هروقت حاجی از منطقه
به منزل میآمد، بعد از اینکه
با من احوالپرسی میکرد
با همان لباس خاکی بسیجی
به نماز میایستاد..
یڪ روز به قصد شوخی گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستی
که به محض آمدن، نماز میخوانی؟!
نگاهی کرد و گفت:
هروقت تو را می بینم
احساس میکنم باید دو رکعت
نماز شُکر بخوانم..
#همسرشهید
#شهید_محمدابراهیمهمت..
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یہبسیجۍاونقدرۍخودشرومیسازه
ڪہوقتےتوخیابونبھشتیکہانداختن
جوریباملاطفتبرخوردکنہکهبقیہ
مجذوباسلامبشن...
نہاینکہبانیشوکنایہصحبتکنهطوریکه
مردمازاسلامکههیچ!
ازخداهمزدهبشن🚶🏿♂
#رواخلاقتکارکنرفیق🖐🏼
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😞 آوارگی امام زمان ‼️
🎤استاد شجاعی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یاصاحب الزمان(عج):
✅ #طنز_جبهه 😁 #طنز 🦋
پُست نگهبانی رو زودتر ترک کرد !😐
فرمانده گفت : ۳۰۰ تا صلوات جریمته! 😌
چند لحظه فکر کرد.🤔
گفت: برادرا بلند #صلوات!
🌳 همه صلوات فرستادن
گفت: بفرما 😎 از ۳۰۰ تا هم بیشتر شد 😂📿
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
رهبــــــر معظم انقلابیاد شهیدان(1)_5897951096340480387.mp3
زمان:
حجم:
2.21M
🎧 یاد شهیدان
🌹امام خامنه ای: عزیزان من، از یاد شهیدان غفلت نکنید...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_433
.ارشیا کلافه چنگی توی موهایش زد و به ماکان نگاه کرد:
-آره راه دیگه ای نیست یا رومی روم یا زنگی زنگ
نه؟
ماکان لبخند نیم بندی زد و سر تکان داد. ارشیا بلند شد و گفت:
-فقط تو رو خدا زودتر خبر بده. عروسی اتنا پنج شنبه هفته آینده اس مامان اینا کلی کار دارن. اصلا منو یادشون رفته.
و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
-اصلا همه منو یادشون رفته.
ماکان هم ناراحت از وضعیت ارشیا رفت سمت تلفن و شماره خانه را گرفت. مادرش گوشی را
برداشت.
-سلام مامان.
-سلام عزیزم چی شده؟
- مامان ارشیا اینجا بود.
-خوب؟
-نمی خواین جوابشو بدین.
-تو که خودت دیدی ترنج هیچی نمی گه.
-شاید سکوت علات رضایت باشه.
-نمی دونم.
-مامان بذارین یه جلسه بیان. ارشیا گناه داره.
-من و بابات که حرفی نداریم.
-می دونم بذارین بیاد با خودش صحبت کنه. اینجوری ممکنه فکر کنه ما مخالفیم.
-نه مامان جان ما که همون شب گفتیم حرفی نداریم.
-ما میدونم اون بدبخت که نمی دونه.
-باشه من خودم به مهرناز خبر میدم.
-باشه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_434
.ماکان تلفن را قطع کرد و به ارشیا زنگ زد:
-سلام ماکان.
-سلام. با مامان صحبت کردم.
-خوب؟
صدای ارشیا می لرزید.
-هیچی قرار شد به مامانت زنگ بزنه قرار بذارن.
-ترنج چیزی نگفته؟
-نه هنوز.
صدای اه ارشیا پیچید توی گوش ماکان. ماکان دلش سوخت..
- درست میشه.
-نمی دونم امید به خدا.کاری نداری؟
- یاعلی
سر نهار کسی حرف نمی زد. همه در سکوت داشتند به شرایط پیش امده فکر می کردند. همه از این سکوت بی
انتهای ترنج در تعجب بودند.
با بقیه خواستگار هایش خیلی راحت برخورد کرده بود.اما این یکی. انگار تردید داشته
باشد. و همین دیگران را متعجب می کرد.
سوری خانم با چشم ابرو به مسعود می گفت که وقتش هست که ترنج را
هم در جریان خبر خواستگاری قرار دهند.سه نفری مانده بودند چه بگویند.چون نمی توانستند عکس العمل ترنج را
حدس بزنند.
مسعود آرام با همان لحن اشاره گفت بعد از نهار.
ترنج با آرامش مشغول جمع کردن میز بود که تلفن
زنگ زد.
ماکان جواب داد و بعد از حال و احوال مسعود را صدا زد.
-بابا تلفن با شما کار داره
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_435
-کیه؟
-نمی دونم. معرفی نکرد. گفت با آقای مسعود اقبال کار داره.
مسعود بلند شد و بعد از چند دقیقه مکالمه برگشت. ترنج میز را جمع
کرده بود و داشت ظرفها را می چید توی ماشین ظرف شوئی.
مسعود از روی اپن نگاهی به چهره توی فکر ترنج
انداخت و صدایش زد:
-بابا ترنج بیا اینجا.
بدون اینکه کارش را متوقف کند گفت:
-صبر کنین اینارو بذارم تو ظرف شوئی میام.
-نمی خواد بعدا می ذاری. بیا اینجا.
سوری خانم با سبد میوه رسید و کنار همسرش نشست. ماکان هم طرف دیگر پدرش قرار گرفت.ترنج نگاهی به جمع سه نفره انها انداخت و گفت:
-چرا اینجوری نگام می کنین؟
سوری خانم سرش را پائین انداخت و همه چیز را به دست همسرش سپرد.
ماکان هم ترجیح داد شروع کننده نباشد.
ولی حرفی که مسعود زد بهت سوری خانم و ماکان را برانگیخت.
مسعود اصلا درباره خواستگاری حرف نزد.
-اون دو میلیون و از کجا آوردی؟
ترنج یک لحظه به پدرش نگاه کرد و دوباره سر به زیر انداخت.
-ترنج با توام؟ من چهار تومن داده بودم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت