eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -کیه؟ -نمی دونم. معرفی نکرد. گفت با آقای مسعود اقبال کار داره. مسعود بلند شد و بعد از چند دقیقه مکالمه برگشت. ترنج میز را جمع کرده بود و داشت ظرفها را می چید توی ماشین ظرف شوئی. مسعود از روی اپن نگاهی به چهره توی فکر ترنج انداخت و صدایش زد: -بابا ترنج بیا اینجا. بدون اینکه کارش را متوقف کند گفت: -صبر کنین اینارو بذارم تو ظرف شوئی میام. -نمی خواد بعدا می ذاری. بیا اینجا. سوری خانم با سبد میوه رسید و کنار همسرش نشست. ماکان هم طرف دیگر پدرش قرار گرفت.ترنج نگاهی به جمع سه نفره انها انداخت و گفت: -چرا اینجوری نگام می کنین؟ سوری خانم سرش را پائین انداخت و همه چیز را به دست همسرش سپرد. ماکان هم ترجیح داد شروع کننده نباشد. ولی حرفی که مسعود زد بهت سوری خانم و ماکان را برانگیخت. مسعود اصلا درباره خواستگاری حرف نزد. -اون دو میلیون و از کجا آوردی؟ ترنج یک لحظه به پدرش نگاه کرد و دوباره سر به زیر انداخت. -ترنج با توام؟ من چهار تومن داده بودم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻