eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
بهش‌میگم‌عزیزم‌حجابت‌رو‌رعایت‌کن:) میگه‌بہ‌تو‌چہ:/ آره‌حقیقتا‌بہ‌من‌ربطی‌نداره... ولی‌بہ‌اون‌بچہ‌های‌یمنی‌کہ‌هر‌روز‌بیشتر‌درد‌میکشن‌بہ‌خاطر‌تعویق‌ظھور‌ربط‌داره:) کاش‌روزی‌بہ‌این‌درک‌برسیم... هر‌یک‌گناھ‌من ثانیہ‌بہ‌ثانیہ ظھور را‌عقب‌می‌اندازد💔 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔴شهادت رئیس پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان زهک به دست اشرار 🔹 فرمانده انتظامی سیستان و بلوچستان: بعد از ظهر چهارشنبه ستوان یکم"مهدی شهرکی" رئیس پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان زهک برای انجام یک ماموریت شناسایی به یکی از جاده‌های فرعی شهرستان اعزام و در کمین اشرار مسلح گرفتار شده و به شهادت می رسد. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کَندم بدانید که نالایق‌ترین بنده‌ها هم می‌توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند..! 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید قربانخانی بعد از تشییع پسرش رو به حاج قاسم کرد و گفت نگاه کن، جوون 25 ساله‌ام رفت و استخون‌های شکسته و سوختشو برام اوردن، حاج قاسم زار زار گریه می‌کرد ولی حاج قاسم یه جوری برگشت که شرمنده هیچکدوم از خانواده‌های شهدا نشد رفیق حاج قاسم به شوخی بهش گفته بود این قبری که انتخاب کردی کوچیکه، توش جا نمیشی، حاج قاسم گفت یه جوری برمی‌گردم که جا بشم ... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
تصویری دیده نشده از سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی... کابوس صهیونیست ها... منتشر شده در روزنامه فرهیختگان، پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
💠 📚معرفی کتاب: برشی از میانه زندگی دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا سردار شهید حسن طهرانی مقدمپس از صدور فرمان تاريخ امام (ره) مبني بر تشكيل نيروهاي سه گانه سپاه پاسداران،‌ شهيد مقدم در سال 1364 به سِمت فرماندهي موشكي نيروي هوايي سپاه منصوب شد. این کتاب روایتی از سال های 63-65 را بدون رویا پردازی نویسنده شامل می شود. سردار حسن طهراني‌مقدم تا روز آخر عمر نيز به عنوان مسئول این سازمان در ایجاد یک توان علمی و دانشی پایه و زیر بنایی مشغول کارهای علمی و تحقیقاتی بود و در پادگان اميرالمومنين علیه السلام شهرستان ملارد در حالي که براي آزمايش موشكي، آماده مي‌شد، بر اثر انفجار زاغه مهمات، به ياران شهيدش(احمد كاظمي، حسن شفيع زاده، حسن غازي و...) پیوست. 📗 ☘️به کوشش: 🍂 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
امام رضا عليه السلام: هر كس میخواهد از گناهى توبه كند، در ماه رمضان از آن گناه به آستان الهى توبه كند؛ زيرا اين ماه، ماه توبه و بازگشت و ماه آمرزش و رحمت است و هيچ شبى از شب‏هاى آن نيست، مگر آن كه خداوند در آن شب، آزادشدگانى از آتش دارد كه همه آنان به سبب گناهانشان، مستحقّ آتش اند 📚فضائل الأشهر الثلاثة صفحه۱۰۶ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌙 💫دعاے‌روزبیسـت و ششم 🌹🌱 💠 التماس دعای فــرج✨ ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج https://eitaa.com/piyroo
•〰••✾❅🍃🌺🍃❅✾•〰• 🌷 شهید دفاع مقدس « » 🗯 به روایت : همـسـر 🔮 یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میای می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز میخونی ؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» 📿 تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش ، گفت «این کار فلسفه داره ، من جلوی این‌ها نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن مهر رو دست بگیرن و لمس کنند ، من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشون بگم بیاین نماز بخونین!؟» 💠 قرآن هم که می‌خواست بخواند، همین طور بود ، ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه‌ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند ، همه دورش جمع می‌شدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. ✨ اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می‌گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم ، باید با عمل خودمان نشان بدهیم. https://eitaa.com/piyroo
راه شهید شدن رو بلدیم؟ راه عشق بازی با معشوق رو چی!؟ شهدا رفتن سراغ کارهایی ڪه نشدنی بود... مبارزه بانفس،ڪار راحتۍ نیست...!! شُهدا حلال رو نخواستند و براۍ ما سخته ڪه حرام رو نخوایم!! ڪار سخت همیشه زحمت داره... رنج داره...درد داره...!! ولی خدا ڪه کاریو بۍحساب نمیذاره... فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره «7»  و من يعمل مثقال ذرة شرا يره «8» حتما شنیدین ڪه میگن: هفت آسمــون ... ڪه هفتمین سقف مطلق به جایگاه پیامبران الهی و مقربان خداونده ... بنظرتون آسمونی ڪه ما زیر سایه اش داریم نفس میکشیم سقف چندمه !!؟ چند قدم مونده به آسمون هفتم برسیم !؟ سقفی ڪه‌ میزبان مهمان‌هاۍمخصوص خداست ...!!   🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترکان شیعی مدرسه سیدالشهداء کابل به خاک و خون کشیده شدند...😭 ...؟!! تسلیت به مردمان ستمدیده‌ی افغانستان🖤 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
جزئیات جدید از ترور سردار سلیمانی 🔹یاهونیوز در گزارشی تفصیلی بر اساس مصاحبه با ۱۵ مقام آمریکایی نوشته: آمریکایی‌ها در ترور سردار سلیمانی با رژیم‌‌صهیونیستی و مأموران امنیتی کردستان عراق همکاری داشتند. 🔹ماموران کُرد با لباس کارمندان فرودگاه، هواپیما را به محل پارک هدایت کرده و چمدان‌های تیم سردار سلیمانی را حمل می‌کردند و وظیفه‌شان شناسایی سردار و تایید ورود او بود. 🔹اسرائیل نیز که شماره موبایل سردار سلیمانی را داشت، روی ردیابی موبایل او کار می‌کرد. به گفته آمریکا سردار پیش از پرواز ۳ بار موبایل خود را عوض کرده بود. اعضای  ارتش مخفی، معروف به گروه ضربت نارنجی نیز همان شب در بغداد حضور داشتند، تا سیگنال‌های موبایل سردار را ردیابی کنند. 🔹در محل ترور نیز سه تک‌تیرانداز به شکل مثلثی خودرو را زیر نظر داشتند که دوربین یکی از آن‌ها به مانیتورهای سفارت آمریکا وصل بود. فرمانده عملیات ویژه دلتا فورس پشت مانیتورها نشسته بود. 🔹بعد از اصابت موشک به خودرو اول، راننده خودرو دوم تخته‌گاز می‌رود تا از مهلکه خارج شود اما با گلوله تک‌تیرانداز متوقف و سپس توسط پهپادها بمباران می‌شود. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
~🕊 شب‌هاکہ‌خانہ‌بود،کاغذۍرادَست‌مے‌گرفت وعلامت‌می‌زد. شبۍصدایم‌زدوگفت: «عیال،این‌ڪاغذرادیده‌ای؟» گفتم:«نہ.چہ‌هست؟» گفت:«نامهٔ‌عملم‌است.حساب‌وکتاب‌ کارهایم! مے‌خواهم‌بدانم‌هرروز،دݪ‌چندنفررا شکستہ‌ام🙂💔 باچندنفرخوب‌بوده‌ام‌وچہ‌کارهایۍکرده‌ام. همهٔ‌این‌هارامی‌نویسم📖🖇 گفتم‌نشان‌توهم‌بدهم؛شایددوست‌داشتے براۍخودت‌درست‌کنے.» ⁣⁣📕کتاب‌طلایہ‌داران‌نور•• 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
سالروزشهادت 25 فروردین ماه در سوریه حاضر شد و جمعاً به مدت 22 روز در منطقه حاضر بود و در صبح جمعه 19 اردیبهشت به شهادت رسید. پیکر مطهر او در 22 اردیبهشت وارد کشور شد. در روز بیست و پنجم که مصادف با نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) بود در میان حضور پرشور مردم و مسئولان در باغ پایین آرامگاه خواجه ربیع، بلوک 6 ردیف 16 به خاک سپرده شد. نقل مشهوری است که شهید حسن قاسمی دانا خودش را یک افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابلای آنان و با جمع آنان که داوطلبانه می‌رفتند، رهسپار سرزمین سوریه شده است. او خودش را حسن قاسم‌پور معرفی کرده بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/piyroo
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. 💠صدا کرد:  مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم. وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست. 💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.  پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». 💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری». اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است» 💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». 💠نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود.... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد ●شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 نمی دونم چرا دیدمش برای اولین بار خجالت کشیدم که حجاب ندارم. این بار من سرمو انداختم پائین که صداشو شنیدم: _ترنج خانم بفرمائین شام. یه حالی خوبی شدم ولی زبونم بند اومده بود. حالا کجای این حرف هیجان داشت نمی دونم. ولی از اینکه برای اولین بار مستقیم با خودم حرف زده بود حس خوبی داشتم.زیر چشمی نگاش کردم نگاش جلوی پای من روی زمین بود. فورا بلند شدم. آتنا کیسه کتابارو گذاشت روی میزش و گفت: -بریم شام.آخر شب خواستی بری برات میارم. و سه نفری از اتاق خارج شدیم.آتنا رفت به مامانش کمک بده که میزو بچینه منم اینقدر هیجان زده شده بودم که گفتم: -منم کمک می کنم. مهرناز خانم کلی قربون صدقه ام رفت و گفت -لازم نیست زحمت بکشم. ولی من بالاخره رفتم وکمک دادم.همین جور که با آتنا صحبت می کردیم میز و هم می چیدیم. نمک دونارو با فاصله هم اندازه روی میز گذاشتم و کنار هر بشقاب یه دونه لیوان. مهرناز خانم چپ می رفت و راست می اومد می گفت -وای ترنج جان زحمت کشیدی.چند باری که داشتم می رفتم و می امدم دیدم ماکان برگشت و نگام کرد و دوباره به حرف زدنش ادامه داد. نگاهی به سر و وضعم انداختم و دیدم نه مشکلی ندارم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 نمی فهمیدم ماکان واسه چی داره اینجوری نگام میکنه. شونه هامو انداختم بالا و گفتم: _حالل من برای اولین بار تو عمرم دارم مثل ادم رفتار می کنم این نمی ذاره کاری می کنه که دوباره یه گندی بالا بیارم. مهرناز خانم همه رو صدا کرد بیان سر میز. آتنا شمعای بلندی که توی شمعدونای نقره پایه ببلند بود و روشن کرد. میز قشنگی شده بود. با این همه غذایی که پخته بودن دیگه روی میز جا نبود. خانما و آقایون که با دیدن میز به به و چه چه شون بالا رفت و وای ما راضی نبودم چرا زحمت کشیدین. وای خدا از این حرفای تکراری.آتنا اومد دستم و گرفت و گفت _بیا اینجا بشین کنار خودم. ماکان که نشست پسر خاله آتنا که نمی دونستم اسمش چیه. سریع نشست کنار ماکان. که میشد درست مقابل من.ماکان یه نگاه غیر دوستانه بش انداخت ولی اونبا پرویی به من لبخند زد. منم مونده بودم چکار کنم که دیدم ارشیا اومد طرفش و زد رو شونه اشو گفت: _سینا پاشو بشین اون طرف من می خوام کنار ماکان بشینم. سینا دلخور نگاهی به ارشیا انداخت و گفت: _پسر خاله خوب مهمون نوازی می کنیا. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا دستشو گرفت و در حالی که بلندش می کرد گفت: _خواهش میکنم شما صاحب خونه ای واسه خودت. وقتی سینا بلند شد ارشیا یه چشم غره هم بش رفت و گفت: _کیان و فرید گفتن بری پیششون برو اون ور بشین. بعدم هلش داد و فرستادش بره. من گیج شده بودم نمی فهمیدم منظورش از این کار چی می تونه باشه. یعنی نخواسته پسر خاله چشم چرونش جلو من بشینه یا بخاطر آتناس. خوب حتما بخاطر آتناس. لعنتی چرا نمی فهمم چی تو کله اشه.ارشیا خیلی خونسرد نشست کنار ماکان و بدون اینکه به من نگاه کنه مشغول کشیدن شامش شد. اتنا زد به بازوم و گفت: _چرا شروع نمی کنی؟ نگاش کردم و گفتم:_ممنون. _می خوای برات بکشم.؟ اومدم بگم نه خودم می تونم که باز صدای ارشیا در اومد:_آتنا چرا از مهمونت پذیرائی نمی کنی؟ لال مونی گرفته بودم. نمی فهمیدم حالا خودم چه مرگم شده. یه نیم نگاه به ماکان انداختم دیدم خیلی راحت داره شامشو می خوره.بعدم به ارشیا نگاه کردم. منتظر به آتنا نگاه میکرد. دیدم بخوام عین این کر و لال ها همین جور هیچی نگم خیلی ضایع تره چون من تا حالا تو عمرم از حرف زدن کم نیاورده بودم. گفتم: _ممنون خودم می تونم. بعد قبل از اینکه اتنا بشقابم و برداره خودم برای خودم یه کم پلو کشیدم و یه تیکه گوشت و سیب سرخ شده ریختم کنارش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻