eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊گمنامے! تنها‌براۍ"شـهــدا"‌نیست‌مےتونی‌زندھ‌باشۍ‌و سرباز‌‌حضرت‌زهرا‌ ۜ باشے... اما‌یہ‌شرط‌دارھ!؛ باید‌فقط‌برای‌ "خدا"کار‌کنـے نہ‌ریا"‌‌💔 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔸فرشتگان نگهبان در چهارم تیر ماه سال ۴۴ با گریه نوزاد به خانه ای در سنندج فرود آمدند. مامور بودند مراقبش باشند. به اذن پروردگار از حوادث روزگار به سلامت نگه اش داشتند. و به اذن پروردگار در زمستان سال ۶۰ زمانی که فقط ۱۶بهار را تجربه کرده بود، کنار رفتند تا تاریخ، سمیه ای دیگر را در کردستان ایران برای جهان اسلام نشان بگذارد. . 🔹دختری که در سن ۱۴ سالگی با کفار ،جنگیده بود ولی فرشته های نگهبان به اذن پروردگار از هجوم تازیانه ها حفظش کرده بودند. ولی در سن شانزده سالگی.... 🔸یازده ماه فرشته های نگهبان با اشک دیدند، کفار کومله کردستان، دختر توحید جو و توحید خواه ایران را همچون صدر اسلام‌، شکنجه میکردند تا به رهبر توحیدی اش توهین کند. آذر ماه سال ۶۱ ، کفار خسته شدند و سمیه احدگوی ایران را زنده به گور کردند. فرشته ها از طریق مردم روستا به گوش خانواده ناهید رساندند، دخترشان را با سر و بدن زخمی و موی تراشیده در روستاها چرخاندند ولی ناهید حسرت به دلشان گذاشت و ذره ای از اعتقادش به عقب نرفت...✌️ 🔹مادر با پیکر دخترش را به بهشت زهرای تهران آورد تا دور از چشمان کفار با او زندگی کند😢 ✍️نویسنده: 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد:۴ تیر ۱۳۴۴ 📅تاریخ شهادت:۱۵ دی ۱۳۶۱ 📅تاریخ انتشار : ۳ تیر ۱۴۰۰ 🥀مزارشهیده:بهشت زهرا 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
ابوحامد، یکی از بچه‌های مستعد به اسم خدابخش خاوری را برای آموزش زرهی به دمشق فرستاده بود که در ملیحه خوش درخشید. خیلی شوخ و پرانرژی بود و حضورش باعث می‌شد همه‌ی کسانی که کنارش بودند، شارژ روحی شوند. برای همین، به علی شارژی معروف بود. منطقه‌ی عملیاتی ملیحه، پر از ساختمان‌های بلند و کوچه پس‌کوچه بود و تانک‌ها قدرت مانور زیادی نداشتند. راننده‌های سوریِ تانک، به هیچ‌وجه حاضر نمی‌شدند داخل کوچه‌ها بیایند؛ اما علی شارژی دست‌فرمانی عالی در راندن تانک داشت. داخل کوچه می‌شد، چند بار شلیک می‌کرد و سریع می‌پیچید داخل یک کوچه‌ی فرعی. یک بار به یکی از خانه‌هایی که پانزده نفر از مسلحین داخلش بودند، آن‌قدر نزدیک شد که لوله‌ی تانک را از پنجره داخل و بعد شلیک کرد.» ● کتاب «ابو باران» ● خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه ● تصویر: شهید خدابخش خاوری (علی شارژی)، سوریه 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
  شهداء دلگٻرم...😔 ازڪہ نمے دانم...ازچہ نمے دانم... دلم جاٻی را مٻخواهد  مثل شلمچہ، فڪہ، چزابہ، طلائٻہ،   . جاٻـے ڪہ خاڪش آغشٺہ شده بہ  ݐاڪ شما🌹 جاٻـے ڪہ هواٻش بوے عطرسٻب🍎 مٻدهد بوے سٻدالشهداء... جاٻـے ڪہ  ☝🏻را مےشودباٺمام وجوداحساس ڪرد... جاٻـے ڪہ محل فرود فرشٺگان اسٺ وآسمانش محل ݐروازهاے عاشقانه ے شما... جاٻـے ڪہ خداباشد،شماومــن...😔 . مے خواهم حدٻث غربٺم را فرٻادبزنم🗣... حدٻث شرمندگٻم را...  نفس کشٻدن مے خواهد نفس کشٻدن درهوای شما...بخدا مان آلوده شده بہ صدگناه...😭 .  مرا درٻابٻد به حرمٺِ  چادر خاڪے مادرٺان🥀 مرا ڪہ دٻگرجان بہ لبم رسٻده... درٻابٻد مرا ڪہ خسٺه ٺرٻنم،خسٺه از خودم ازنفسم،از اطرافٻانم،ازشهر بـے شما... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 و امّا خواهران مؤمنه! سنگرهایتان ڪه همان رعایتـــــ حجابـــــ و پاسداری از خون شهداستـــــ را حفظ نمایید و برای رزمندگان در سنگر توحید و عزّتـــــ و شرفـــــ یار باشید https://eitaa.com/piyroo
  شب عملیات با سید داشتم حرف می زدم. یهو رفت کنار؛ رو به صحرا، پلاک شو در آورد انداخت تو صحرا! داد زدم: " سید چیکار می کنی؟ الان شهید می شی، بعد جنازت بر نمی گرده؟! " گفت: " دارم شهوت شهادت رو تو خودم می خشکونم. " من که تعجب کردم، گفتم: " شهوت شهادت دیگه چه صیغه ایه؟ " گفت: " الان داشتم فکر می کردم می رم شهید می شم. بعد برام یه مجلس خوب می گیرن! خوشحال شدم. ولی من دارم واسه خدا می رم میدون. اینا که به خاطر خدا نیست. برای همین دارم شهوت شهادت رو می کُشم ... " ... هنوز هم جنازه ی سید بر نگشته. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌿انسان‌ برای‌ این‌ آفریده‌ شده‌ است‌ که‌ منافع‌ کسب‌ کند‌ تا‌ با‌ منافع‌ معرفت‌ بدست‌ بیاورد‌ و‌ حتۍ‌ شد‌ بدون‌ منافع‌، معرفت‌ داشته‌ باشد!' ناظری🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم!!! آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!!! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!!! جبهه بوی ایمان می‌داد و اینجا ایمانمان بو میدهد!!! الهی: نصیرمان باش تا بصیر گردیم!!! بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم!!! و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.!!! 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
‌ 🌿اگر ما از واقعيت خودمان دور شديم، برايمان دنيا سخت و تنگ و تاريك خواهد شد. - شهید احمد کاظمی 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 حداقل اینکه باید محجبه می بود. صدای آهنگ ملایم باعث شد کم کم چشمهایش گرم شود و به خواب فرو برود. مهمانی فارغ التحصیلی ارشیا از راه رسید. مهمان های رنگ و وارنگ یکی یکی از راه می رسیدند. ارشیا کلافه از گرما و اینکه مجبور بود نگاهش را هر چند دقیقه یک بار دور بچرخاند تا نکند روی شخص خاصی ثابت بماند بیشتر عصبی بود. اغلب مهمان ها آمده بودند ولی خبری از ماکان و خانواده اش نبود. ارشیا زیر لب گفت: -حسابتو می رسم خوب شدم گفتم زود بیا. من حوصله ندارم. و به ساعتش نگاه کرد. با اشاره مهرناز خانم ارشیا دوباره به طرف در رفت. بالاخره خانواده اقبال هم از راه رسیدند.آقای اقبال به گرمی ارشیا را در آغوش گرفت و گفت: _تبریک میگم ارشیا جان. مبارکت باشه. ارشیا لبخند زد و تشکر کرد. بعد نوبت سوری خانم بود. _خوبی عزیزم؟ ارشیا نگاه کوتاهی به سوری خانم انداخت و گفت: _ممنونم. سوری خانم رو به مهرناز خانم گفت: -عزیزم چشمت روشن. می دونم چقدر سخت بود برات جای خالیشو ببیینی اونم آقایی مثل ارشیا جان. ارشیا با همان حالت سر به زیر گفت: -لطف دارین سوری خانم. مهرناز خانم با تعجب نگاهی به پشت سر انها انداخت و گفت: _وا سوری جون پس ترنج کجاست؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 سوری خانم نگاه پرحرصی به مسعود انداخت و گفت: -چه می دونم والا بچه ها برا خودشون هر کدوم یه سازی می زنن. مسعود کنار گوش آقا مرتضی گفت: -تو رو خدا منو ببر تا سوری شروع نکرده. مرتضی خنده اش را فرو خورد و وسط حرف سوری پرید و گفت: -مهرناز جان چرا دم در بفرما تو صحبت کنین و خودش دست مسعود را گرفت و دور شد. ارشیا زد روی شانه ماکان و گفت - این بود زود اومدنت. -والا من بی تقصیرم. مامان و بابا تقصیر دارن. سوری خانم که حرف ماکان را شنیده بود گفت: . -وا ما چکار کردیم اون خواهر چش سفیدت تقصیر داره. ماکان ارشیا را به سمت جمع مردانه هل داد و گفت: -من غلط کردم مامان جان. ارشیا خنده کنان همراه ماکان رفت. ماکان بعد از احوال پرسی با جمع کنار ارشیا جا گرفت و نفسش را پر صدا بیرون داد:ارشیا پرسید: -حالا ماجرا چی بود؟ -هیچی ترنج با دوستاش یک مهمونی های هفتگی داره. امشبم باید می رفت. مامان اینا می خواستن به زور بیارنش اونم پاشو کرده بود تو یک کفش که نه. بابام می گفت بذار راحت باشه آخه ترنج جونش بره از این برنامه هفتگیش دست بر نمی داره. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا با ابروهای بالا رفته گوش میداد با خودش گفت: -ببین چه مهمونی بوده که سوری خانمم دلش نمی خواسته دخترش بره. فقط مانده بود که چطور ماکان و آقا مسعود اینقدر راحت با این موضوع بر خورد کرده بودند. ماکان بحث را به سمت کار ارشیا برد و او هم برایش گفت که خانواده اش هم اصرار داشتند دعوت بکار دانشگاه را قبول کند و او هم قبول کرده و قرار است از شنبه دنبال کارها باشد. دخترهای دم بخت جمع که به گوششان خورده بود سوری و مهرناز دارند دنبال زن برای ماکان و ارشیا می گردند سعی داشتند هر چه بیشتر به چشم بیایند. ارشیا عصبی بود ولی ماکان حسابی تفریح می کرد و تازه سر به سر ارشیا هم می گذاشت. -می گما یه نظر حلاله بابا. طرف مرد یه نگاه بش بندازد. -ماکان به خدا خفت می کنم ها. گاکان زیر لب خندید و گفت: - بدبخت رفته چقدر محجوب نشسته که مثلا چشم تو رو بگیره. این که قبلا آتیش می سوزوند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔴 کانال ازاین ساعت الی ساعت 8:30 صبح تعطیل میباشد،⛔️ 🤲اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲التماس دعای فرج 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا