🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_160
چشمام می سوخت و تازه فهمیدم چقدر خوابم میاد.
کتاب گذاشتم روی میز و چراغ خوابمو خاموش کردم و به ثانیه نرسید که خوابم برد.
با صدای ضربه به در چشمام و باز کردم.یکی داشت صدام می کرد.
-ترنج! ترنج ساعت دوازده ها. چقدر می خوابی.
غلطی زدم و با زحمت چشمامو باز کردم. داد زدم:
-هنوز خوابم میاد
.صدای مهربان بود:
-ضعف کردی پاشو یه چیزی بخور.
ای بی انصاف من هفت صبح تازه خوابیدم. ولم کن دیگه.ولی مهربان بی خیال نمیشداه اگه گذاشت کپه مونو بذاریم.
کشون کشون از تخت پائین اومدم. و قفل درو وبازکردم. مهربان مشکوکانه نگام کرد و گفت:
-ترنج مادر خوبی؟
سرم و به در تکیه دادم و چشمام خودشون بسته می شدن. خواب آلود گفتم:
-منو بیدار کردی بپرسی خوبم؟
-وا خوب یه نگاه به ساعت بنداز. دوازده رد کرده.
-خوب رد کنه چکار کنم؟
مهربان معلوم بود کفری شده.
-یعنی چی نزدیکه نهاره تو ازاین عادتا نداشتی تا این موقع بخوابی.
دوباره برگشتم طرف تختم و گفتم:
-حالا پیدا کردم.
ودوباره رو ی تخت ولوشدم و باز نفهمیدم کی خوابم برد.این بار با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
-ترنج! ترنج ساعت دوعه امروز چت شده.
بعد دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت:
-تبم که نداری؟
غلطی زدم و به مامان که با چشمای آرایش کرده و نگران به من نگاه می کرد سلام کردم:- سلام.
سلام مامان جون. خوبی ترنج؟
کلافه نشستم رو تخت و گفتم:
_ای بابا امروز همه یه چیزیشون میشه هی میان منو بیدار میکننن می پرسن خوبی.
مامان دستم و گرفت و بلند کرد:
-برو دست و روت و بشور بابا اینا اومدن می خوایم نهار بخوریم.
خمیازه ای کشیدم و رفتم طرف دستشوئی. هنوز خوابم می اومد ولی با وجود مامان خانم دیگه خواب تعطیل بود.برگشتم تو اتاقم و لباس عوض کردم.
نگام افتاد به کیسه کتابا. دلم می خواست بعدی رو شروع کنم. نشستم رو تخت و به رمانی که دیشب خونده بودم فکر کردم.تهش خیلی قشنگ تمام شده بود. آهی کشیدم و با خودم گفتم:
خوب معلومه همش قصه اس والا تو واقعیت که همه چی اینقدر خوب نمیشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻