🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_454
-ماکان به خدا اگه این بار من و سر بدونی میرم در خونه تون.
ماکان پوفی کرد و گفت:
-چقدر زبون نفهمی تو ارشیا حال ترنج خوب نیست.
ارشیا خم شد روی میز ماکان و گفت:
- خوب نیست.
- باشه قبول ولی نمی خوای کاری کنی خوب شه.
ماکان بلند شد و در حالی که عصبی قدم می زد گفت:
-میشه دست از سر ترنج برداری؟
ارشیا روی مبل نشست برایش مهم نبود که ماکان برادر ترنج است پی همه چیز را به
تنش مالیده بود.
ایستاد رو به روی ماکان و با جدیت زل زد توی چشمان ماکان:
-من ترنج و می خوام با تمام وجودم.
کمکم کردی برادری کردی. نکردی هیچ خودم می رم.
ماکان دندان هایش را به هم سائید و گفت:
-ترنج از اون روز نصف شده. از تو اتاقش بیرون نمیاد. مامانم داره از غصه سکته میکنه.
ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت:
-ماکان بفهم من بدون ترنج نمی تونم. مثال تو برادرشی. خوب دستشو بگیر بیار بیرون. ماکان بیارش بیرون تا من ببینمش خودم خراب کردم خودمم درستش می کنم تو فقط بیارش بیرون.
ماکان مردد به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-اگه یه طوریش بشه دوستی ده ساله و برادریمون می ذارم کنار و این بار واقعا گردنتو می شکنم.
ارشیا لبخند نیم بندی زد و گفت:
-نترس اگه طوریش بشه قبل از اینکه تو گردنمو بزنی خودمم مردم.
بعد هم از دفتر ماکان بیرون رفت. این
آخرین فرصتش بود باید هر جور شده خرابکاریش را درست می کرد.ماکان ظهر که رفت خانه سراغ ترنج رفت.
توی اتاقش نشسته و داشت خط می نوشت.
ماکان آرام وارد شد.
-سلام آبجی خانم.
نگاهش خالی بود از آن سرزندگی توی نگاهش خبری نبود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_455
-ترنج میآی عصر بریم بیرون؟
-نه حوصله ندارم.
-اذیت نکن الان دو هفته اس تو خونه ای بیا
بریم بیرون یه هوایی بخور.
-ماکان به خدا حوصله ندارم.
ماکان اخم کرد و سرش را پائین انداخت.
-یک بارم تا حالا با هم بیرون نرفتیم ترنج. ما چه جور خواهر و برادری هستیم.
ترنج نگاهی به چهره به اخم نشسته ماکان کرد و لبش را
گاز گرفت:
-باشه بریم.
ماکان خوشحال از جا پرید و گفت
-پس ساعت چهار آماده باش بریم.
-باشه.
ماکان سریع دوید توی اتاقش و شماره ارشیا را گرفت.
-الو ارشیا.
-چی شد ماکان؟
-راضیش کردم.
-به خدا نوکرتم جبران می کنم.
ماکان که خودش هم خوشحال بود گفت:
- باید یک سال برام مفتی کار کنی
-تو بگو ده سال اگه من نه گفتم.
-خوش به حال خواهرم.
-ماکان فقط بیارش به این آدرسی که می گم.
-باشه کجا هست.
-یه پارکه .
-آدرسش.
ماکان آدرس را گرفت و گفت
-خوب دیگه برو به سر و وضعت برس.
ارشیا خندید و گفت:
-حالا تو هم هی مارو سوژه کن.
ماکان خندید و قطع کرد. ترنج بی حوصله داشت حاضر می شد. اصلا دلش نمی خواست بیرون برود. دل و دماغ هیچ کاری نداشت. انگار
خالی شده بود. فقط داشت بخاطر ماکان می رفت.ماکان در اتاق را باز کرد و گفت:
-حاضری؟
-نه چرا هولی دارم حاضر
میشم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_456
ماکان رفت طرف ترنج و مانتو مشکی که می خواست بپوشد از دستش چنگ زد:
-این چیه می پوشی؟
-ماکان بی خیال شو ترو خدا
-نخیر داری با من میای بیرون باید شیک باشی.
من اینجوری نمیام.
بعد در کمدش را باز کرد و یک
مانتوی کرم برداشت و گفت:
-این خوبه. با شال سفیدت بپوش رنگ سفید بهت خیلی میاد.
ترنج ناخودآگاه اه کشید این جمله را ارشیا هم به او گفته بود.
ماکان به طرف در رفت و گفت:
-بشمار سه آماده شدیا.
ترنج به زور لبخند زد. و مشغول پوشیدن لباس هایش شد. چادرش را هم سر کرد و برگشت.کت ارشیا روی دسته صندلی اش بود.
تمام مدت این دو هفته جلوی چشمش بود. باید می داد ماکان تا پسش بدهد. کت را برداشت و از اتاق خارج شد. سوری
خانم هم از اینکه ترنج داشت از خانه بیرون می رفت خوشحال بود.
ماکان با اینکه می دانست پرسید:
-این چیه؟
ترنج سر به زیر انداخت و گفت:
.-کت ارشیا از اون شب جا مونده.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
حاجحسینیکتاyasfatemii - حاجحسینیکتا.mp3
زمان:
حجم:
4.85M
🎥 روایتگری شهدا قسمت 1185
#حاجحسینیکتا
『 ما کجا میریم.. 🖤•』
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
نه شرم و حیا، نه عار داریم از تو
اما گله بیشمار داریم از تو
ما منتظر تو نیستیم آقاجان
تنها همه «انتظار» داریم از تو...
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo