eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 القدس لنا 🔵 روزی فرا خواهد رسید که می آیی و مسیحیت صهیونیزم را نابود خواهی کرد و پرچم اسلام ناب محمدی را بر فراز مسجد الاقصی به اهتزاز در می آوری. 🌕 در قدس شریف نماز خواهی خواند و تمام آزادی خواهان عالم پشت سرت به نماز خواهند ایستاد. https://eitaa.com/piyroo
عاشورا هنوز نگذشته است.... وکاروان کربلا هنوز در راه است.... و اگر تو را هوس کرب و بلاست، بسم‌الله!!! الی طریق قدس❤️✨ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 💫دعاے‌روزبیسـت و چهارم 🌹🌱 💠 التماس دعای فــرج✨ ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | حاج قاسم سلیمانی: امکان دارد که با بتوان فلسطین را به فلسطینیان برگرداند؟ ⚠️ یاسر عرفات با خدعه مذاکره‌ای که او را فریب دادند، اسلحه را زمین گذاشت. خب چه شد نتیجه؟ 📜 پرونده 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: از دست دادن حاجت بهتر از درخواست كردن آن از نااهل است. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: از بخشش اندك خجالت نکش، كه محروم ماندن از آن كمتر است. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: عفت ورزيدن ، زينت فقر است و شكرگزاری زينت بی نيازی . 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: اگر به آنچه كه می خواستی ، نرسیدی، از آنچه هستی ، نگران مباش. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: نادان را ، يا تندرو يا كندرو مي بيني. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: چون عقل كامل گردد، سخن کم می شود. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 توی کله ام بین دوتا نیروی خیر وشر جنگی شده بود اساسی منم اون دوتارو به حال خودشون گذاشته بودم وداشتم فایلا و فولدرای ارشیا رو زیر و رو میکردم. سراغ اولین چیزی که رفتم عکسای شخصیش بود. دلم می خواست بیشتر سر از کارش دربیارم. چون چیز زیادی ازش نمی دونستم.عکسا همش جمعای دوستانه بود که توی خیلی هاش ماکانم بود. تو بعضی هاشونم دخترم دیده میشد. ولی کاملا مشخص بود ارشیا دور ترین فاصله تا اونا رو انتخاب کرده. از یه طرف خوشحال بودم که کسی تو فکرش نیست از یه طرفی هم ناراحت که معلوم نیست با این اخلاقش منو تو ذهنش راه بده یا نه. رفتم سراغ پوشه های طراحیش. طرحای مختلفی که زده بود و تماشا کردم از کارت ویزیت بود تا بیل بورد. فکر نمی کردم در عرض یک سال یک سال و نیم کارشون اینقدر گرفته باشه که تا این حد مشتری داشته باشن.طرف موذی مغزم داشت پیروز می شد. انگار دستم تحت اختیار خودم نبود. روی پوشه راست کلیک کردم. شیفت و با دست چپم گرفتم و موس وآوردم رو دلیت.طرف خوب داشت می گفت:حتما بک آپ داره.شایدم نداشته باشه. خوب در هر صورت حرص می خوره.این بار یاد حرف آنی افتادم که گفته بود باید ببینی از چی خوشش میاد همون کارو بکنی. خوب اگه من همه زحمتشو به باد بدم که ازم متنفر میشه.لبم و گاز گرفتم و شیفت و ول کردم. فولدرم بستم و به بک گراندش زل زدم عکس یه ساختمون بود شکل کره. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 باز یه فکر موذی اومد تو سرم. البته موذی نبود. حالا که اون اصلا به من نزدیک نمیشه من کاری میکنم من و حتما ببینه.ورد باز کردم و تایپ کردم: _بابت حرفی که زدم معذرت می خوام می خواستم حرص مامان و در بیارم و الا شما هیچ مزاحمتی برای من ندارین. اینقدر استرس داشتم که همین یه خط و چند بار غلط تایپ کردم.زیرشم فقط یه دونه ت نوشتم. فونتشم درشت کردم و با اسم نامه ای از یک دوست سیوش کردم تو فولدر طراحیاش.ناخم و جویدم: _اگه نبینش؟ نه بابا اینقدر تابلوه. نکنه آتنا زودتر ببینش. برای اینکه پشیمون نشم و پاکش نکنم لپ تاپ وخاموش کردم و گذاشتم رو میز آتنا و مثل یه بچه خوب و مؤدب رفتم سراغ کتابخونه آتنا. علاوه بر کتابای درسی یه تعداد رمانم داشت. زیاد حوصله کتاب خوندن نداشتم. حوصله ام نمی ذاشت که پشت سر هم بشینم و این همه صفحه رو بخونم آخرشم معلوم نبود چی غمگین یا خوب. دوستام ولی خوره رمان بودن بعضی هاشون تا یه هفته افسردگی می گرفتن بابت کتابه اگه آخرش بد تمام میشد. برای همین من زیاد راغب نبودم کتاب بخونم. یکی از کتابایی که قطرشم زیاد نبود برداشتم و شروع کردم به خوندن بد نبود. نشستم رو تخت و داشتم صفحه پنجمم می خوندم که آتنا اومد تو. _ببخشید ترنج جان دیر شد. مامان یه کار کوچیک بم گفت یه کم طول کشید. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خواهش می کنم. ظرف شیرینی و آب میوه رو گذاشت روی میز و گفت: --رمان قشنگیه خوندیش؟ کتابو بستم و به جلدش نگاه کردم: -نه من تا حالا رمان نخوندم. حوصله ضر حال ندارم. خندید و گفت: _همشونم ضد حال نیستن. بعضیاش واقعا قشنگن. -خوب آدم نمی دونه که آخرش چی میشه که بدونه بخونه یا نه. -خوب از اونایی که خوندن بپرس. شونه هامو انداختم بالا و کتاب و گذاشتم سر جاش.حالا هر وقت حسش بود.بلند شد و ظرف شیرینی رو گذاشت جلوم: -بفرما. تشکر کردم و یه دونه برداشتم. و نگاش کردم خیلی دلم می خواست بپرسم برای چی شال و انداخته رو موهاش. ده بار سوالم و بالا و پائین کردم و بالاخره پرسیدم: -فکر نکنی فضولما ولی با این شاله احساس خفگی نمی کنی؟ آتنا لبخند زد و گفت: -نه چکار به من داره. یه فکری کردم و گفتم: _آخه دفعات قبل که دیده بودمت نمی پوشیدی. آتنا پر شالش و تکون تکون داد و گفت: -بخاطر ارشیاس. باهام صحبت کرد و منم بخاطر اون می پوشم.یعنی اگه اون نباشه نمی پوشی؟ یه لحظه نگام کرد.:_حرفاش منظقیه ولی خوب من اینجوری عادت کردم یه کم سختمه. ولی ارشیا میگه آدم عادت میکنه. لجم گرفته بود به اون چه. وقتی باباش ومامانش براش مهم نیست اون چی میگه این وسط 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻