eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبـــــارک🌹 💚پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🔺إنَّما جَعَلَ اللّه ُ الأضحى لِشبَعِ مَساكِينِكُم مِنَ اللَّحمِ فَأطعِمُوهُم ؛ 🔰خداوند عيد قربان را برنهاد تا مستمندان از گوشت سير شوند ؛ پس از گوشت قربانى به ايشان بخورانيد. 📙ثواب الأعمال، ص 59 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✨🌼 خوشا آنان که با حق آشنایند مطیع محض فرمان خدایند چو ابراهیم، اسماعیل خود را فدای امر الله می نمایند... قربان مبارک✨ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
شهدا🕊🌷 ای کشتـگان عشـقــ❤️ بـرایــم دعـا ڪنیـد یعنـی نمیشود ڪہ مـرا هم صـدا ڪنیـد؟ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | حاج قاسم سلیمانی: جنگ ما یک گنج بود که بیت الله الحرام و طواف حجاج در مقابل آن کم است. عرفات بود! به این دلیل امام در پیام حج‌شان فرمودند، ای نشستگان در مقابل خانه ی خدا به ایستادگان در مقابل دشمنان خدا دعا کنید! ببین چقدر عظمت دارد! ای نشستگان در مقابل خانه ی خدا به ایستادگان در مقابل دشمنان خدا دعا کنید. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
◾️‍ ✨💔 ____ همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم.... تصمیم گرفتم هنگام دفن برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم :) وقتے تربت امام حسین «علیه السلام» را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفے گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد!💔 همان جا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟!🥀 همه اینها را می‌دانم! من با تو زندگی می‌کنم مصطفے 🙃♥️». شهید 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 خدمت به خوزستان ، یک تکلیف شرعی 🔹امام خمینی : «دولت خدمت کند به این کسانی که در راه اسلام آن قدر فداکاری کردند.» 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✔️ 3چيزاست: ①پوشاندن زيبايى ها ②حذف جلب توجه ③افزايش حيا ❌وامروزحجابۍ عرضه شده ڪه: ①خودش زينت اسٺ ②جلب توجه ميڪند ③حياراازحجاب حذف ميڪند ؟ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
یاران! شتاب کنید! قافلہ در راه است. مے گویند که گناهکاران را نمےپذیرند؟ آرے! گناهکاران را در این قافلہ راھے نیست... اما پشیمانان را مےپذیرند...!💔 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌼 دلنوشته انتظار یار عزیزتر از جانم... حضرت صاحب الزمانم سلام... و سالهاست... که تو...همان تنهاترین سفیدپوش سرزمین ابراهیمی... ... حج ات مقبول..؛ آرام دل بی قرار ما... 🌼 نازنینم ! ️عید، شده... و چشمانمان دوباره بغض آلود است... تنهایی تو... یک طرف و زمین گیری ما، از سوی دیگر... راه پروازمان را، مسدود کرده است... که قربان هم با همه عظمتش، قربانی کردن نفس مان را، به ما نیاموخته است! 🌼 پرواز...بدون تو...آرزويي محال است! تویی؛ که ماجرای سربریدن همه زنجیرهای زمین را...خوب میدانی. 🌼 تویی که راه سبک شدن بالهایمان را، در سینه ات، جای داده ای... و ما بدون تو... نه سربریدن تعلقاتمان را آموخته ايم...و نه رها شدن از زمین، برای پروازهاي بلند را تجربه کرده ايم.... 🌼 ️ساده بگویم یوسف؛ زمین... با همه عظمتش، بدون تو... گودالي تنگ و تاریک است...و ما خسته تر از همیشه... فقط برای ملاقات هیبت حیدری ات، لحظه شماری می کنیم... 🌼حج ات مقبول ؛ تنها ذخیره زمین! یک نخ از جامه احرامت... جان غبار گرفته ما را، آرام می کند.... 🌼 غریب ترین حاجی هر ساله ؛ کاش بیاموزیم ... پیش پایت... همه زنجیرهای وجودمان را، سر ببریم... تا بیابیم.. آنچه را که قرنهاست در حسرتش، زمین گیر شده ايم! 🌼 السلام علیک یا بقیه الله https://eitaa.com/piyroo
بُریده ‌ام از فاصله‌ها... ببین! این‌بار... به مسلخ آورده‌ام تمام خودم را! مُهر بزن پایِ بندگیِ نصفه‌نیمه‌ام! قصد کرده‌ام... از زندان رها شوم! کمکم کن! https://eitaa.com/piyroo
🔰 بالاتر از ایثار جان ... 🔻اگر به حکمت مندرج در عید قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. حضرت ابراهیم علیه‌السلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود. ۱۳۸۹/۰۸/۲۶ 🌹امام خامنه ای مدظله العالی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
عیدتان مبارک مولای من ای غریب ترین حاجی هر ساله ؛ کاش بیاموزیم ... پیش پایت... همه زنجیرهای وجودمان را، سر ببریم... تا بیابیم... آن‌چه را که قرن‌هاست در حسرتش، زمین گیر شده ايم! 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎥 پخش مستند تلویزیونی "پرواز ققنوس" 🔺️ویژه شهید خلبان عباس دوران، اسطوره شجاعت و فداکاری ⬅️چهارشنبه ۳۰ تیرماه ۱۴۰۰ ساعت 22:30 از شبکه ۵ سیما 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔰 وَفدیناهُ بذبح عظیم ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگو زنده برگشتن ز کوی یار شرط عشق نیست ❤️ عاشقِ دلداده آن باشد که از کوی حبیب تن به خاک و سر جدا سوی محبوبش رود 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -پس پوشیدن این شال از کجا آب می خوره. -اِ من چه میدونم. من به عمه ات گفتم حرفی به شیوا نزنه. گفتم پسره خیلی سخت گیره. خلاصه زیاد امیدوارش نکردم. ترنج خون خونش را می خورد تمام امیدش این بود که عمه و شیوا چیزی از این ماجرا نمی دادند اه مهر ناز خانم چه اصراری داره حالا. ترنج لبش را جوید و به سینی خیره شد. که صدای زنگ بلند شد. ترنج چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید و همراه مادرش بیرون رفت.خانواده مهرابی رسیده بودند. ترنج کنار مادرش به آنها خوش آمد گفت.نگاه ارشیا بی قرار روی صورت ترنج نشست. ترنج داشت با آتنا رو بوسی میکرد. چقدر با مادرش بحث کرده بود. نه می توانست به مهمانی نیاید و اگر می آمد معنی اش این بود که حرف مادرش را پذیرفته و برای دیدن دختر مورد نظرش می رود.مهرناز خانم با ذوق گفت: -وای ترنج عزیزم چقدر ملوس شدی. و او را در آغوش گرفت و نگاه سرزنش باری به ارشیا انداخت. دل ارشیا به اندازه کافی خون بود که با این حرکت مادرش بخواهد بدتر شود. ارشیا با ماکان دست داد و رسید به سوری خانم. ترنج با آن لباس های دخترانه اش مثل عروسک کوچکی کنار سوری خانم ایستاده بود درست همانطور که مهرناز گفته بود. نگاهش را روی زمین دوخته بود.درست مثل همیشه که با ارشیا برخورد می کرد. ارشیا دلش خون شده بود برای یک نگاه ترنج. ولی ترنج سرسختانه مقاومت می کرد. وقتی سلام و علیکش با سوری خانم تمام شد ترنج آرام سلام کرد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -سلام خوش آمدین. باز هم نگاهش پائین بود. ارشیا عادت نداشت به چهره ها خیره شود. ولی در مقابل ترنج انگار بی اراده بود. ماکان دست پشت ارشیا گذاشت و او را به طرف پذیرائی هدایت کرد. سخت بود دل کندن.خودش هم مانده بود که چرا؟ چه بلایی بر سرش آمده بود که ترنج برایش خاص شده بود. دختری با او احوال پرسی می کرد. ماکان معرفی کرد. -شیوا دختر عمه ام. ارشیا حتی نیم نگاهی هم نیانداخت. -خوشبختم و گذشت. ماکان با آرنج زد به پهلویش و گفت: -حالشو گرفتی. -به خدا ماکان از دست مامان دیونه شدم دیگه کار داشت به آق والدین و این چیزا می کشید که راضی شدم بیام. -خوب بابا زودتر دست یکی شون و بگیر و خلاص دیگه. ارشیا در حالی که با سر با بقیه احوال پرسی می کرد روی مبل نشست و بعد به ماکان نگاهی انداخت و گفت: -بابا مگه کت و شلواره که با یک نظر انتخاب کنم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان خم شد سمت ارشیا و زیر چشمی شیوا را پاید و گفت: -زیادم سخت نیست به جان خودت. حالا یه نگاه مهمونش کن بابا بدبخت ضایع نشه. فکر نکن کم خواستگار داره. دستشم که تو جیب خودشه. الحمدا..ظاهرشم که خوبه. پس خیلی هم طاقچه بالا نذار. -حالا من کی گفتم این بنده خدا مشکل داره. اصلا من...من خودم یکی و انتخاب کردم. چشمهای ماکان گرد شد: -خیلی نامردی کی؟ ارشیا کلافه به ماکان نگاه کرد و گفت: -فعلا نمی تونم بگم.. - به خودشم گفتی؟ -نه بابا روحشم خبر نداره. ماکان از گاردی که گرفته بود خارج شد و گفت: -برو بابا من و باش گفتم معطل وقت محضری. ارشیا پوزخندی زد و چیزی نگفت.ترنج با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. قبل از انکه ماکان بلند شود کسرا از جا پرید و گفت: -ای وای دختر عمو شما چرا با این حالتون. ترنج میدانست که کسرا منظورش چیست. ولی لبخندی زد و سینی را داد دست او وگفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻