است که بعد از شتافتن به دیار باقی قدر و منزلتشان هویدا میشود.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#شهید_مدافع_وطن
#یوسف_فدایی_نژاد🌷
یوسف یه تسبیح هزارتایی داشت و هر شب ذکر می گفت ، به دلیل #صلوات_های زیادی که ایشون تو یک روز می فرستاد به #محمد_عشقی معروف شده بود و نام #جهادیش شده بود #محمد_عشقی.
بعضی دوستان به ایشون می گفتن یوسف زهرا که دلیلش ارادت خیلی زیاد آقا یوسف به مادرمون خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بود...
#شهید_فدایی_نژاد نوای ملکوتی در تلاوت قرآن کریم داشت و هر کسی رو با صداش تحت تاثیر قرار می داد .
آقا #یوسف از #اخلاق بسیار خوبی برخوردار بود و همیشه لبخند به لبش بود و #مهربانی خاصی تو وجودش دیده می شد که با اولین برخورد ، طرف رو مجذوب خودش می کرد .
یوسف #بمب روحیه بود . همیشه وقتی بیسیم لازم نبود پشت بیسیم نوحه می خوند و رفقا رو به فیض می رسوند .
پدر #شهید می گفت #یوسف با سن کمش به ما درس های بزرگ می داد . می گفت بابا #نماز_اول_وقت رو نباید فراموش کنیم.
یادمه بعد #شهادتش افرادی اومده بودن که نمی شناختیم و می گفتن ما کسی رو نداشتیم که کمکمون باشه اما آقا یوسف #مخفیانه به ما کمک می کرد و ما مثل بچه خودمون دوسش داشتیم .
یوسف همیشه دست بوس پدر و مادر بود و به خانواده می گفت :
چطوری #مادرشهید !
چطوری #پدرشهید !
مادرش ناراحت می شد و می گفت من #میخوام_دومادیتو ببینم .
#یوسف می گفت نه مامان حالا زوده .
#روحمان_با_یادش_شاد
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد
https://eitaa.com/piyroo
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1002
روایتگری شهدایی
🎥 مادر شهید مفقودالاثر:
اگه ماهی طلا هم بشه، نگاهش نمیکنم و نمیخورم... چون بچهام رو ماهی خورد...
#مادرشهید #شهیدجاویدی #جاویدالاثر #شهادت #کربلای_چهار #شهدای_فارس
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
1_228147023.mp3
1.5M
🎧روایت راوی...
✍چه زیباست ..
خاطرات مردانی
که پروای نام ندارند...
و در کهف گمنامی خویش
مأوا گرفته اند
به یاد شهدای گمنام …
آنان که در زمین گمنامند
و در آسمانها مشهوررند
#مادرشهید و دیدار فرزند مفقودش
#تقدیم به مادران شهدا🕊
#_راهیان نور#_یادمان
#_طلاییه
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
چہ کسے مے گوید
" ستاره فقط در آسمان پیدا مے شود!؟ "
از دامان مادران کشور من ستاره مے روید؛
ستارگانے کہ از خاک بہ افلاک مے رسند . . .
و با این ستاره ها، مے توان راه را پیدا کرد.
#مادرشهید
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo