eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺ای به دستت نظام یا مهدی 🌼دولتت مستدام یا مهدی 🌺به ائمه به انبیاء تبریک 🌼که تو گشتی امام یا مهدی 🌺از تو قانون عدل پاینده است 🌼به تو این موهبت برازنده است (عج) گل سرسبد عالم هستی تبریک و تهنیت باد. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
راوی‌مـی‌گفـٺ: دختـر‌دانشجـویی‌اومـده‌بـود کنارایـن‌عکسْ زیـرش‌امضـازده‌بـود ... ای‌سـر‌و‌پـآ مَـنِ‌بـیطسـر‌وپـآ کنارعکس‌تـو تازه‌خودمو‌پیدا‌کردم :) 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
رفیق‌شہید: «من‌یک‌ماشین‌ریش‌تراش‌داشتم‌که‌سر‌و‌صورت رزمنده‌ها‌را‌اصلاح‌میکردیم‌این‌ماشین‌ریش‌تراش بعضی‌وقتها‌موقع‌اصلاح‌گاز‌میگرفت‌وداد‌رزمنده درمی‌آمد‌وقتی‌اینطور‌میشد ، شهید‌بابک‌کلی‌می‌خندید😂» 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔴شهادت زن لبنانی و مادر پنج فرزند در تیراندازی پنجشنبه بیروت 🔹یک زن لبنانی در حالی که در منزل خود منتظر بازگشت فرزندش از مدرسه بود هدف تیر تک‌تیراندازان افراد مسلح وابسته به «القوات اللبنانیه» قرار گرفت و به شهادت رسید. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیم نگاهی به زندگی شهید محمد علی معصومیان محمدعلی در روستای «بیشه‌سر» بابل به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در دبستان «بهشت آیین» زادگاهش به پایان رساند و در مدرسه راهنمایی روستای «آغوزبن» ادامه تحصیل داد. محمدعلی در این دوران که مصادف با پیروزی انقلاب بود، نتوانست مقطع راهنمایی را به پایان برساند؛ اما بعد‌ها در جبهه تا سوم راهنمایی تحصیل کرد. در همین زمان، مدتی را نیز در حوزه علمیه «خاتم الانبیا»‌ی بابل تحصیل کرد. او پس از شرکت در عملیات قدس ۱، قدس ۲، و والفجر ۸ به عنوان غواص، در عملیات صاحب الزمان مجروح شد و بالاخره در عملیات کربلای ۴ که بار دیگر سمت غواصی را عهده دار بود، ... پس از اسارت به گفته همرزمش به شهادت رسید. همان طور که به گفته خودش در این عملیات ملائک را به حیرت واخواهم داشت. 📚کتاب غواص دریا دل 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
همه‌میگن:شهدارفتن، تامابمونیـم...! ولی‌من‌میگم:شهـدا رفتن‌تامادنبالشون‌بریم:)🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
بابا آبـ داد بابا نان داد بعدش، جنگ شد🔫 بابا جان داد😭 و بعدش مامان، راه بی بی زینبـ رو ادامہ داد...❤ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
مقدار استعداد ها، امکانات آدمی، محیط و اینکه با رسول بوده یا نه و اینکه در چه شرایطی قرار گرفته، هیچ کدام برای حرکت انسان رکن نیستند، پایه و اساس نیستند؛ چرا که موقعیت ها مهم نیستند. این موضع گیری در موقعیت هاست که ارزش می آفریند. مهم این نیست که من در نورم یا تاریکی؟ مهم این است که نور در راه من افتاده یا در چشم من؟ نوری که در چشم افتاده، کور می کند، ولی نوری که در راه افتاده،عامل حرکت است. در برابر تاریکی، موضع گیری ها مطرح است که می توان تاریکی را پذیرفت و در این تاریکی چراغی روشن کرد؛ که سلمان ها در متن تاریکی از حرکت باز نمی مانند و در دل شب ، نور را زنده می کنند.(استاد علی صفایی حائری) آنیلی🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشھ میگفت : زیباترین شہادت را میخواهم! یك بار پرسیدم : شہادت خودش زیباست؛ زیباترین شہادت چگونھ است؟…🥀 در جواب گفت : زیباترین شہادت این است کھ؛ جنازھ‌اے هم از انسان باقے نماند…🌱 🕊 https://eitaa.com/piyroo
•📎🌱• +شهادَٺ‌یعنۍ؛زندگۍڪُن،امــا فقط‌برآےخدآ..!🖐🏽 اگرشهآد‌ٺ‌مۍ‌خوآهید،زندگۍڪنید فقط‌براۍخدا..:)!"🌧 ‌‌‎‎‎‎‎‎‌ https://eitaa.com/piyroo
✍ میخواهید خدا عاشق شما شود: ▫️قلم میزنید برای خدا باشد ▫️گام بر میدارید برای خدا باشد ▫️سخن میگویید برای خدا باشد ▫️همه چی و همه چی برای خدا باشد.... ♡شهید محمدابراهیم همت♡ 🍃سردار خیبر🍃 شهدا همیشه نگاهے💔 https://eitaa.com/piyroo
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -با چادر. فکر کنم همه چیز از همون جا شروع شد. باورم نمی شد تو همون ترنج باشی. اشک های ترنج از کنترلش خارج شد. دیگر بهانه نمی خواست. ضربه نهایی را ارشیا زده بود. ارشیا حواسش نبود. -از اون روز توجه مو جلب کردی. من همیشه دلم می خواست زنم محجبه باشه. بعد از این حرف به ترنج نگاه کرد. تازه اشک های ترنج را دید. زمرمه کرد: -ترنج!! ترنج ناگهان از جا بلند شد. ارشیا نمی دانست چه حرفی زده که او را دلخور کرده. هر چه فکر می کرد نمی فهمید. ترنج رفت طرف کمدش و چادر مشکی اش را بیرون کشید. با چند گام بلند برگشت مقابل ارشیا و چادرش را به طرف او دراز کرد.صدایش از گریه می لرزید: -بفرما همسرتون و تحویل بگیرین. ارشیا شوکه از کار ترنج از جا بلند شد. ترنج با چشمان اشک آلود مقابل ارشیا ایستاده بود. ولی باز هم به چهره اش نگاه نمی کرد. بازی تمام شده بود. برای ترنج همه چیز تمام شده بود. -مگه نگفتین بخاطر این منو انتخاب کردین؟ بفرما تحویلش بگیرین.وگرنه من همون ترنج سه سال پیشم هیچ فرقی نکردم. ارشیا در نگاه به اشک نشسته ترنج غرق شده بود. دست ترنج می لرزید اصلا همه بدنش می لرزید. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 چادر را پرت کرد توی بغل ارشیا و گفت: -باید می فهمیدم. وگر نه من کجا جناب ارشیا مهرابی کجا. من همونم که... گریه اش شدت گرفت.اشک ترنج داشت ارشیا را نابود می کرد.ترنج پر حرص گفت: -اصلل به چه حقی اومدین خواستگاری. من که موافقت نکرده بودم. ولی حرفهای او هنوز تمام نشده بود. -ترنج خواهش می کنم به حرفم گوش بده. ترنج برگشت.: -جواب من نهه. -ترنج من...من...دوستت دارم. ترنج گوش هایش را گرفت و بلند گفت: -همین که گفتم لطفا برین بیرون. ارشیا آمد طرف ترنج. چادر ترنج هنوز توی دستش بود. -ترنج خواهش میکنم. ترنج داد زد: -برو بیرون ارشیا. برو بیرون خواهش می کنم بذار به درد خودم بمیرم. تو هیچ وقت نمی تونی منو دوست داشته باشی. اون بار بخاطر ظاهرم ردم کردی حالا هم بخاطر ظاهرم انتخابم کردی. برو خواهش می کنم. ترنج به هق هق افتاده بود. ارشیا چادر ترنج را در دستش می فشرد. با صدای به غم نشسته ای گفت: -میرم. خواهش می کنم بخاطر من گریه نکن. می رم. بعد برگشت و رفت.همه توی پذیرائی منتظر بودند که ارشیا از پله پائین دوید و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 کتش توی اتاق ترنج جا مانده بود. هوا سوز داشت و او بی حواس از خانه خارج شد. مغزش قفل کرده بود. درست بود که ترنج را بخاطر حجابش انتخاب کرده بود ولی الام خودش را می خواست همان که بود. همان ترنجی که شناخته بود. الان اگر چادر هم نمی پوشید باز هم می خواستش با تمام وجود. دیگر برایش مهم نبود که ظاهرش چگونه باشد. خود ترنج مهم بود که او هم نمی خواستش.احساس بدبختی میکرد. بعنی زمانی که او هم ترنج را رانده همین قدر درد و غصه کشیده. ماشین را روشن کرد و از آنجا دور شد.. با روشن شدن ماشین صدای تصنیف غم انگیزی توی ماشین پیچید. "ای وای من ای وای من زد این دل شیدای مناتش به سر تا پای من خاکسترم کردی چه آرودی تو ای دل بر سرم دیگر چه آوازی چه پروازی که بی بال و پرم.ای فارغ از حال من چون یاد اورم روی گرداندن تو راترسم سوز درد من اه سرد من گیرد دامن تو راکردی جفا دیگر مکن چشم عاشق را تر مکن.ای چشم من گریان مباشا ین گونه اشک افشان مباش حیران سرگردان مباش در گردش گیتی رسد روزی به پایان هر غمی دست نگار ما داغ دل را گذارد مرحمی.دست غارت از چه رو اه ای الله بر جانم گشوده ایاز تو چه شد حاصلم همین کز دلم قرارم ربوده ای. دیگر نتوانست تحمل کند. ماشین را به کناری زد و ایستاد. خنده دار بود ولی داشت گریه می کرد. ارشیا مهرابی پسر مغرور فامیل کسی که به هیچ دختری رو نمی داد حالا داشت برای از دست دادن یک دختر گریه می کرد. چادر ترنج روی صندلی کناری مانده بود. برش داد و صورتش را توی آن پنهان کرد. همه با دهان باز به صحنه پیش آمده نگاه می کردند تا چند دقیقه هیچ کس چیزی نگفت.. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا