🌿 آنھاکہازپلصراط مےگذرند ،
قبلا ازخیلیچیزهاگذشتہاند؛
بایدبگذریتابگذرے . . !🕊
#شھید_حمید_سیاهکالی_مرادے🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#خاطره_چمران
🔹به روايت (احمد كاويانی)
.
«خيلی ها ميخواستند او نباشد. يكی از اين خيلی ها (بنی صدر) بود كه با دكتر و ستادش مشكل اساسی داشت.
زمان انتخابات رياست جمهوری، من مانده بودم چه كنم و به چه كسی رای بدهم. آن موقع همه شعار ميدادند:«بني صدر، صد در صد.»
رفتم پيش دكتر و به او گفتم:
«چه كنم دكتر؟ به بنی صدر راي بدم؟؟»
گفت :«نه.»
گفتم:«چرا؟»
گفت:«اونو از زمان اروپا ميشناسم كه مخالف بچه های انجمن اسلامی بود و هميشه خودشو تبليغ ميكرد و ميخواست به هر قيمتی فقط خودش رئيس باشه. چنين آدمی خطرناكه.»
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌿رفیقِمذهبۍمَـن🖐🏼!
وقتیتنبلیمیکنیومیگذرۍ
جملھۍتوفیقنداشتمروبھونہنکن^^
-شھادٺروبھاهلِدردمیدن((:🕊💔'
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتخابات و شهدا | #انتخابات
🔻 چشم مرد میدان به میدانداری ماست.
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊شهیدمحمودرضابیضایے:
✨سر دو راهے گناه وثوابـــــ
به حبـــــ شهادت فڪر ڪن...
به نگاه امام زمانتـــــ فڪرڪن...
ببین میتونے ازگناه بگذرے...؟!
ازگناه ڪه گذشتے از جونتـــ هم
میگذرے...
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ آخرین تصاویر از «#شهـيد ابراهیم رشید» در مستند مسابقه «ضد گلوله»
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
چنـد بـار بہ آقـا مُـحـمـد گفـتـم...
بـراےِ خـودمـون ڪفـن بخـریـم و ببَـریـم حـرم امـامحُـسیـن براے طـواف ، ولـے ایشـون
هـےٰ طفـره مـیرفـت🥀
بـعـد چنـد بـآر کہ اصـرار ڪࢪدم
ناراحَـت شـد و گُـفـت:
²دوتآ کَـفن میخـواے بـبـرے
پیـشِ بے کـفَـن؟! (:💔
#شہیدمحمدبلباسے🕊
️️#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سرزبانهاست که این مطلب را بنده از 3 نفر بلاواسطه شنیدم که… شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا میشود و بدن بی سرچند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید. السلام علیک یا اباعبدالله
قبل از عملیات کربلای ۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت جعفر: رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم و روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت : سلام ما رو به فلانی برسون .
گفتم اون کی بود گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود.
گفتم حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره.
این فضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید..
شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن موید این مطلب است.
خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سرزبانهاست که این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم
که… شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا میشود و بدن بی سرچند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید. السلام علیک یا اباعبدالله
۱- از آقای صالحی خوانساری یکی از منبری های معروف تهران که ایشان از فرزندشان که با شهید حسن در یک حوزه علمیه درس میخواندند و درجبهه همراه ایشان بوده
۲- از مداح اهل بیت حاج محمدرضا غلامرضا زاده که با دعای کمیلش پشت بقیع و دعای عرفه در عرفات شناخته شده است که ایشان هم در تبلیغات لشگر۲۷ از نزدیک این شهید را میشناختند
۳- ازمداح اهل بیت حاج جواد علی گلی که ایشان مسوول تبلیغات ل۲۷ بودند و از نزدیک شاهد شهادت این عزیز بودند .
و این خاطره را به روایت حاج جواد علی گلی میخوانید.
امام جماعت واحد تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول (ص) بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی، روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق در شلمچه شهدا رو منتقل می کرد عقب، توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. من چند قدمیش بودم. «هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد» از سر بریده شده اش صدا بلند شد:« #السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله»
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹اولین شب جمعه در جوار شهـــدای گمـــنام روضـه الشـهـدای جــــماران
⏱ امروز پنج شنبه از نماز مغرب و عشا
📍 خیابان باهنر، انتهای خیابان یاسر، خیابان خلیلی ،مجموعه فرهنگی، ورزشی و تفریحی جماران
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️کسانیکه خودشون یه زمان دیوارکشی کردن ،پررو پررو ، به مخالفین تهمت میزنن !
رهبرمعظم انقلاب : من اومدم پشت تریبون نمازجمعه ، گفتم این کارها بَده⚠️
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
امنیٺ🌱
گاهے با دادݩ دسٺ رقمـ مےخورد
گاهے با دادݩ رأي✌️🏻
درمڪٺبحاجقاسم ھر رأي دھندہ یڪ مدافع اسٺ🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از آخرین عملیات، یک ماه برای استراحت به مشهد آمده بود. فروردین سال 96 بود. ترک موتورم نشسته بود و از جاده بهار رد میشدیم. من به خاطر وضعیتی که پیش آمده بود از دست رئیس جمهور ناراحت بودم و گله میکردم. 😕گفت: موتور را بزن کنار. کنار جاده وقتی موتور را نگه داشتم، گفت: داداش! این دفعه اول و آخرت باشد که گلایه میکنی. اگر این نظام نباشد، اسرائیل همه ما را توی کوره میاندازد و آتش میزند. یادت باشد اگر این نظام نباشد، من و تو و دین اسلام نابود میشود. این را توی گوشات فرو کن! هیچ وقت پشت این کشور و نظام را خالی نکن. اگر این گونه نشود، اسرائیل به ما دست پیدا کند و فنای من و تو رقم میزند. این را یقین بدان. من سوریه را دیدم که این حرف را میزنم. الان شما در ناز و نعمت زندگی میکنید. از هیچی خبر ندارید. این دفعه آخرت باشد که از این حرفها میزنی.☝️
شهید مدافع حرم فاطمیون سید محمد رضا علوی(سید مالک) 🌹
ولادت فروردین 75
شهادت خرداد 96💔
🌷🌷🌷🌷🌷
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شــــ🕊ــهدا
قلـــ💔ــب شما
تپبندهی عِشقی از شهادت
است فدای خندیدنتان
مزار مطهر شهید مدافع حرم فیروز حمیدی زاده از شهدای شهرستان بجنورد
#بازپنجشنبه_یاد_شهدا
#صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_160
چشمام می سوخت و تازه فهمیدم چقدر خوابم میاد.
کتاب گذاشتم روی میز و چراغ خوابمو خاموش کردم و به ثانیه نرسید که خوابم برد.
با صدای ضربه به در چشمام و باز کردم.یکی داشت صدام می کرد.
-ترنج! ترنج ساعت دوازده ها. چقدر می خوابی.
غلطی زدم و با زحمت چشمامو باز کردم. داد زدم:
-هنوز خوابم میاد
.صدای مهربان بود:
-ضعف کردی پاشو یه چیزی بخور.
ای بی انصاف من هفت صبح تازه خوابیدم. ولم کن دیگه.ولی مهربان بی خیال نمیشداه اگه گذاشت کپه مونو بذاریم.
کشون کشون از تخت پائین اومدم. و قفل درو وبازکردم. مهربان مشکوکانه نگام کرد و گفت:
-ترنج مادر خوبی؟
سرم و به در تکیه دادم و چشمام خودشون بسته می شدن. خواب آلود گفتم:
-منو بیدار کردی بپرسی خوبم؟
-وا خوب یه نگاه به ساعت بنداز. دوازده رد کرده.
-خوب رد کنه چکار کنم؟
مهربان معلوم بود کفری شده.
-یعنی چی نزدیکه نهاره تو ازاین عادتا نداشتی تا این موقع بخوابی.
دوباره برگشتم طرف تختم و گفتم:
-حالا پیدا کردم.
ودوباره رو ی تخت ولوشدم و باز نفهمیدم کی خوابم برد.این بار با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
-ترنج! ترنج ساعت دوعه امروز چت شده.
بعد دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت:
-تبم که نداری؟
غلطی زدم و به مامان که با چشمای آرایش کرده و نگران به من نگاه می کرد سلام کردم:- سلام.
سلام مامان جون. خوبی ترنج؟
کلافه نشستم رو تخت و گفتم:
_ای بابا امروز همه یه چیزیشون میشه هی میان منو بیدار میکننن می پرسن خوبی.
مامان دستم و گرفت و بلند کرد:
-برو دست و روت و بشور بابا اینا اومدن می خوایم نهار بخوریم.
خمیازه ای کشیدم و رفتم طرف دستشوئی. هنوز خوابم می اومد ولی با وجود مامان خانم دیگه خواب تعطیل بود.برگشتم تو اتاقم و لباس عوض کردم.
نگام افتاد به کیسه کتابا. دلم می خواست بعدی رو شروع کنم. نشستم رو تخت و به رمانی که دیشب خونده بودم فکر کردم.تهش خیلی قشنگ تمام شده بود. آهی کشیدم و با خودم گفتم:
خوب معلومه همش قصه اس والا تو واقعیت که همه چی اینقدر خوب نمیشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_161
دست بردم و یه کتاب دیگه برداشتم و شروع کردم به خوندن.
صدای مامان باز پرید وسط کتاب خوندنم.
دلم نمی خواست برم ولی مجبور شدم. آویزون رفتم پائین.
میز و مهربان چینده بود و همه سر میز نشسته بودن.
سلام کردم و نشستم. مهربان یه جور خاصی نگام می کرد. منم انگار دلشوره گرفته بودم چون همین که کتاب و شروع می کردم دیگه نمی تونستم روی کارای دیگه ام تمرکز کنم.
باید کتابو تمام می کردم بعد.وقتی این جوری می شدم دیگه اشتها و این چیزام تعطیل بود.
برای خودم یه کم غذا کشیدم و مشغول شدم. مامان از تند غذا خودن متنفر یود.
برای همین مجبور بودم کشش بدم که اینم بیشتر اعصابمو خورد می کرد.بابا وسط غذا خوردنش گفت:
_مامانت گفت دیشب با دوستت اومدی خونه.
لقمه رو قورت دادم و گفتم:
_بله.
_مگه نگفتم به ماکان زنگ بزن.
هاج و واج به بابا نگاه کردم.
_زدم به خدا.
ماکان برای خودش آب ریخت و گفت:
_چرا دروغ میگی؟
قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم:
_سه بار زنگ زدم یا اشغال می زد با می گفت در دسترس نیست.
ماکان بی خیال آبشو خورد و گفت:
_تو هم از خدا خواستی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_162
اینقدر حرصم گرفته بود که دلم می خواست ماکان و خفه کنم.
در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:
_خودتون هی می گین زنگ بزن بیام دنبالت اونوقت. بابا آقا که میگه من نمی تونم ماکانم در دسترس نیست بعدم کوتاهی خودتونو می ندازین گردن من.
دیگه داشت گریه ام می گرفت. بشقابم و زدم کنار و بلند شدم.مامان گفت:
_کجا نهار نخوردی؟
_خیلی ممنون واقعا صرف شد.
و با عجله رفتم طرف اتاقم بابا صدام کرد:
_ترنج بابا!
بدون توجه به بابا از پله بالا دویدم و در اتاقم و محکم به هم کوبیدم.
همون جا پشت در نشستم و شروع کردم به جویدن
ناخنم.یادم نمی اومد قبلا تو همچین موقعیتی گریه ام گرفته باشه ولی حالا اگه یه ذره دیگه نشسته بودم حتما زده
بودم زیر گریه.
در اتاقم و قفل کردم و رفتم سراغ کتابم. دنیای رویایی کتابها از دنیای واقعی قشنگ تره.تا شب
داشتم کتاب می خوندم.
این یکی هجمش زیاد بود تا شب تمام نشد. مهربان یکی دوبار اومد پشت در و برام خوردنی اورد ولی من محل ندادم.
اصلا اشتها نداشتم. قبل از اومدن بابا و ماکان هم رفتم پائین و برای خودم یه پارچ آب و یه
خورده میوه برداشتم و به مهربانم گفتم:
_حق نداری بیای پشت در اتاقم و برا شام صدم کنی. به همه شون بگو نمی خورم. متوجه شدی؟
مهربان فقط نگام کرد. سریع برگشتم تو اتاقم و چراغ و خاموش کردم. و مشغول کتاب خوندن
شدم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻